eitaa logo
یــا ضــامــن آهــو
414 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
⚫️ارتباط با قرآن 🔘زندگی نامه اهل بیت ⚪️ادعیه 🔴شهدا Mohamad3990 ایدی ادمین برای ثبت نظرات و پیشنهاد شما عزیزان💖💖 تبلیغات شما بزرگواران را با کمترین هزینه (توافقی) پذیرا هستیم
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥👆همیشه فرصت نیست که به راه خدا برڪَردیم. ❌ زمان مرگ نامعلوم.... •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
7.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸️ حواسمون باشه عاق فرزند نشیم! 🎙 بر خلاف آن که پدر و مادر ها خیال می کنند فقط اسلام «و بالوالدین احسانا» دارد، قرآن و احادیث به ما می آموزند که فرزندان هم حق و حقوقی دارند، پیامبراکرم ص در این باره می فرمایند: «پدر و مادر در اثر آزردن فرزند، همان چیزی گریبانشان را می گیرد که فرزند در آزردن آن ها بدان دچار می شود.» •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☝️گرفتاری مرد صالح 🎙 قالَ رَسولُ اللّٰه (ع) : مَن أحْزَن مُؤمنا ثمّ أعطاهُ الدُّنیا لم یَکُنْ ذلکَ کَفّارتَه و لم یُؤْجَرْ عَلَیهِ . پیامبر اکرم (ص) : هر که مؤمنی را اندوهناک سازد و سپس دنیا را به او بدهد، گناهش بخشوده نمی شود و در برابر آن پاداشی نمی بیند . 📙 گناهان کبیره ، ج 2 ، ص 304 . •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💢 ترک معصیت بخاطر شکر نعمت 💠 امام علی علیه السلام فرمودند: 🍃 لوْ لَمْ يَتَوَعَّدِ اللَّهُ عَلَى مَعْصِيَتِهِ، لَكَانَ يَجِبُ أَلَّا يُعْصَى شُكْراً لِنِعَمِهِ. 🔹اگر خداوند در برابر گناه، تهديد به عذاب نكرده بود، هر آينه واجب بود به خاطر شكر نعمتش نافرمانى نشود. 📚 حکمت 290 نهج البلاغ
💠شمارش تعداد روزهای حیض💠 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔴 شیوه محاسبه مدت، در صورت شروع شبانه حیض ❓سوال: اگر شروع خون دیدن زن، در طول شب باشد، برای به دست آوردن حداقل حیض (3 روز) و حداکثر آن (10 روز) چگونه باید حساب کرد؟ ✅ پاسخ: اگر شروع خون دیدن زن، در طول شب (از مغرب تا طلوع فجر یا طلوع شمس) باشد: 🔻مشهور: غروب روز سوم حداقل حیض آن زن و غروب روز دهم‌، حداکثر حیض او کامل می شود. 🔺آیت الله زنجانی: در تمام موارد برای تحقق اقل حیض لازم است زن سه تا 24 ساعت‌، خون داشته باشد. [1] ✳️ تبصره : لازمه تحقق خون حیض برای این دسته از زنها این است که شب دوم و سوم، خانم خون ببیند. [2] —----------------- 📚پی نوشت: [1]. توضیح المسائل مراجع، م 443؛ توضیح المسائل آیت الله شبیری زنجانی، م 446. [2]. توضیح المسائل مراجع، ج 1، ص 256، م 443.   کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🔴 توسل مختصر و گره گُشا به امام زمان(عج) 🔵 آیت الله نصرالله شاه آبادی (ره): 🌕 ایشان (آیت الله محمدعلی شاه آبادی ره –پدرم-) برای حلّ مشکلات به ۱۴ صلوات نذر «حضرت مولانا ولی الله باب الحوائج» خیلی سفارش داشتند و بر مجرّب بودن آن تاکید می‌کردند؛ از این رو همیشه نذرهایم به قدری مختصر است که بلافاصله بعد از برآورده شدن حاجت، نذر را عمل می‌کنم. نذر ۱۴ صلوات را نیز خودم تجربه کرده ‌ام و بسیار گره گشا است! یک بار در رودخانه‌ای گل آلود و پرسرعت، انگشترم گم شد. هرچه با دست میان گل و سنگها جستجو کردم، آن را پیدا نکردم. از یافت شدن آن ناامید شدم و خواستم علامتی در آنجا بگذاریم تا دفعه بعد که آمدیم دوباره همانجا را جستجو کنیم. در حال خروج از رودخانه به یاد این نذر افتادم. پس از نذر، برگشتم و با دست در گل و سنگها جستجو کردم که ناخواسته انگشتم به درون انگشتر رفت. 📚 ذکر محبوب، ص ۴۷۶ 🔺نکته: 🔹 از آیت الله محمد شاه آبادی ره (فرزند دیگر آیت الله محمدعلی شاه آبادی ره) پرسیده شد: منظور از «حضرت مولانا ولی الله باب الحوائج» کیست؟ فرمودند: منظور حضرت صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف می باشد. کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
‌‌وقتی میکنی مثل یه آهن ربا میشی منتها آهن ربایی که بلا رو به سمت خودش جذب میکنه... هروقت گناه کردی منتظر یه مشکل باش؛ منتظر یه اتفاق بد... چون با گناه کردن اینارو به سمت خودت جذب کردی...✋🏻 شنیدی میگن هر عملی عکس العملی داره؟ اینم همونه! اینجا.گناه.ممنوع📗🖇 برای ترک گناه، هنوز 💥💪 کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت ٢۶ سرگذشت زینت با لایک ها و کامنت هاتون بهم انرژی بدید لطفا عزیزانم 😘 ایران زیر لب غر غری کرد و سرشو برد داخل.... منم که اینقدر بخاطر کاری که رسول میخواست انجام بده ذوق داشتم که اصلا واینستادم ببینم ایران چی میگه... دویدم دنبال رسول و راه افتادیم سمت ایستگاه مینی بوس... از اون مسیر پرپیچ و خم خاکی گذشتیم از سنگهای روی رودخونه پریدیم تا که به ایستگاه رسیدیم....از اونجا سوار مینی بوس شدیم و به سمت شهر حرکت کردیم.... اون روز رسول باغش رو به نام من کرد... بعدشم منو برد یه بستنی فروشی بهم بستنی داد.. چند ساعتی هم رفت سرکارش، منو هم با خودش برده بود، یه گوشه ی اتاق صندلی گذاشته بود و من نشسته بودم تا کارو بارش تموم بشه.... ناهار رو هم همون جا دوتایی خورده بودیم.. عصر که شد کار رسول هم تموم شد و دوتایی برگشتیم خونه...با این کاری که رسول برام کرده بود دیگه عاشقش شده بودم.... احساس می‌کردم تنها کسی که توی زندگیم بهم بها داده و برام ارزش قائل شده رسوله...طبق قول و قراری که با رسول گذاشته بودیم صداشم در نیاوردیم که اون روز چکار کردیم و واسه ی چی رفته بودیم شهر.... اونشب با یه خاطر آسوده ای سر روی بالش گذاشتم.. چون عشق رسول بهم ثابت شده بود.... دیگه فقط از خدا یه بچه میخواستم تا خوشبختیم کامل بشه.... فردای اون روز با ذوق زیادی از خواب بیدار شدم... انگار زندگی برام قشنگتر شده بود.... ‌ایران از صبح پاشد و رفت خونه ی مادرش که توی یه روستای دیگه بود... رسول هم رفت سرکار... منم یه غذای خوش مزه بار گذاشتم و شروع کردم به تمیز کردن خونه... تا عصر که رسول میاد در نبود ایران، کلی خوش بگذرونیم... نزدیکای عصر بود که لباسامو عوض کردم و منتظر رسول نشستم...رسول همیشه ساعت چهار می رسید خونه.... ولی اون روز ساعت چهار شد و رسول نیومد... گفتم شاید جایی کاری براش پیش اومده....یه کم منتظر بشینم حالا میرسه... نیم ساعت گذشت رسول نیومد... یک ساعت گذشت خبری از رسول نشد... دلم شور افتاد... یعنی کجا مونده؟ پاشدم رفتم تو حیاط و شروع کردم به قدم زدن... یه لحظه چشم از در برنمی‌داشتم... همش میگفتم حالا دیگه رسول درو باز میکنه میاد تو.... ولی نه... هر چی صبر کردم رسول نیومد... سابقه نداشت اینقدر دیر کنه..  چادر سر کردم رفتم خونه ی مادر شوهرم... گفتم مامان جان رسول نیومده... خیلی نگرانشم. .. مادرشوهرم از جاش پرید گفت :چی...؟ نیومده؟ یعنی کجا مونده تا الان؟ من و مادر شوهرم داشتیم فکر می‌کردیم حالا کجا بریم و چجوری خبری از رسول به دست بیاریم که یهو دیدیم کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
قسمت ٢٧ سرگذشت زینت با لایک ها و کامنت هاتون بهم انرژی بدید لطفا عزیزانم 😘 عکس رو امروز از تله کابین گردنه ی حیران (استان اردبیل) گرفتم .(سوم شهریور ١۴٠١) من و مادر شوهرم داشتیم فکر می‌کردیم حالا کجا بریم و چجوری خبری از رسول به دست بیاریم که یهو دیدیم یکی از تو حیاط صدا میزنه... دویدم سمت حیاط... پسر کدخدا بود... گفت شما خانم آقا رسول هستی...؟ گفتم بله...چیزی شده؟ شما خبری ازش دارین...؟ پسر کدخدا سرشو انداخت پایین... مکث کوتاهی کرد و گفت :متاسفانه آقا رسول موقع رد شدن از رودخونه پاش رو سنگ سر خورده افتاده تو آب.... وقتی اینو گفت دنیا دور سرم چرخید... گفتم حالش چطوره؟ پسر کدخدا گفت : از آب کشیدنش بیرون... با من بیاید بریم خودتون ببینیدش... نفهمیدم چجوری دویدم سمت رودخونه.... مادرشوهرم پالخت دنبالم میدوید و میزد تو سر خودش... تو کل مسیر خدا رو صدا زدم و ازش خواستم رسول آسیب جدی ندیده  باشه.... نفس نفس زنان رسیدیم به رودخونه... صحنه ای که میدیدم رو باور نمیکردم.... رسول رو دراز کش کرده بودن اون وسط، روش یه چادر کشیده بودن.... خداااااااا.... این دیگه چه صحنه ای بوددددد.. چرااااااا.... چی شده بودددددد..... داد زدم :رسوووووووول..... پاشو بشین رسووووول.... چرا این وسط دراز کشیدی....؟ رفتم چادرو از سرش کشیدم و پرت کردم یه طرف دیگه.... گفتم اینکارا چیه؟ چرا چادر کشیدین رو شوهر من. لباساشو که خیس آب بود گرفتم و محکم تکونش دادم... هی داد زدمو صداش کردم.... ولی تن سرد رسول بی حرکت افتاده بود و هیچ تکونی نمی‌خورد... جمجمه ش آسیب جدی دیده بود... انگار سر که خورده بود با سر به سنگ برخورد کرده بود و خونریزی  مغزی کرده بود همزمان هم افتاده بود داخل آب و خفه شده بود.... شاید اگه ضربه ای به سرش نمی‌خورد و فقط پاش سر می‌خورد، میتونست خودشو از آب بکشه بیرون و نجات پیدا کنه.... ولی سرنوشت انگار طور دیگه ای براش رقم زده بود....اونروز کلی زدم تو سر خودم و جیغ و داد کردم.... مادر شوهرم اونطرف تر افتاده بود رو زمین و از حال رفته بود داشتن به صورتش آب میپاشیدن.... منی که تا دو ساعت قبلش تو خونه منتظر اومدن رسول بودم حالا کنار جنازه ش نشسته بودم و داشتم دو دستی می‌کوبیدم تو سر خودم. خیلی سریع یکی رو فرستادن دنبال ایران و خانواده ی من رو هم خبر دار کردن... طولی نکشید همه گریه کنان اومدن و جمع شدن تو حیاطمون.... چندتا مرد جنازه ی رسول رو از کنار رودخونه آوردن گذاشتن تو یکی از اتاقا.... چون هوا تاریک شده بود و اونشب نمیشد کارهای کفن و دفن رو انجام داد کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
قسمت ٢٨ سرگذشت زینت با لایک ها و کامنت هاتون بهم انرژی بدید لطفا عزیزانم 😘 عکس از دریاچه شورابیل : ۴ شهریور ١۴٠١ چون هوا تاریک شده بود و اونشب نمیشد کارهای کفن و دفن رو انجام داد.... مادر شوهرم خودشو انداخته بود رو جنازه ی رسول و زار میزد... منو ایران هم دو طرف رسول نشسته بودیم و گریه و زاری میکردیم.... تو چند ساعت از زینتی که کم کم داشت طعم خوشبختی رو می‌چشید تبدیل شدم به یه زن بدبخت که چهار ماه بعد از عروسیش بیوه شده بود.... انگار قرار نبود روزگار روی خوشش رو به من نشون بده... فردای اون روز، صبح زود پیکر رسول رو دست اهالی روستا تشییع شد و به سمت مزار رفتیم برای مراسم تدفین.... فقط خدا میدونه که اون ساعت ها چی به من گذشت... مادرم تو اون جمعیت زار میزد و می‌گفت :بیچاره زینت.... بدبخت زینت.. فریبا با یه طفل چند روزه تو بغلش اومده بود و نشسته بود یه گوشه اشک می‌ریخت... تنها کسی که زیاد ناراحتی تو چهره ش دیده نمیشد عباس بود.... تو جمع مردا وایستاده بود راجع به سیاست حرف می‌زد و اصلا انگار نه انگار که اومده مجلس ترحیم... هیچکس نمی‌دونست ولی خودم خوب میدونستم که عباس به چه دلیل، زیاد ناراحت به نظر نمیرسه.. مراسم تدفین و سوم وهفتم رسول توی درد و غم زیاد گذشت.. با رفتن رسول تنها امیدم تو زندگی ناامید شده بود... چون تا وقتی رسول بود به امید اینکه از سرکار برگرده و بیاد به من سربزنه روزم رو میگذرونم.... ولی حالا تو اون خونه دیگه به چه امیدی میموندم....مادر شوهرمم در نبود پسرش میخواست منو چکار...؟ تا وقتی رسول بود اون من رو هم میخواست با این امید که براش نوه بیارم... ولی حالا اوضاع خیلی تغییر کرده بود.. ایران هم که قبلا با وجود رسول چشم دیدن منو نداشت... حالا که رسول رفته بود این تنفر ایران از من خیلی بیشتر شده بود... منی که دختر آرومی بودم و کاری به کار هیچ کس نداشتم، ایران هر روز یه موضوعی رو برای بحث با من پیدا می‌کرد.... دیگه با نبود رسول زندگی برام خیلی سخت شده بود.. مادر شوهرم که بعد از رفتن پسرش دیگه کاری نداشت ایران با من چطور برخورد میکنه... ایران هم فقط تو فکر فراری دادن من از اون خونه بود.. روزهام می‌گذشت اما خیلی سخت... کم کم داشتیم به چهلم رسول نزدیک می‌شدیم.. یه روز که رفتم از توالت استفاده کنم سر اینکه چرا دست به صابون ایران زدم، ایران همچین جنگ و دعوایی به راه انداخت که کل محل فهمیدن چی شده... مادرم تو این مدت چندبار ازم احوال پرسی کرده بود....هربار بهش گفته بودم ایران خیلی اذیتم میکنه.... ولی مادرم گفته بود: کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨