#تصمیم_پشت_پردههای_اشک....
🌷والفجـــر مقدماتی، عملیات خیلی سختی بود؛ توی زمینهای رملی – ماسههای نرم و روان – و پر از کانال و میدان مین و سیم خاردار. خیلی از دوستانم شهید شدند، چه از هم دورهای های پادگان و چه از بچههای محل. آنقدر سخت گذشت که تصمیم گرفتم دیگر جبهه نروم. میگفتم تسویه حساب میکنم، میروم تهران و دیگر میروم توی عالم خودم. چهل روز بعد برگشتم تهران. تا رسیدم، دیدم حجلههای شهدا محله را چراغانی کرده اند. انگار عکسهایشان با آدم حرف میزدند و به تصمیم مسخره ام میخندیدند.
🌷یکیشان که خیلی دلم را سوزاند، شاگرد نانوایی محل بود. چند سال پیش توی نانوایی تافتونی محل، سه ماه با هم کار کرده بودیم. خوب میدانستم که چه حال و هوایی دارد. با آن روحیهی آرام و خجالتی و گوشهگیرش، هر از گاهی بهم لبخندی میزد و اگر کارش اجازه میداد، برایم دست تکان میداد. یکبار نشسته بودیم کنار یک دیوار و حرفهای دلمان را ریخته بودیم توی دوری، برگشت بهم گفت: «فلانی میدونی چــی دوست دارم؟ دوست دارم شــهیــد بشم، ولی نه اون شــهیــدی که تو فکــر میکنی.
🌷....دوست دارم شــهیــد بشم و نیست بشم؛ محــو بشم. یعنی خـــدا حتی توی اون دنیا هم محشورم نکنه. دوست دارم خـــدا هیچم کنه. گفتم چرا؟ این چه دعائیه؟ گفت دوست دارم از وجودیت خودم خالی بشم که خـــدا از من راضی بشه و بگه این دنیا جانت رو گرفتم و حالا که توی اون دنیا هم نیستی، من ازت راضی شدم. دوست ندارم شرمندهی خـــدا و ائــمه باشم. گفتم اگر تو شــهیــد بشی که دیگه شرمندگی نداره، تازه افتخار و سربلندی هم داره. ولی میگفت من این جوری دوست دارم.»
🌷حالا عکسش توی حجلهی جلوی نانوایی تافتونی بود، ولی صدایش توی گوشم میپیچید و بیاختیار اشکم را سرازیر میکرد. خندهی عکسش، از ماندن توی شهر منصرفم کرد. ساکم را گذاشتم خانه و رفتم بهشت زهرا. پنج شنبه بود و قطعهی شــهــدا شلوغ و پر ازدحام. هر طوری بود قبرش را پیدا کردم و بیاختیار نشستم به گریه. گفتم: «ببین، رفتــی ها، بی اینکه هماهنگ کنی رفتــی ها.» انگار از پشت پردههای اشکم میدیدمش که گفت خب تــو هـم تصـمیم بگـیـر و بیـا....
راوی: رزمنده دلاور کامران فهیم
📚 کتاب "بچــه تهــرون" (خاطرات شفاهی کامران فهیم) نویسنده: علیرضا اشتری
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
#دانشآموزی_که_تکلیفش_را_انجام_داد!!
🌷عباس دانش آموز بود، با وجود سن كمش، خُلق وخوی پيران داشت؛ به محض شنيدن صدای اذان در مسجد حاضر میشد، عضو فعال بسيج بود و اكثر شبها، برای انجام دادن امور مربوط به پايگاه به منزل نمیآمد. مدتی بود احساس میكردم هوای جبهه در سر دارد چون پدرش مريض بود و وضعيت مناسبی نداشتيم طرح موضوع رفتن به جبهه را مناسب نمیديد اما از سيمايش كاملاً مشخص بود كه دل در ديار آشنا دارد و فقط جسمش در كنار ماست.
🌷مدتی را تحمل كرد، بالأخره يك روز آمد و گفت: مادر! مدتهاست كه میخواهم موضوعی را با شما در ميان بگذارم اما اوضاع را مناسب و مساعد نديدهام ولی بيشتر از اين تحمل نگفتن و خاموشی را ندارم. گفتم: خوب حالا بگو! گفت: میخواهم به جبهه بروم. گفتم: عباس جان! خودت كه میبينی پدرت مريض است، ما به يك سرپرست نياز داريم، فعلاً شرايط مناسب نيست، بگذار برای وقتی ديگر!
🌷گفت: مادر! من بايد تكليفم را ادا كنم، اگر هم اين موضوع را به شما گفتم به دليل اين بود كه اولاً اطلاع داشته باشيد، ثانياً نگوييد به ما بیاحترامی كرد و سر خود رفت. من تصميم خود را گرفتهام، خواهم رفت، فقط از شما میخواهم پدر را راضی كنی. من وقتی ديدم تصميم عباس جدی است، به هر وسيلهای بود، پدرش را هم متقاعد كردم و گفتم: عباس جان! میتوانی بروی. گفت: بايد زحمت بكشی و همراه من به پايگاه بسيج بيايی تا اسمم را بنويسند. همراهش رفتم. گفتند: سنش كم است. گفتم: علاقه دارد بگذاريد اعزام شود. اصرار كردم تا مسئولان اعزام را راضی كردم.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز عباس فیروزی
راوی: خانم سيده نائله موسوی مادر شهيد.
🌸💐🌺🍀🌺💐🌸
#شهدا
#عفاف_حجاب
#شهیده_والامقام
#نجمه_قاسم_پور
همیشه می گفت : اگه من مُردم، مراقب باشید #نامحرم حجم #بدن من رو نبینه
می گفت : حتی توی قبر هم #نامحرم منو نبینه ...
برای این موضوع هم همیشه از ماجرای حضرت زهرا سلام الله و تهیه تابوت حضرت یاد می کرد
که می خواستن حتی #حجم بدنشون هم مشخص نباشه .
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
*
اللهم عجل لولیک الفرج
#سرگذشت_زینت_به_قلم_زهرا_ح
قسمت ٢١
سرگذشت زینت
با لایک ها و کامنت هاتون بهم انرژی بدید لطفا عزیزانم 😘
آخرش منصرف شدمو دوباره برگشتم تو اتاقم... صدای رسول و ایران رو میشنیدم که داشتن خوش و بش میکردن... گوشامو تیز کردم ببینم چی میگن... یه کلمه شنیدم ایران گفت :صبح که مادرش اینا اومدن و سر زدن و براش صبونه آوردن... ولی از وقتی اونا رفتن زینت جونت هم رفته خودشو چپونده تو اون سوراخی و اصلا بیرون نیومده... نمیدونم فکر کرده دیو دو سریم که میخواییم بخوریمش.. یا عزرائیلیم میخواییم جونشو بگیریم...
درست حدس زده بودم... پشت خنده های ایران یه ذات بدجنس پنهان شده بود... وگرنه چه دلیلی داشت بخواد اینجوری منو پیش رسول خراب کنه منکه اصلا کاریش نداشتم.... بعد صدای نایلون ها رو شنیدم... انگار یکی داشت جابجا شون میکرد... یهو دیدم ایران غرید به رسول که آره تا وقتی این دختره نیومده بود تو این خونه، اینجوری مفصل خرید نمیکردی... حالا چیشده؟؟؟ پسته و بادومو و قووتو... مگه از این چیزام بلد بودی بخری؟ کور خوندی اگه بذارم اینارو ببری بالا برا اون عفریته... وااای خدای من این داشت به من میگفت عفریته...؟ مگه من چکارش کرده بودم؟ منکه نیومده بودم زن شوهرش بشم خودش با شوهرش اومدن خواستگاری من.... صدای رسول رو شنیدم که گفت :ایران اینقدر ناخن خشک بازی در نیار... این دختر دیشب شب عروسیش بوده... بدنش ضعیف شده باید تقویت بشه... ایران گفت :اوووووو.... چه غلطا.... اونموقع که شب عروسی من بود پس چرا کسی منو تقویت نکرد...؟؟ خلاصه اینکه یکی ایران گفت و یکی رسول... آخرش رسول گفت حداقل نصفشو بده ببرم براش... ایران گفت :کور خوندی اگه بذارم یدونه از این خریدا رو ببری بالا.... یه کم از این پیاز، سیب زمینی ها ببر براش با چهار دونه تخم مرغ که از گشنگی نمیره.... چند دقیقه بعدش دیدم رسول چهار تا دونه پیاز سیب زمینی گذاشت توی نایلون و اومد سمت پله ها... من سریع رفتم یه گوشه نشستم که مثلا چیزی نشنیدم.... رسول که اومد بالا از جام بلند شدمو بهش سلام کردم... لبخند زد و جواب سلاممو داد:بعدشم ازم پرسید:بهتری...؟ گفتم شکر خدا... نایلونی که تو دستش بود رو گذاشت یه گوشه و اومد نشست کنار من... همینکه خواست دستشو بندازه دور گردنم دیدیم یکی میکوبه به در.. رسول گفت ای بابا بذار برم ببینم کیه... رفت دم در... ایران بود. گفت آقا رسول اجاقو میخوام روشن کنم روشن نمیشه... میای یه نگاه بندازی ببینی چشه؟ میخوام شام بذارم.. رسول گفت : لااله الله...مثل دیشب خراب شده که گفتی لوله گرفته اومدم دیدم چیزیش نیست؟
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
#سرگذشت_زینت_به_قلم_زهرا_ح
قسمت ٢٢
سرگذشت زینت
با لایک ها و کامنت هاتون بهم انرژی بدید لطفا عزیزانم 😘
رسول گفت : لااله الله...مثل دیشب خراب شده که گفتی لوله گرفته اومدم دیدم چیزیش نیست؟؟!!
ندیدم ایران چه اشاره ای کرد و چی با چشم و ابرو به رسول گفت که رسول گفت :خیله خب... برو منم الان میام.... ایران گفت :اومدیا... اینو گفت و رفت پایین.... رسول حسابی کلافه شده بود.... زیر لب غر غر میکرد... با خودش میگفت :نه، مثل اینکه این زنه میخواد موش بدوونه... نه اون مظلوم نمایی اولش... نه حالا که داره اعصاب مارو خط خطی میکنه... اینجوری نمیشه.... باید تکلیفم رو باهاش مشخصی کنم... یخورده غر زد، بعدش با لبخند بهم گفت :برم پایین ببینم حرف حسابش چیه.... شب میام بالا... میخوام دستپخت خوشمزه ت رو بخورم... رسول که اینجوری میگفت انگار کور سوی امیدی تو دلم روشن میشد.... اینارو گفت و رفت پایین... منم سریع از جام پریدم چندتا سیب زمینی گذاشتم آب پز شه تا باهاش کوکو سیب زمینی درست کنم... یکی از لباسای خوشگلمو پوشیدم و یه کم به خودم رسیدم.... همه جارو چک کردم که مرتب باشه... کوکو رو هم آماده کردم و منتظر رسول نشستم... هر چقدر منتظر شدم... هر چقدر منتظر شدم.... خبری از رسول نشد که نشد.. فهمیدم ایران نذاشته بیاد بالا..... کم کم داشتم از اومدن رسول ناامید میشدم که یهو از پایین سر و صدا ی زیادی بلند شد.. خدایا یعنی سر و صدای کی بود؟ اومدم دم در تا صدارو خوب بشنوم.... رسول و ایران بودن... رسول داشت داد میزد :مسخره کردی مارو... اگه تاب و تحمل نداشتی غلط کردی موافقت کردی بریم خواستگاریه دختر مردم.... اونم با یه امیدی اومده تو خونه ی من.... ولی از وقتی اومده تو هر بار به یه بهونه ای منو کشوندی پایین و اصلا نذاشتی یه ساعتم کنارش بشینم.... ایران میگفت :خوب سنگش رو به سینه میزنیا.... هنوز نیومده جاشو تو قلبت وا کرد....؟ عاشق و معشوق شدین....؟؟ کاش از این مراما واسه منم بخرج میدادی...رسول گفت :آره اصلا عاشقش شدم...مشکلی داری؟ میخوای چکار کنی...؟ اینو که گفت ایران یهو جیغ زد و حمله کرد به رسول و همین طور که چنگ میزد به صورت و بدنش داد زد تو غلط کردی....فراموش کردی از اول من زنت بودم؟... بی انصاف منو فروختی به این دختره پتیاره...؟ من چمیدونستم که حالا اون بیاد میشه سوگلی تو...ای خدااااا عجب غلطی کردم.... ای خدااااا کمکم کن.... هی گریه میکرد دوتا میزد تو سر خودش...ده تا میزد تو سر رسول و با جیغ و داد و گریه اینارو میگفت.. صداشون خیلی بلند بود
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
#سرگذشت_زینت_به_قلم_زهرا_ح
قسمت ٢٣
سرگذشت زینت
با لایک ها و کامنت هاتون بهم انرژی بدید لطفا عزیزانم 😘
صداشون خیلی بلند بود... طولی نکشید که مادرشوهرم از خونش صدای جنگ و دعوای رسول و ایران رو شنید و اومد اینور.... مادر شوهرم که اومد دیگه صدای جیغ و داد های ایران رو نشنیدم... از مادرشوهرم حساب میبرد... مادرشوهرم گفت :چی شده رسول...؟ صدای هوار هوارتون کل محل رو برداشته.... خجالت نمیکشید...؟ زینت چیزی گفته کاری کرده؟ رسول گفت اون دختر بیچاره که بالاست کاری به کسی نداره، این زنیکه هار شده پاچه ی منو گرفته ول نمیکنه... از وقتی زینت و عقد کردم نذاشته یه ساعت بالا باشم.... مادرشوهرم گفت :ایران، رسول چی میگه..؟ آره..؟ تو نمیذاری این بره بالا...؟ ایران گفت :من غلط بکنم نزارم بره بالا... گاز خراب بود گفتم گازو درست کنه بعد بره... رسول گفت :عه... عه... عه... جلو روی من داره دروغ میگه... تو نبودی داد زدی چرا میخوام برم بالا...؟؟ تو نبودی خریدارو قایم کردی نذاشتی ببرم بالا..؟ ایران ساکت بود اصلا جوابی نمیداد... مادر شوهرم گفت :ببین ایران... ما از اول با رضایت خودت رفتیم خواستگاری این دختره.... حالا بشین سرجات زندگیت رو بکن.... اگه قرار باشه هر روز اینجوری داد و هوار راه بندازی میبریم میندازیمت خونه ننه بابات حالت جا بیاد.... فهمیدی یا شیر فهمت کنم؟ الان کل فامیل منتظرن دعوای شماها دربیاد بشینن تماشا کنن... شما که نمیخوایید دشمن هامون رو خوشحال کنید بگن آخ جون بالاخره دعواشون در اومد....!!! پس حالا باهات اتمام حجت میکنم، بشین سرجات دیگه صدایی ازت نشنوم.....مادر شوهرم اینارو گفت و رفت.... دیگه صدایی از رسول و ایران درنیومد.
یه رب بعد دیدم رسول یه مقدار از خرید هایی که ایران نذاشته بود بیاره بالا رو گرفت دستش و اومد بالا.... ولی کارد میزدی خونش در نمیومد... همین که وارد شد گفت :میبینی تورو خدا چجوری اعصاب واسه آدم نمیذاره این ایران..
سعی کردم یه کم با حرفام آرومش کنم... اونم اومد کنارم نشست و سعی کرد بخاطر اتفاقاتی که افتاده بود ازم دلجویی کنه... بعدشم گفت :حال و حولت چطوره؟ بهتر شدی؟ گفتم بد نیستم، خوبه خوب هم نیستم... گفت حالا یه هفته بگذره حالت خوب میشه...این یه هفته حسابی استراحت کن... هر چی لازم داری بگو خودم از شهر برات میخرم میارم... دیگه فهمیدم باید چکار کنم... از این به بعد هر چی خریدم باید قایم کنم نذارم ایران ببینه... اونشب یه کم از تنفرم به رسول کمتر شد... درسته ظاهر قشنگی نداشت... ولی انگار قلبش مهربون بود.
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
#سرگذشت_زینت_به_قلم_زهرا_ح
قسمت ٢۴
سرگذشت زینت
لایک کردن و کامنت گذاشتن شما موجب دلگرمی ماست 😘
درسته رسول ظاهر قشنگی نداشت... ولی انگار قلبش مهربون بود..
اونشب رسول کاری بهم نداشت... فقط منو گرفت تو بغلش و خوابیدیم... چون میگفت تو فعلا باید استراحت کنی تا حالت کاملا خوب بشه ... دیگه از اون تنش و استرس و خشونت شب قبل خبری نبود... شب آرومی رو کنار هم گذروندیم... از اون شب، یه شب میومد بالا کنار من بود... یه شب هم پایین کنار ایران... هر چی هم کم و کسر داشتم برام میگرفت و میآورد... یه چیزایی رو قایمکی میخرید برام، یه چیزایی مثل نون و سیب زمینی و پیاز رو هم که ایران کاری نداشت و حساسیت بخرج نمیداد.... کلا بعد اینکه مادر رسول باهاش اتمام حجت کرده بود خودشو جمع کرده بود و کمتر کاری به ما داشت....
هر روز که میگذشت رسول انگار مهربون تر میشد.... طوری که دیگه بیخیال سن بالاش شده بودم و قبول کردهبودم که سرنوشت منم همینه و باید باهاش کنار بیام... تقریبا دوماه از ازدواج منو رسول گذشته بود.... هر روز ایران رو میدیدم که چادر سر میکرد از خونه میرفت بیرون... و تا قبل اینکه رسول برگرده،برمیگشت خونه ....
یه روز عصر دراز کشیده بودم و منتظر رسول بودم... اونشب قرار بود رسول بیاد بالا پیش من.... دراز کشیده بودم که دیدم رسول خوشحال و شاد اومد خونه و یه سلام و علیک جزیی با ایران کرد و اومد بالا.... درو که باز کردم رسول با یه چهره ی شاد و خندون اومد داخل.... سلام کردم... رسول جواب داد :سلام به روی ماهت خانم قشنگم.... بعدشم صداشو آورد پایین... جوری که ایران نشنوه،گفت :نمیدونی چی برات گرفتم... فقط بیا نشونت بدم کیف کنی.. دستمو گرفت و نشوند کنار خودش... از لای کتش یه جعبه در آورد و با ذوق زیادی بازش کرد... یه سرویس طلای سنگین و خوشگل توش بود که حسابی برق میزد... خیلی ذوق کردم... از شوق زیاد دستمو گرفتم جلوی دهنم و جیغ کوتاهی زدم... رسول هم از خوشحالی من خوشحال بود... فقط وقتی جیغ زدم گفت :هیسسسس.. هیسسسس.. جیغ نزن ایران میفهمه.... اون نباید بدونه همچین هدیه ای برات گرفتم وگرنه روستا رو روی سرمون خراب میکنه... منم که اینقدر ذوق کرده بودم گفتم :باشه.... باشه. حواسمو جمع میکنم.
دیگه روز به روز با این کارای رسول دلگرم تر از قبل میشدم وارد ماه چهارم از زندگی مشترکمون شدهبودیم... مادر رسول هم هربار منو میدید میگفت :چه خبر؟ تو راهی نداری؟ منم که میگفتم نه... مادرش میرفت تو هم.... شاید این ذهنش رو درگیر کرده بود که چرا زن دوم پسرش هم مثل زن اولش باردار نشده
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨