eitaa logo
یــا ضــامــن آهــو
414 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
⚫️ارتباط با قرآن 🔘زندگی نامه اهل بیت ⚪️ادعیه 🔴شهدا Mohamad3990 ایدی ادمین برای ثبت نظرات و پیشنهاد شما عزیزان💖💖 تبلیغات شما بزرگواران را با کمترین هزینه (توافقی) پذیرا هستیم
مشاهده در ایتا
دانلود
!! 🌷عباس دانش آموز بود، با وجود سن كمش، خُلق وخوی پيران داشت؛ به محض شنيدن صدای اذان در مسجد حاضر می‌شد، عضو فعال بسيج بود و اكثر شب‌ها، برای‌ انجام دادن امور مربوط به پايگاه به منزل نمی‌آمد. مدتی بود احساس می‌كردم هوای جبهه در سر دارد چون پدرش مريض بود و وضعيت مناسبی نداشتيم طرح موضوع رفتن به جبهه را مناسب نمی‌ديد اما از سيمايش كاملاً مشخص بود كه دل در ديار آشنا دارد و فقط جسمش در كنار ماست. 🌷مدتی را تحمل كرد، بالأخره يك روز آمد و گفت: مادر! مدت‌هاست كه می‌خواهم موضوعی را با شما در ميان بگذارم اما اوضاع را مناسب و مساعد نديده‌ام ولی بيشتر از اين تحمل نگفتن و خاموشی را ندارم. گفتم: خوب حالا بگو! گفت: می‌خواهم به جبهه بروم. گفتم: عباس جان! خودت كه می‌بينی پدرت مريض است، ما به يك سرپرست نياز داريم، فعلاً شرايط مناسب نيست، بگذار برای وقتی ديگر! 🌷گفت: مادر! من بايد تكليفم را ادا كنم، اگر هم اين موضوع را به شما گفتم به دليل اين بود كه اولاً اطلاع داشته باشيد، ثانياً نگوييد به ما بی‌احترامی كرد و سر خود رفت. من تصميم خود را گرفته‌ام، خواهم رفت، فقط از شما می‌خواهم پدر را راضی كنی. من وقتی ديدم تصميم عباس جدی است، به هر وسيله‌ای بود، پدرش را هم متقاعد كردم و گفتم: عباس جان! می‌توانی بروی. گفت: بايد زحمت بكشی و همراه من به پايگاه بسيج بيايی تا اسمم را بنويسند. همراهش رفتم. گفتند: سنش كم است. گفتم: علاقه دارد بگذاريد اعزام شود. اصرار كردم تا مسئولان اعزام را راضی كردم. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز عباس فیروزی راوی: خانم سيده نائله موسوی مادر شهيد.
🌸💐🌺🍀🌺💐🌸 همیشه می گفت : اگه من مُردم، مراقب باشید حجم من رو نبینه می گفت : حتی توی قبر هم منو نبینه ... برای این موضوع هم همیشه از ماجرای حضرت زهرا سلام الله و تهیه تابوت حضرت یاد می کرد که می خواستن حتی بدنشون هم مشخص نباشه . * اللهم عجل لولیک الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت ٢١ سرگذشت زینت با لایک ها و کامنت هاتون بهم انرژی بدید لطفا عزیزانم 😘 آخرش منصرف شدمو دوباره برگشتم تو اتاقم... صدای رسول و ایران رو می‌شنیدم که داشتن خوش و بش میکردن... گوشامو تیز کردم ببینم چی میگن... یه کلمه شنیدم ایران گفت :صبح که مادرش اینا اومدن و سر زدن و براش صبونه آوردن... ولی از وقتی اونا رفتن زینت جونت هم رفته خودشو چپونده تو اون سوراخی و اصلا بیرون نیومده... نمیدونم فکر کرده دیو دو سریم که میخواییم بخوریمش.. یا عزرائیلیم میخواییم جونشو بگیریم... درست حدس زده بودم... پشت خنده های ایران یه ذات بدجنس پنهان شده بود... وگرنه چه دلیلی داشت بخواد اینجوری منو پیش رسول خراب کنه منکه اصلا کاریش نداشتم.... بعد صدای نایلون ها رو شنیدم... انگار یکی داشت جابجا شون می‌کرد... یهو دیدم ایران غرید به رسول که آره تا وقتی این دختره نیومده بود تو این خونه، اینجوری مفصل خرید نمیکردی... حالا چیشده؟؟؟ پسته و بادومو و قووتو... مگه از این چیزام بلد بودی بخری؟ کور خوندی اگه بذارم اینارو ببری بالا برا اون عفریته... وااای خدای من این داشت به من می‌گفت عفریته...؟ مگه من چکارش کرده بودم؟ منکه نیومده بودم زن شوهرش بشم خودش با شوهرش اومدن خواستگاری من.... صدای رسول رو شنیدم که گفت :ایران اینقدر ناخن خشک بازی در نیار... این دختر دیشب شب عروسیش بوده... بدنش ضعیف شده باید تقویت بشه... ایران گفت :اوووووو.... چه غلطا.... اونموقع که شب عروسی من بود پس چرا کسی منو تقویت نکرد...؟؟ خلاصه اینکه یکی ایران گفت و یکی رسول... آخرش رسول گفت حداقل نصفشو بده ببرم براش... ایران گفت :کور خوندی اگه بذارم یدونه از این خریدا رو ببری بالا.... یه کم از این پیاز، سیب زمینی ها ببر براش با چهار دونه تخم مرغ که از گشنگی نمیره.... چند دقیقه بعدش دیدم رسول چهار تا دونه پیاز سیب زمینی گذاشت توی نایلون و اومد سمت پله ها... من سریع رفتم یه گوشه نشستم که مثلا چیزی نشنیدم.... رسول که اومد بالا از جام بلند شدمو بهش سلام کردم... لبخند زد و جواب سلاممو داد:بعدشم ازم پرسید:بهتری...؟ گفتم شکر خدا... نایلونی که تو دستش بود رو گذاشت یه گوشه و اومد نشست کنار من... همینکه خواست دستشو بندازه دور گردنم دیدیم یکی میکوبه به در.. رسول گفت ای بابا بذار برم ببینم کیه... رفت دم در... ایران بود. گفت آقا رسول اجاقو میخوام روشن کنم روشن نمیشه... میای یه نگاه بندازی ببینی چشه؟ میخوام شام بذارم.. رسول گفت : لااله الله...مثل دیشب خراب شده که گفتی لوله گرفته اومدم دیدم چیزیش نیست؟ کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
قسمت ٢٢ سرگذشت زینت با لایک ها و کامنت هاتون بهم انرژی بدید لطفا عزیزانم 😘 رسول گفت : لااله الله...مثل دیشب خراب شده که گفتی لوله گرفته اومدم دیدم چیزیش نیست؟؟!! ندیدم ایران چه اشاره ای کرد و چی با چشم و ابرو به رسول گفت که رسول گفت :خیله خب... برو منم الان میام.... ایران گفت :اومدیا... اینو گفت و رفت پایین.... رسول حسابی کلافه شده بود.... زیر لب غر غر می‌کرد... با خودش میگفت :نه، مثل اینکه این زنه میخواد موش بدوونه... نه اون مظلوم نمایی اولش... نه حالا که داره اعصاب مارو خط خطی میکنه... اینجوری نمیشه.... باید تکلیفم رو باهاش مشخصی کنم... یخورده غر زد، بعدش با لبخند بهم گفت :برم پایین ببینم حرف حسابش چیه.... شب میام بالا... میخوام دستپخت خوشمزه ت رو بخورم... رسول که اینجوری میگفت انگار کور سوی امیدی تو دلم روشن میشد.... اینارو گفت و رفت پایین... منم سریع از جام پریدم چندتا سیب زمینی گذاشتم آب پز شه تا باهاش کوکو سیب زمینی درست کنم... یکی از لباسای خوشگلمو  پوشیدم و یه کم به خودم رسیدم.... همه جارو چک کردم که مرتب باشه... کوکو رو هم آماده کردم و منتظر رسول نشستم... هر چقدر منتظر شدم... هر چقدر منتظر شدم.... خبری از رسول نشد که نشد.. فهمیدم ایران نذاشته بیاد بالا..... کم کم داشتم از اومدن رسول ناامید میشدم که یهو از پایین سر و صدا ی زیادی بلند شد.. خدایا یعنی سر و صدای کی بود؟ اومدم دم در تا صدارو خوب بشنوم.... رسول و ایران بودن... رسول داشت داد میزد :مسخره کردی مارو... اگه تاب و تحمل نداشتی غلط کردی موافقت کردی بریم خواستگاریه دختر مردم.... اونم با یه امیدی اومده تو خونه ی من.... ولی از وقتی اومده تو هر بار به یه بهونه ای منو کشوندی پایین و اصلا نذاشتی یه ساعتم کنارش بشینم.... ایران میگفت :خوب سنگش رو به سینه میزنیا.... هنوز نیومده جاشو تو قلبت وا کرد....؟ عاشق و معشوق شدین....؟؟ کاش از این مراما واسه منم بخرج میدادی...رسول گفت :آره اصلا عاشقش شدم...مشکلی داری؟ میخوای چکار کنی...؟ اینو که گفت ایران یهو جیغ زد و حمله کرد به رسول و همین طور که چنگ میزد به صورت و بدنش داد زد تو غلط کردی....فراموش کردی از اول من زنت بودم؟... بی انصاف منو فروختی به این دختره پتیاره...؟ من چمیدونستم که حالا اون بیاد میشه سوگلی تو...ای خدااااا عجب غلطی کردم.... ای خدااااا کمکم کن.... هی گریه میکرد دوتا میزد تو سر خودش...ده تا میزد تو سر رسول و با جیغ و داد و گریه اینارو میگفت.. صداشون خیلی بلند بود کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
قسمت ٢٣ سرگذشت زینت با لایک ها و کامنت هاتون بهم انرژی بدید لطفا عزیزانم 😘 صداشون خیلی بلند بود... طولی نکشید که مادرشوهرم از خونش صدای جنگ و دعوای رسول و ایران رو شنید و اومد اینور.... مادر شوهرم که اومد دیگه صدای جیغ و داد های ایران رو نشنیدم... از مادرشوهرم حساب می‌برد... مادرشوهرم گفت :چی ‌شده رسول...؟ صدای هوار هوارتون کل محل رو برداشته.... خجالت نمی‌کشید...؟ زینت چیزی گفته کاری کرده؟ رسول گفت اون دختر بیچاره که بالاست کاری به کسی نداره، این زنیکه هار شده پاچه ی منو گرفته ول نمیکنه... از وقتی زینت و عقد کردم نذاشته یه ساعت بالا باشم.... مادرشوهرم گفت :ایران، رسول چی میگه..؟ آره..؟ تو نمیذاری این بره بالا...؟ ایران گفت :من غلط بکنم نزارم بره بالا... گاز خراب بود گفتم گازو درست کنه بعد بره... رسول گفت :عه... عه... عه... جلو روی من داره دروغ میگه... تو نبودی داد زدی چرا میخوام برم بالا...؟؟ تو نبودی خریدارو قایم کردی نذاشتی ببرم بالا..؟ ایران ساکت بود اصلا جوابی نمی‌داد... مادر شوهرم گفت :ببین ایران... ما از اول با رضایت خودت رفتیم خواستگاری این دختره.... حالا بشین سرجات زندگیت رو بکن.... اگه قرار باشه هر روز اینجوری داد و هوار راه بندازی می‌بریم میندازیمت خونه ننه بابات حالت جا بیاد.... فهمیدی یا شیر فهمت کنم؟ الان کل فامیل منتظرن دعوای شماها دربیاد بشینن تماشا کنن... شما که نمیخوایید دشمن هامون رو خوشحال کنید بگن آخ جون بالاخره دعواشون در اومد....!!! پس حالا باهات اتمام حجت میکنم، بشین سرجات دیگه صدایی ازت نشنوم.....مادر شوهرم اینارو گفت و رفت.... دیگه صدایی از رسول و ایران درنیومد. یه رب بعد دیدم رسول یه مقدار از خرید هایی که ایران نذاشته بود بیاره بالا رو گرفت دستش و اومد بالا.... ولی کارد میزدی خونش در نمیومد... همین که وارد شد گفت :میبینی تورو خدا چجوری اعصاب واسه آدم نمیذاره این ایران.. سعی کردم یه کم با حرفام آرومش کنم... اونم اومد کنارم نشست  و سعی کرد بخاطر اتفاقاتی که افتاده بود ازم دلجویی کنه... بعدشم گفت :حال و حولت چطوره؟ بهتر شدی؟ گفتم بد نیستم، خوبه خوب هم نیستم... گفت حالا یه هفته بگذره حالت خوب میشه...این یه هفته حسابی استراحت کن... هر چی لازم داری بگو خودم از شهر برات میخرم میارم... دیگه فهمیدم باید چکار کنم... از این به بعد هر چی خریدم باید قایم کنم نذارم ایران ببینه... اونشب یه کم از تنفرم به رسول کمتر شد... درسته ظاهر قشنگی نداشت... ولی انگار قلبش مهربون بود. کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
قسمت ٢۴ سرگذشت زینت لایک کردن و کامنت گذاشتن شما موجب دلگرمی ماست 😘 درسته رسول ظاهر قشنگی نداشت... ولی انگار قلبش مهربون بود.. اونشب رسول کاری بهم نداشت... فقط منو گرفت  تو بغلش و خوابیدیم... چون میگفت تو فعلا باید استراحت کنی تا حالت کاملا خوب بشه ... دیگه از اون تنش و استرس و خشونت شب قبل خبری نبود... شب آرومی رو کنار هم گذروندیم... از اون شب، یه شب میومد بالا کنار من بود... یه شب هم پایین کنار ایران... هر چی هم کم و کسر داشتم برام می‌گرفت و می‌آورد... یه چیزایی رو قایمکی میخرید برام، یه چیزایی مثل نون و سیب زمینی و پیاز رو هم که ایران کاری نداشت و حساسیت بخرج نمی‌داد.... کلا بعد اینکه مادر رسول باهاش اتمام حجت کرده بود خودشو جمع کرده بود و کمتر کاری به ما داشت.... هر روز که می‌گذشت رسول انگار مهربون تر میشد.... طوری که دیگه بیخیال سن بالاش شده بودم و قبول کرده‌بودم که سرنوشت منم همینه و باید باهاش کنار بیام... تقریبا دوماه از ازدواج منو رسول گذشته بود.... هر روز ایران رو میدیدم که چادر سر می‌کرد از خونه میرفت بیرون... و تا قبل اینکه رسول برگرده،برمی‌گشت خونه .... یه روز عصر دراز کشیده بودم و منتظر رسول بودم... اونشب قرار بود رسول بیاد بالا پیش من.... دراز کشیده بودم که دیدم رسول خوشحال و شاد اومد خونه و یه سلام و علیک جزیی با ایران کرد و اومد بالا.... درو که باز کردم رسول با یه چهره ی شاد و خندون اومد داخل.... سلام کردم... رسول جواب داد :سلام به روی ماهت خانم قشنگم.... بعدشم صداشو آورد پایین... جوری که ایران نشنوه،گفت :نمیدونی چی برات گرفتم... فقط بیا نشونت بدم کیف کنی.. دستمو گرفت و نشوند کنار خودش... از لای کتش یه جعبه در آورد و با ذوق زیادی بازش کرد... یه سرویس طلای سنگین و خوشگل توش بود که حسابی برق میزد... خیلی ذوق کردم... از شوق زیاد دستمو گرفتم جلوی دهنم و جیغ کوتاهی زدم... رسول هم از خوشحالی من خوشحال بود... فقط وقتی جیغ زدم گفت :هیسسسس.. هیسسسس.. جیغ نزن ایران میفهمه.... اون نباید بدونه همچین هدیه ای برات گرفتم وگرنه روستا رو روی سرمون خراب میکنه... منم که اینقدر ذوق کرده بودم گفتم :باشه.... باشه. حواسمو جمع میکنم. دیگه روز به روز با این کارای رسول دلگرم تر از قبل میشدم وارد ماه چهارم از زندگی مشترکمون شده‌بودیم... مادر رسول هم هربار منو میدید میگفت :چه خبر؟ تو راهی نداری؟ منم که میگفتم نه... مادرش میرفت تو هم.... شاید این ذهنش رو درگیر کرده بود که چرا زن دوم پسرش هم مثل زن اولش باردار نشده کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
قسمت ٢۵ سرگذشت زینت با لایک ها و کامنت هاتون بهم انرژی بدید لطفا عزیزانم 😘 شاید این ذهن مادرشوهرم رو درگیر کرده بود که چرا زن دوم پسرش هم مثل زن اولش باردار نشده... نکنه اینوسط ایراد از پسرشه و خودشون خبر ندارن.... همون روزا بود که بهم خبر رسید فریبا زایمان کرده.... یه روز با رسول رفتیم خونه ی مادرم..... فریبا هم اونجا بود تا ده روز از زایمانش بگذره... عباس رو بعد از چندین وقت اونجا دیدم.... هنوز با من سرسنگین بود... ولی دیگه ارتباطش با بابا مامانم مثل قبل شده بود...یه شب اونجا موندیم و برگشتیم خونه... روزگارمون میگذشت.. نه خوب نه بد.... هر روز در انتظار بچه... ایران هم این وسط از اینکه میدید من باردار نشدم خیلی خوشحال بود و با دمش گردو میشکست.. حتما با خودش فکر کرده بود حالا منم باردار نمیشم و رسول یه لگد میزنه پشتم و منو می‌فرسته خونه ننه بابام... ولی رسول بارها بهم گفته بود یه تار موی گندیده ت رو با یه دنیا عوض نمیکنم.. منم به همین حرفا دلخوش بودم.... یه روز که رسول اومده بود بالا پیش من  و دوتایی باهم میوه میخوریم و حرف میزدیم،رسول بهم گفت :زینت میخوام یه مساله ای رو باهات درمیون بذارم... که الان تو اولین نفری هستی که دارم بهش میگم و قبل از تو نه به ایران گفتم نه به مادرم و نه هیچکس دیگه.. تعجب کردم از حرفش.... یعنی چی میخواست بهم بگه....؟ گفتم چی شده رسول...؟ اتفاقی افتاده؟ رسول خندید و گفت :نه بابا چه اتفاقی.... فقط این چند وقت که تو زنم شدی مهرت خیلی به دلم نشسته... خیلی بیشتر از ایران.... حالا هم میخوام بهت بگم، من یه باغ بزرگ دارم که چند سال پیش با وام و قرض و قوله خریدمش.. نه ایران از این قضیه چیزی میدونه... نه مادرم.. مهر تو با من کاری کرده که تصمیم گرفتم اون باغ رو بزنم به اسمت..واسه همین شنبه که میرم سرکار... تو رو هم باخودم میبرم شهر.... الکی به ایران و مادرم میگیم که داریم میریم دکتر... بعد از اونجا میریم محضر و من این باغ  رو به اسم تو میکنم... اینجوری دلم آرومتره.... دوست ندارم حق تو از این زندگی ضایع بشه... فقط ازت خواهش میکنم به خانواده ی خودت هم حرفی نزن .. میخوام این قضیه عین یه راز بین من و تو بمونه... منم که از خدام بود.. خیلی خوشحال شدم و با کمال میل قبول کردم به کسی حرفی نزنم... روز شنبه که شد،صبح زود به همراه رسول حاضر شدم که بریم شهر... ایران طبق معمول سرشو از در آورد بیرون و گفت :کجا؟ رسول گفت :هیچی یه مقدار حال نداره دارم میبرمش دکتر... تو سرتو بکن تو... ایران زیر لب غر غری کرد و سرشو برد داخل کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا