eitaa logo
یــا ضــامــن آهــو
414 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
⚫️ارتباط با قرآن 🔘زندگی نامه اهل بیت ⚪️ادعیه 🔴شهدا Mohamad3990 ایدی ادمین برای ثبت نظرات و پیشنهاد شما عزیزان💖💖 تبلیغات شما بزرگواران را با کمترین هزینه (توافقی) پذیرا هستیم
مشاهده در ایتا
دانلود
شعبانعلی: 💚💚💚 💚 💚 به حالت با کلاسی پاهام رو رویِ هم انداختم.. _خب! +وا دختر خب چیه...میگم یک نفر ازت خاستگاری کرده جوابِت چیه؟ _چه جوابی....من اصلا نمی دونم طرف کیه؟ +پسر دایی عباس ، سیدعلیرضا برای یک لحظه هنگ کردم...سیدعلیرضا...واییی...اون...نه چشم هام داشت از حدقه در میومد. _هااااان ! گلرخ خندش گرفت. +ای بابا ، علیرضا..علی..رضا نمی دونی کیه؟ برام غیر باور بود...آخه اون از من بدِش میومد..یعنی یجوری بود با من کلا. _گلرخ راست میگی؟ +دروغم چیه...خوب حالا نظرت؟؟ _باورت میشه اصلا نمیتونم همچین چیزی رو درک کنم! +چرا ساجده...دمِ بختی دیگه ، به نظر من پسرِ خوبیه...سر به زیره...حالا بیان ، بابا حتما در موردش تحقیق هم می کنه تا اومدم حرفی بزنم...مامان صدامون زد برای نهار....از جام بلند شدم و رو به گلرخ گفتم : _کی بهت گفت؟ +مامان بهم گفت ، ولی من از رفتار های عاطفه هم فهمیده بودم خبرایی هست.... شب شده بود و من اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم....تمام فکرم درگیر این بود که چرا علیرضا برای ازدواج من رو انتخاب کرده!؟ خیلی غیر ممکن بود...محال بود..آخه معیار های ما دوتا که... کلافه از جام بلند شدم و قرآنم رو باز کردم...شروع کردم به خوندن هرچند هنوزم بین خوندن تپلق می زدم و ضعیف بودم اما کم و بیش دیگه راه افتاده بودم... قرآن و بستم و اون رو به قفسه ی سینه ام فشار دادم....نفس عمیقی کشیدم و چشمام رو بستم ...پر از آرامش بود.... ،،،،،، صبح با صدایِ مامان بیدار شدم‌...سریع لباس فرمم رو پوشیدم جلویِ آینه ایستادم و مقنعه ام درست کردم‌....ی ذره می کشیدم جلو...دوباره می کشیدم عقب موهایِ جلوم کوتاه بود و چند تار از موهام حالت دار رویِ پیشونیم می افتاد...با نگاه به اون چند تارمو یادِ علیرضا افتادم....شبِ عقد عاطفه موهاش همین مدلی افتاده بود رو پیشونیش... سریع مقنعه ام کشیدم جلوتر و به سمت پایین راه افتادم. ،،،،، هوا یکمی سوز داشت...امروز با بچه ها تو مدرسه کلی گفتیم و خندیدیم...هرکدوم از آینده و رشته هایی که در نظر داشتن می گفتن....منم قصدم این بود که حتما کنکور هنر شرکت کنم و رشته عکاسی رو به طور حرفه ای ادامه بدم. همینطور تویِ فکر بودم که رسیدم درِ خونمون...در خونه رو باز کردم و رفتم داخل...‌ مامان در حال بافتن لباس صورتی رنگ و عروسکی، برای فندق سجاد بود. چقد دلم ضعف میرفت براش. بالبخند رو به مامان گفتم: _سلام +سلام خانم ، برو لباس هاتو عوض کن بیا نهار آماده اس! _منتظر بابا نمی مونیم؟ +چرا تو زود بیا پایین باهات کار دارم چشمی گفتم وسریع رفتم بالا...لباس هامو عوض کردم و رفتم پایین. دوتا چایی ریختم و رفتم کنارش نشستم...بافتنی رو ازش گرفتم _وایی مامان...انقد کوچولوعه لب خندی به روم زد و بافتنی رو ازم گرفت.. +ببین ساجده، به گلرخ هم گفتم باهات صحبت کنه...چند شبِ پیش زندایی آنیه زنگ زد....کلی تعریف تو کرد که ساجده به دلمون نشسته...تورو برای پسرش میخواد خاستگاری کنه من اون موقع حرفی نزدم چون نظر تو برام مهمه...اما ساجده علیرضا پسرِ مومن و خوبیه...درس خونه...شنیدم جزء دانشجوهای نخبه است. من با بابات هم صحبت کردم...راضی بود سری تکون دادم که ادامه داد: قرار بر این شد که امشب بیان اینجا...تا شماها صحبت بکنید با همدیگه..ببینید بدرد هم میخورید یا نه. _چیی!؟ امشب؟؟ +آره دیگه...چیزی نیست که فکر کن یک مهمونی معمولیه وای خب من اصلا آماده نبودم...به زور چند تا قاشق نهارم رو خوردم و رفتم به اتاقم...نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به مرتب کردن اتاق. ،،،،،، 💚 💚 💚💚💚 کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨