eitaa logo
یــا ضــامــن آهــو
414 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
⚫️ارتباط با قرآن 🔘زندگی نامه اهل بیت ⚪️ادعیه 🔴شهدا Mohamad3990 ایدی ادمین برای ثبت نظرات و پیشنهاد شما عزیزان💖💖 تبلیغات شما بزرگواران را با کمترین هزینه (توافقی) پذیرا هستیم
مشاهده در ایتا
دانلود
شعبانعلی: 💚💚💚 💚 💚 دایی اینا همون دیشب اومده بودن شیراز و امشب قرار خاستگاری بود...با استرس لبِ تخت نشسته بودم و ناخن هام رو می جویدم....تقه ای به در خورد و گلرخ اومد داخل. با لبخند اومد سمتم و گفت: +چطوری تو دختر؟ چرا بلند نمیشی آماده بشی!!؟ _استرس دارم گلرخ +استرس چی قربونت برم ، بلند شو آماده شو...فکر کن یک مهمونی معمولیه عمه ساجده ی استرسی لبخندی زدم و سرم رو گذاشتم رویِ شکم اش _گلرخ تکون هاش و میفهمی +آره بابا...بعضی وقت ها با تکون هاش از خواب میپرم...حالا بحث و عوض نکن پاشو تو دلم برای هزارمین بار قربون صدقه اش رفتم و سرم رو از رویِ شکم اش برداشتم. دستم رو گرفت و از جام بلندم کرد....رفت سر کمد...یک پیراهن بلند سبزآبی که سرآستین هاش خَرجی های گل گلی داشت..با روسری قواره بلند طوسی رنگ رو به دستم داد. +بیا ساجده...اینارو بپوش اصلا هم استرس نداشته باش...حالا هم آماده شو بریم پایین...منم مثل خواهرت بدون بعد از آماده شدن به پایین رفتم... تو ذهنم حرف های بابا رو مرور می کردم"ساجده بابا...امشب که دایی اینا اومدن ، میری با سید علی حرفاتو میزنی قشنگ سنگ هاتونو وا می کنید...همه چیز دست خودته" داشتم میوه هارو تو ظرف میچیدم که دیدم مامان با یک چادر رنگی اومد کنارم.... +بیا ساجده...این چادر نوعه تازه دوختم سرت کن دختر....ان شاءلله سفید بخت بشی چادر رو از دست مامان گرفتم و نگاهی بهش انداختم...چادری با زمینه ی طوسی روشن...گل های ریز و درشت صورتی و ارغوانی....خیلی ازش خوشم اومد _مرسی مامان رفتم جلویِ آینه ی قدی داخل پذیرایی....چادر رو رویِ سرم انداختم. +ماشاءالله چقدر هم بهت میاد. لب خندی به تعرفیش زدم...چادر رو رویِ دسته مبل گذاشتم و مشغول کار شدم. عجیب مظلوم شده بودم....با صدای زنگ در دوباره چادر رو برداشتم و سر کردم...به خاطر پله های ورودی خونمون سجاد و بابا به کمک دایی رفتن تا کمک اش کنند...درِ ورودی دایی یااَلله ای گفت و وارد شد. زندایی آنیه و مامان خاتون باهم وارد شدند و بعد از اون ها هم عاطفه و امیر....دلم میرفت که دوباره حنین سادات رو ببینم اما خبری ازش نبود. سلام و علیک گرمی باهمه کردیم و در آخر علیرضا با دسته گل ساده ، اما قشنگی وارد شد... کت تک ، با شلوار کتان مشکی...پیرهن سفید و باز هم همون چند تار مویِ حالت دار رویِ پیشونیش.... سمت من اومد و گل رو به طرفم گرفت: +سلام ، بفرمایید.. نگاه ازش گرفتم...لرزش دستم رو کنترل کردم و گل رو ازش گرفتم. _سلام..ممنون همه دورِ هم نشسته بودند و از هر دَری صحبت می کردند....واقعا هم انگار یک مهمونی معمولی بود اما باز هم استرس من کمتر نمی شد. عاطفه سادات و زندایی آنیه به سمت اتاق ها رفتند و چادر مشکی شون رو با چادر رنگی که مامان بهشون داده بود عوض کردند....عاطفه با لبخندی که کمی توش شیطنت موج میزد من رو نگاه می کرد. زندایی آنیه روی مبل نزدیک به من نشست و با لبخند رو به من گفت: +خوبی ساجده جان؟ _ممنون زندایی...خوبم +الحمدالله مامان+چرا حنین رو نیاوردید!؟؟ +از صبح زود بیدار شده بود و با علیرضا شیراز گردی می کرده....خوابش میومد..عاطفه سادات هم تو اتاق خوابوندش و صنوبر بانو هم کنارش موند. کمی سکوت شد و بعد از چند دقیقه دایی مجلس رو به دست گرفت . ویلچرش رو کمی به بابا نزدیک کرد و گفت: +با اجازه ی جمع...غرض از مزاحمت ما صادق جان....این بود که دست این دوتا جوون رو تویِ دست هم بزاریم. سرم رو پایین انداختم و گوش به صدای دایی سپردم...صدای دایی چقدر آروم و با محبت بود....لبخندی رو لب هام نشست...دایی رو چند ماهی می شد که ندیده بودم و دلم براش تنگ شده بود. تو فکر بودم که گلرخ آروم کنار گوش ام گفت: +چه لبخندی هم میزنه...پاشو دختر بابات صدات زد رو به گلرخ کردم و با حالت گنگی بهش خیره شدم...گلرخ لبخندی زد و به بابا اشاره کرد. +ساجده بابا....پاشو دخترم با علی آقا برید تو حیاط صحبت هاتونو بکنید. سریع از جام بلند شدم و بدون توجه به علیرضا ، به سمت حیاط رفتم. "علیرضا" وقتی مامان باهام در مورد ازدواج صحبت کرد و گفت دختر آقا صادق رو برام در نظر داره یکم تعجب کردم....هیچ فکرم نمی رفت به این که بخوام باهاش ازدواج کنم...ولی خب من سپرده بودم به مادرم و بهش اعتماد داشتم. شبِ قبل از اینکه به شیراز بیایم عاطفه باهام تماس گرفت....از ساجده گفت..از تغییراتی که کرده بود....از هنرش...از اخلاقش...کمی مشتاق شدم تا دوباره این دختر پرانرژی رو ببینم. امروز که دوباره ساجده رو دیده بودم...متوجه اون تغییراتی که عاطفه می گفت شدم. وقتی حرف های بابا و با آقا صادق تموم شد...آقا صادق به ساجده اشاره کرد تا بریم تو حیاط صحبت کنیم. 💚 💚 💚💚💚 کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C