شعبانعلی:
💚💚💚
💚
💚
#ساجده
#پارت_121
لبخندی زدم
_ممنونم
+اگر موردی بود حتما اطلاع بده خب؟
_چشم حتما
از جامون بلند شدیم خداحافظی کردیم.
از مطب بیرون اومدیم...به تاریخ سونو نگاهی انداختم
_وایی علیرضا می تونیم صدای قلب اش رو بشنویم...
با لبخند سوار ماشین شدیم.
علیرضا ماشین رو روشن کرد و حرکت کردیم.
+ساجده خانوم دیدی خانوم دکتر چی گفت ؟ از الان کم غذایی، نمیخورم ، میل ندارم ، دوست ندارم نداریم.
لبخند دندون نمایی زدم گفتم
_می دونی که من کم غذا نیستم فقط چاق نمیشم.
خنده ای کرد
+اشکال نداره تو این 9ماه جبران میشه
_اع اذیتم نکن
+چرا ؟ با نمک میکشی دارم لحظه شماری میکنم.
_علیییی😢
+جان دل علی
خوشگل میشی که....من تورو همه جوره می خوام
_نه توروخدا....بیا و نخواه😐
خنده ی بلندی کرد
+چشم...من دیگه نمی گم
_میگم علیرضا بچمون سید میشه ها😃 باباش سیده
لبخندی زد
+آقا سید یا سادات خانوم
_به نظرت دختره یا پسر!؟
+فرقی نداره هر دوش هدیه قشنگ خداست....ان شاءالله سالم باشن
_صحیح، میگم علی من بستنی میخوام😁
+تو این سرما.
_دلم میخواد دیگه
+لا اله الاالله، چشم میخرم فقط خونه بخور باشه 😄
ذوق زده گفتم
_چشم...چشم
،،،،،،
داشتم کتاب ریحانه بهشتی می خوندم...درباره مراقبت های بارداری و تغذیه و خیلی چیز های دیگه.
علیرضا کتاب های دیگه ای هم برای تغذیه گرفته بود.
صدایِ زنگ واحد بلند شد...کتاب روی مبل گذاشتم رفتم از چشمی در نگاه کردم علیرضا بود.
با خوش رویی دررو باز کردم و رفتم پشت در....علیرضا داخل اومد و در رو بستم.
_سلام اقا خسته نباشی
لبخندی زد وارد شد
+سلام به روی ماهت..ببخشید کلیدم رو جاگذاشتم.
کفشاش رو در آورد و کیسه های مواد غذایی رو روی کانتر گذاشت.
+حالتون خوبه ؟ مشکلی نداری؟
لبخندی زدم
_بله خوبیم
دستم رو به سمت خریدهایی که کرده بود گرفتم
_اینا چیه
کتش رو در اورد
+اینا برای شماس دیگه
_این همه....چه خبره
+چیزی نیست که !
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
شعبانعلی:
💚💚💚
💚
💚
#ساجده
#پارت_122
ماه سوم بارداری ام بود... تو این چند وقت علیرضا رو حسابی اذیت کرده بودم.....به همه چی ویار داشتم....علیرضا....بویِ غذا.. فقط میوه می خوردم.
علیرضا هم بدون هیچ غز زدنی باهام کنار میومد....تازه بعضی وقت ها از کارام به خنده میوفتاد.
روی تخت دراز کشیده بودم و کتاب می خوندم.
صدایِ علیرضا اومد
+ساجده بیا برات قلوه کباب کردم...
تا به درگاه اتاق رسید دستم رو جلویِ دهنم گرفتم.
_علی نیا نزدیک...نمی خوام
لبخندی زد
+چشم خانومم ، شما بیا یکم غذا بخور
_نه نه نمیتونم
تو اتاق نشستم و علیرضا ناچار تو درگاه نشست....دلم براش سوخت.
+ببین ساجده وزن کم کردی؟؟
نه به خودت می رسی نه به بچه.
_نمیتونم
+لا اله الاالله
گوشی خونه زنگ خورد و از جاش بلند شد....صدایِ حرف زدنش از پذیرایی میومد.
+سلام خوبی مادر!؟؟
....
+شکر خدا ،الحمدلله
....
+ساجده.....توی اتاق
....
+دستت دردنکنه ، خدا نگه دار
تلفن رو که قطع کرد بعد چند دقیقه دوباره جلو درگاه در ظاهر شد.... دستش یک سینی با دوسیخ قلوه نمک شده با نون بود.
+ببین ساجده من جلو نمیام....فقط جون علی بیا اینارو بخور
اخمام تو هم رفت...با حالت بغض گفتم
_چرا جونتو قسم میخوری آخه نمیتونم
لبخندی زد
+دوتا دونه بخور به خاطر من
ناجار سینی رو جلویِ خودم کشیدم....با پره ی لباسم جلویِ بینی ام رو گرفتم و دوتا دونه برداشتم.
علیرضا دست اش رو از رویِ سرش تا پایین صورت اش کشید که موهاش رو پریشون کرد.
دلم برای موهای قشنگ اش رفت....اما دست خودم نبود....نمی تونستم.
+مامان هم زنگ زد...شب بریم اونجا می تونی؟؟
دستم رو با دستمال تمیز کردم.
+ساجده!
_هوم ، اها اره بریم
لبخندی زد
+بخور عزیزم من میرم توی پذیرایی
بدون نون چند تا دونه خوردم و با بی حالی می جویدم.
،،،،،،
سعی کرده بودم خودم رو خوب جلوه بدم تا حال ام مشخص نباشه.... هنوز به کسی نگفته بودیم.
جلو رفتم و با لبخند با زن دایی دایی روبوسی کردم.
زندایی+به به....ستاره های سهیل....وکم پیدایید
لبخندی زدم
_شرمنده
+دشمنت شرمنده دختر
نگاهی ریز بین به صورتم کرد گفت
+چرا انقدر لاغر شدی رنگ به رو نداری
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
شعبانعلی:
💚💚💚
💚
💚
#ساجده
#پارت_123
دست زن دایی رو گرفتم و فشردم
_نه خوبم
بی توجه بهم از جاش بلند شد رفت تو آشپزخونه.... به حنین نگاه کردم که کنار علیرضا و باباش داشت یک چیزی رو با آب تاب تعریف میکرد.
اگر بچم دختر باشه....شبیه حنین میشه.؟
زن دایی از اشپزخونه بیرون امد دستش یک لیوان اب قند بود گرفت سمتم گفت
+بیا عزیزم بخور
ازش گرفتم و تشکر کردم.
کنارم نشست...یکم زل زد بهم و آخر سر لبخند معناداری زد
آروم گفت
+نکنه توراهی داری؟؟؟
ماتم برد...چجور فهمید اگر می گفتم نه هم که دروغ بود...خدایا گیر افتادم ، تعجبی نداشت...ادم با تجربه ای بود.
چیزی نگفتم و خجالت زده سرم رو پایین انداختم.
دستش رو رویِ شونه ام گذاشت و گفت
+سید علی میدونه؟
بی حرف سرم رو به نشونه تایید تکون دادم.
نگاهی به علیرضا کرد و زمزمه کرد.
+فدات بشم مادر که داری پدر میشی.
لبخندی به این احساس مادرانه زدم.
منم دوست دارم همینقدر به بچه ام نزدیک باشم...بین امون پر از محبت باشه.
لبخندی بهم زد و گفت
+خداروشکر....مبارکه
برای بارِ دوم اگر خدا بخواد دارم مادربزرگ می شم.
با تعجب نگاهش کردم
+آخه عاطفه سادات گفت انگار ی خبرایی هست.
با ذوق خنده ای کردم گفتم
_وایی زن دایی واقعا؟ خداروشکر
+شکر خدا...ان شالله برای هر دو فرزند صالح و با برکت باشه
کِی میاد این میوه ی دل
_سه ماهمه هنوز
+دیگه باید خیلی مراقب خودت باشی.
از جاش بلند شد و گفت
+رنگ و روت رو ببین....برم ی چیز مقوی بیارم برات.
_نه نمیخوام زندایی
اخم نمایشی کرد و گفت
+نمی خوام نمی خوام نداریم
لبخندی زدم...نگاهم قفل به علیرضا شد که با لبخند نگاهم میکرد
،،،،،
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
Setareh _M:
💚💚💚
💚
💚
#ساجده
#پارت_124
توی سالن نشسته بودم تا اسمم رو صدا بزنند.
+ساجده
به مامانت نگفتی
_نه هنوز
+بهش بگو ، ناراحت میشه الان که خداروشکر سه ماهته
_باشه بهش زنگ می زنم.
صدایِ منشی که منو صدا میزد باعث شد تا صحبت امون تموم بشه.
از جامون بلند شدیم وعلیرضا اجازه گرفت که میتونه همراه من داخل بیاد یا نه....
با علیرضا داخل اتاق رفتیم..
دل تو دلم نبود تا بدونم جنسیت بچه ام چیه....بچه ای که سه ماهه داره تو وجود من رشد می کنه.
علیرضا تقه ای به در زد و وارد شدیم.
بعد از چند تا سوال و جواب با اشاره ی دکتر روی تخت دراز کشیدم.
_خانم دکتر....میشه دوباره صدای قلب اشم بشنوم؟
لبخندی زد
+آره عزیزم....بزار ببینم بچه ی خوشگل و ریز میزت چیه؟
قلبم تند تند میزد....خیلی حس خوبی بود.
+آقایِ پدر بیا بچه رو ببین
علیرضا با اجازه ای گفت و پرده رو کنار زد....کنار تخت ایستاد.
یکم دستگاه رو رویِ شکمم حرکت داد و با اشاره دست مانیتور رو نشون داد.
+خب ببین...این کمرشه...این زانو و پاهاش...این قسمت هم سرش..
اینم اون یکیشون..این کمر...این ساق پا و اینم سر.
من و علیرضا به مانیتور خیره شده بودیم....هیچی نمی فهمیدم اون یکی کیه،؟؟
علیرضا+خانم دکتر بچه سالمِ؟؟
+بله هردو سالم ان
نفسم حبس شد باورم نمیشد..... دو قلو !
به علیرضا نگاه کردم که چشماش برق خاصی داشت تبسمی روی لبش بود
+واقعا
+چی واقعا....سالم هستند دیگه...آها نکنه نمی دونستی دوقلو هستند.
قطره اشکی از گوشه ی چشمم افتاد و تا کنار سرم رفت.
+مبارکتون باشه....حالا بزارید ببینگ این دوتا فندق دخترن یا پسر؟
نگاهی بهم کرد و گفت
+خببب...بگم؟؟؟
لبخندی زدم...وای خدایا
علیرضا+ببخشید الان کدوم اشون توی مانیتور هست؟
خانوم دکتر روبه علیرضا کرد و دوباره انگشت اشاره اش رو ، روبه مانتیور گرفت.
+ببینید...این جلویی پسره....
یکم دستگاه رو جا به جا کرد
+این هم دختر نازنین ات
_الهی من فداشون بشم.
+ببین پسرت داره تکون میخوره....خوش غیرت تشریف دارن...میگه به خواهر من نگاه نکنید.
با این حرف اش شروع به خندیدن کردیم.
_چرا من تکون خوردن اشون رو حس نمی کنم
+بدنت ضعیفه....خیلی باید به خودت برسی عزیزم..مخصوصا اینکه بچه هات دوقلو هم هستند.
به علیرضا نگاه کردم خیره به مانیتور بود....انگار که می خواست ببینتشون....نیم نگاهی به من انداخت و چشمکی زد.
صدای قلب بچه تو گوشم پیچید...خانم دکتر دکمه ای رو زده بود و صدای قلب بچه هام میومد.
وایی که این برای من قشنگترین آهنگ دنیا بود.
علیرضا زیر لب چیزی می گفت و با تعجب و لبخند محسوسی به صدای قلبشون گوش می داد.
از دکتر خواستم تا صدای قلب اشون رو توی یک نرم افزار بهم بده.
،،،،،،،
سوار ماشین شدیم نگاهی به علیرضا کردم
_وایی علی دو قلو من عاشقم دو قلوام
خنده ای کرد
+شکر خدا ، اصلا باورم نمیشه ساجده
_منم
+مامان گفت بعد سونو خبرم کنید یک زنگ بهش بزن
گوشی علیرضا رو برداشتم و به زندایی زنگ زدم و بعد از اون هم به مادر خودم گفتم....کلی دلخور بود از اینکه دیر بهش گفتم.....ازش عذر خواهی کردم و دلیل ام رو براش گفتم
_میشه بریم بستنی بخوریم
خنده ای کرد
+چی شد ساجده خانوم برای بستنی ویار نداری.؟؟؟
خودمم خندم گرفته بود
_والا نمیدونم چجوریه الان ویارم به تو قطع شده
دستش رو به شوخی گرفت رو به آسمون
+خداروشکررر.....
_دیوونه
#سین_میم ، #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
Setareh _M:
💚💚💚
💚
💚
#ساجده
#پارت_125
لواشک رو گذاشتم گوشه لپم تا آب بشه صورتم جمع شد..
علیرضا که داشت تلوزیون تماشا می کرد با خنده گفت
+مگه مجبوری تپل جان
_وای خیلی خوبه که ، در ضمن من تپل نیستم🤨
ماه چهارمم بود....خب فقط یکم چاق شده بودم و علیرضا اسمم رو گذاشته بود تپل جان !
_علی این گوشی رو میدی زنگ بزنم عاطفه سادات حالش رو بپرسم
+چشم...شما بشین نمی تونی جا به جا بشی
_علیییی
+باشه باشه تسلیم
گوشی رو بهم داد و با عاطفه تماس گرفتم.
+سلام
_ سلام عاطفههه...دلم برات تنگ شده بود
خنده ای کرد
+خوبی ساجده جان..؟ داداش خوبه؟ کوچولو های عمه خوب ان قل میخورن تو دلت؟
چشم هام رو با انگشت هام گرفتم و آروم خندیدم
_شکر عزیزم....شماها خوبید؟؟ چه خبر؟
نگاهی به علیرضا کردم که داشت با اشتیاق به مکالمه ما گوش میداد کردم.
به شوخی گفتم
_میگم عاطفه خوش بحال علیرضا شده هم داره بابا میشه هم دایی
عاطفه خندید
+اره واقعا...سلام برسون
علیرضا از جاش بلند شد و حق به جانب یدونه از لواشک هام رو برداشت.
قیافه ام رو بغضی کردم. و آروم جوری که از پشت تلفن معلوم نباشه گفتم
_لواشکم
خندید.
+می خرم
بعد بلند جوری که عاطفه بشنوه
+تازه دوتا بابا می شم
_یاخدا...دوتا بابا میشم دیگه چیه
از حرفش منو عاطفه زدیم زیر خنده
علیرصا دوباره لواشک من رو برداشت که این بار بلندتر گفتم
_علی لواشکمو برندار
عاطفه از پشت گوشی گفت
+ع تو لواشک میخوری؟
_اره خیلی
+من فقط شیرینی...امیر جایِ من حالش بد شده انقدر که من شیرینی خوردم
_کی باید بری دکتر؟
+یکی دو هفته دیگه
خیالم راحت شد که علی رفته تو اتاق.
_خیلی برات خوشحال شدم عاطفه...خدا بهت ببخشه
یکم سکوت کرد
+قربونت گلم....خواست خدا بوده....از یک جاهایی روزی می رسونه که خودت هم فکرت بهش نمی رسه...خیلی مهربونه
راست می گفت....رزق و روزی خدا که فقط پول نیست....توفیق بندگی کردن براش...همین که جلوش می ایستی و نماز می خونی...نون حلال و خیلی چیز های دیگه
خب من همه رو حس کرده بودم....این هم برای عاطفه امتحان بود...امتحانی که میشه باهاش بزرگ شد و رشد کرد.
_خیلی...خداروشکر واقعا
+راستی ساجده مامانت خبر داد میاد قم؟؟
_وایی واقعاا؟؟
+آره بنده خدا خیلی خوشحال بود برای بارداری ات....خیلی دوست داشت زودتر بیاد نشد. حالا برای خرید سیسمونی میان
_اع خیلی زوده که
+نه حالا خورد خورد می گیرین ان شاءالله بسلامتی
هرچی خیره
#سین_میم ، #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
.
✴️ پنجشنبه 👈 19 آبان /عقرب 1401
👈 15 ربیع الثانی 1444 👈10 نوامبر 2022
🕋 مناسبت های دینی و اسلامی.
🎇 امور دینی و اسلامی .
❇️ روز خوش یُمن و خوبی برای امور زیر است :
✅امور ازدواجی خواستگاری عقد و عروسی.
✅مسافرت.
✅تجارت و داد و ستد.
✅انجام معاملات کلان.
✅شکار و صید و دام گذاری.
✅و دیدار با روسا و درخواست از آنها است.
🤒 مریض امروز زود خوب می شود .
👶 زایمان خوب نیست.
🚘 مسافرت : سفر خیلی خوب است.
🔭احکام نجوم .
🌗 امروز قمر در برج جوزا و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است:
✳️آغاز کتابت و نگارش کتاب.
✳️نو بریدن و پوشیدن.
✳️مشارکت و امور شراکتی.
✳️آغاز آموزش و امور تعلیمی مثل رانندگی.
✳️خرید کردن.
✳️معامله ملک.
✳️مبادله اسناد و قباله و قولنامه کردن.
✳️و ارسال کالاهای تجاری نیک است.
✳️ برای دریافت تقویم نجومی هر روز کافی است کلمه "تقویم همسران"را در تلگرام و ایتا جستجو و به ما بپیوندید.
💑 امشب : امشب (شبِ جمعه ) ،فرزند پس از فضیلت نماز عشاء امید است از ابدال و یاران امام عصر علیه السلام گردد.ان شاءالله
💇♂💇 اصلاح سر و صورت :
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت)
در این روز ماه قمری ، باعث سرور و شادی می شود.
💉حجامت فصد خون دادن.
#خون_دادن یا #حجامت و فصد سلامت آفرین است.
🙄 تعبیر خواب.
خوابی که (شب جمعه) دیده شود تعبیرش طبق ایه ی 16سوره مبارکه "نحل " است.
و علامات و بالنجم هم یهتدون...
و مفهوم آن این است که برای خواب بیننده حالتی غیر از آن حالتی که داشت روی دهد و از جانب شخص خوب و بزرگی به عظمت و بزرگی برسد.ان شاءالله و شما مطلب خود را دراین مضامین قیاس کنید
💅 ناخن گرفتن:
🔵 پنجشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز خیلی خوبیست و موجب رفع درد چشم، صحت جسم و شفای درد است.
👕👚 دوخت و دوز:
پنجشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز خوبیست و باعث میشود ، شخص، عالم و اهل دانش و علم گردد .
✴️️ وقت استخاره :
در روز پنجشنبه از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعد از ساعت ۱۲ ظهر تا عشاء آخر ( وقت خوابیدن)
❇️️ ذکر روز پنجشنبه نیز: لا اله الا الله الملک الحق المبین
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۳۰۸ مرتبه #یارزاق موجب رزق فراوان میگردد .
💠 ️روز پنجشنبه طبق روایات متعلق است به #امام_حسن_عسکری_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
💚💚💚
💚
💚
#ساجده
#پارت_126
مامان و بابام به قم اومده بودند....مامانم می خواست یک هفته کنارم بمونه...بابا هم بعد از دو روز به شیراز برگشت.
توی حال نشسته بودم و برنامه تلویزیونی می دیدم....مامانم نهار درست می کرد که صدایِ در اومد و علیرضا یاالله کنان وارد شد.
خندون و به سختی از جام بلند شدم
...تویِ راهرو ورودی کفش هاش رو درآورد و رویِ جاکفشی گذاشت.
مثل هر روز سرحال نبود.
_سلام خسته نباشی
سرش رو بلند کرد....چشم هاش قرمز شده بودند و چهره اش گرفته بود.
دلم لرزید نکنه اتفاقی افتاده باشه؟
+سلام ممنون
با دلهره و ترس گفتم
_علیرضا چیزی شده؟؟؟
+هیچی عزیزم
_توروخدا بگو.....داری می ترسونیم...اتفاقی افتاده
سریع گفت
+نه نه نترس چیزی نشده
وارد پذیرایی شد و منم دنبالش رفتم.
روبه مامان که تو آشپزخونه بود گفت
+سلام خسته نباشید
مامان روشو برگروند دستش رو خشک کرد و گفت
+سلام علی جان خوبی مادر.
علیرضا+بله ممنون.
بااجازه ای گفت و بی حرف به طرف اتاق رفت خواستم دنبال اش برم که در اتاق رو بست....فهمیدم می خواد تنها باشه.
برگشتم طرف مامان
مامان علامت داد که چی شده؟
منم شونه ای بالا انداختم و به اپن تکیه دادم..
مامان+ساجده حواست به غذا باشه من برم لباس هام رو جمع و جور کنم.
سری تکوت دادم که رفت.همینجور ایستاده بودم که علیرضا بعد از چند دقیقه از اتاق بیرون اومد.
لباس هاش رو عوض کرده بود...پیراهن مشکی که پوشیده بود ترس دلم رو بیشتر کرد.
_علیرضا چی شده ؟؟؟ چرا چشمات قرمزه ؟ این پیرهن مشکی برای چیه؟
بغض گرفتم
_برای کسی اتفاقی..... افتاده
نزدیکم امد
+نه زندگیم...همه چی خوبه خب
چشم هام رو اشک پر کرده بود....با صدای آروم و گرفته ای گفتم
_پس چیه؟ بگو علی
کمی مکث کرد و نفس عمیقی کشید
+رسول ...شهید شده
چی!!! رسول....رفیق صمیمی علیرضا
شهید.....شهید شده بود.
همین!
اشک چشمام پایین ریخت
_کِی ؟
+امروز خبر دادن...پیکر رو هم امروز میارن...تو خوبی؟
سرم رو تکون دادم و اشکم رو پاک کردم
_اره خوبم
زن نداشت!! نه ؟ مادرش می دونه؟
آهی کشید
+نمی دونه....قراره بریم بهش بگیم.
ساجده دعا کن.
برای ی مادر خیلی سخته.
مادرش رسول رو خودش راهی کرد...خودش بالایِ سرش قرآن گرفت.
قرار بود این سری که برگشت برن خاستگاری....نمی دونم الان چی میشه فقط دعا کن
_خیلی سخته.... خیلی ، خدا شر این داعش و کم کنه الهی....چقدر جوون های مارو پر پر کردند.
+ان شاءالله...من می رم
سری تکون دادم و خداحافظی کردیم.
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
💚
💚
💚💚💚
💚💚💚
💚
💚
#ساجده
#پارت_127
فردا صبح پیکر رسول به وطن بر می گشت...
علیرضا این چند روز در گیر مراسمات بود...یک حال و هوای خاصی داشت. ناراحت نبود.... نه!!
شب ها تو نماز شب فقط گریه می کرد....فکر می کرد من خوابم
اما من هم زیر پتو با گریه هاش گریه می کردم.
همش حس می کردم رسول جلوش نشسته و علیرضا داره باهاش صحبت می کنه....سجده های طولانی که داشت.
نمی دونستم چرا حالش اینجور شده.
فقط براش دعا می کردم...
حتی وقت هایی که با مامان می رفتیم سیسمونی بخریم...علیرضا از ماشین پیاده نمی شد.
من هم خیلی اصرار نمی کردم.
پیکر رسول رو تو حرم حضرت معصومه (س) طواف دادند....همراه رسول پیکر چند شهید دیگه هم بود....بعضی هاشون همسر داشتند و بعضی حتی فرزند.
بچه های کوچیکی که میزاشتن روی تابوت پدر
درد داشت!!
خیلی درد داشت وقتی دست به سر و صورت پدرشون می کشیدند.
خیلی درد داشت وقتی دختر چهار ماهه که تازه کلمه ی بابا را یاد گرفته....پدرش رو صدا بزنه و کسی جواب اش رو نده
بگه جانِ بابا....عمرِ بابا...دختر قشنگ من
براش شعر یک دختر دارم شاه نداره رو بخونه....دختر ناز کنه و موهای خرگوشی بسته شده اش رو تو دست بچرخونه.
نمی دونستم چطور می تونند صبوری کنن....وقتی همسر شهید گفت فدایِ آرامش مردم کشورم.
آرامش من....
آرامش این مردم...
راست می گفت.
،،،،،
"علیرضا"
رسول شهید شد
یاد روزایی میوفتم که سر کارش میزاشتم میگفتم
_اقا رسول شهید نمیشی هنوز پات گیره من می دونم
خنده ای می کرد و می گفت :
+حالا هی تو بگو ، مثلا رفیقی علی....تو بگو میشم خدا به دلت نگاه کنه
با صدایِ عماد از فکر بیرون اومدم
+سید رسول رو آوردن
از جام بلند شدم و سمت اش رفتم....برم تا اولین تفر باشم که زیر پیکرش رو میگیره
برم بهش بگم خدا قوت رفیق
رسیدی به آرزوت ها ؟
روی منِ رو سیاه کم می کنی؟
نامردی رسول...نامرد
آخه بدون من!!!!
مبارکته رفیق
از خدا بخواه حاجت منم بده
شهادتت مبارک مرد غیرت
،،،،،
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
💚
💚
💚💚💚
💚💚💚
💚
💚
#ساجده
#پارت_128
وارد مغازه سیسمونی فروشی شدیم تا وسایل های بزرگ بچه رو بگیریم....یک هفته از تشییع رسول می گذشت و علیرضا هر روز ساعت 5 راهی گلزار شهدا بود.
از توی ویترین لباس نوزاد کوچولویی رو دیدم که دو رنگ یاسی و آبی داشت.
انقدر ذوق داشتم که فوری علیرضا صدا زدم
_علیرضا بیا
با لبختد بهم نزدیک شد
با دستم لباس رو نشون دادم
_ببین این فندقی هارو ،قشنگه؟
+خیلی قشنگه....بریم برای هردو بخریم
_ست آبجی داداشی
خنده ای کرد
+بله دو قلو هستن دیگه.
مامانت داره کمد بچه رو نگاه میکنه
توی دلم خوشحال شدم که علیرضا حال دلش خوبه....باز شده همون علیرضا ،
دلیل حالش هم شهادت رسول نبود...از درون تغییر کرده بود.
+بیا دیگه
از فکر بیرون اومدم و همراهش رفتم
،،،،،
کمد و تخت رو سفید سفارش داده بودیم وه هم به دختر و هم به پسر بیاد...اویسباب بازی های پسرونه و عروسک های کوچیک و بزرگ دخترونه.
دوست داشتم ویترین دخترم رو پر از عروسک های کوچیک و بزرگ و بکنم... تویِ دلم ذوق داشتم قرار بود دوتا کوچولو مال من بشه !!
جلو در خونه نگه داشت و گفت
+شما برید بالا من میام
مامان+دستت درد نکنه علی جان
+خواهش میکنم وظیفه اس
مامان در ماشین رو باز کرد و پیاده شد.
زل زدم به چشم های علیرضا ، لبخندی زد گفت
+چیه خانوم اینجوری نگاه میکنی؟
_می خوایی بری گلزار ؟
چشم هاش رو بست و باز کرد گفت
+اره عزیزم
_ماهم بیاییم؟
+شما؟
_همسرتون هستم
خنده ای کرد
_نه...جمع بستی!!! با مادرت یعنی
لبخندی زدم
_نخیر....من و بچه ها
با همون لبخند دستی به صورت اش کشید.
+خب مادرت؟؟؟
_اگر می ریم ... الان بهش کلید می دم.
+بزار وسیله هارو کمک اش ببریم تا تویِ خونه....بعد بریم. شاید مادرت هم اومد.
بعد از جابه جا کردن وسیله ها....دوباره سوار ماشین شدیم....مادرم هم به خاطر زیاد سرپا بودن نتونست بیاد و تو خونه موند تا استراحت کنه.
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
💚
💚
💚💚💚