آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت173
#اسپاکو
چند مرد و زن دخترها رو بردن.
شيخ: سفر سختي كه نداشتين؟
ويهان: نه، همه چيز طبق نقشه پيش رفت و سفر راحتي داشتيم.
-تو مرد با درايتي هستي!
ويهان: شما به من لطف داري.
ويهان سري تكون داد. وارد عمارت شديم. خونه اي كه كمتر از كاخ نبود. اشاره اي به ميز چيدهشيخ: خودت ميدوني الكي از كسي تعريف نمي كنم!
شده انداخت.
شيخ: اميدوارم چيزي كم و كسر نباشه.
همه سر ميز نشستيم. خيلي گرسنه ام بود. بشقاب جلوم رو پر از غذاهاي روي ميز كردم و بي
توجه به بقيه شروع به خوردن كردم.
💗
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗
آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت171
#اسپاکو
همه سكوت كرده بودن. نگاهم رو به تك تكشون دوختم. با هر بار ديدنشون دلم مي خواست يه
كاري براشون بكنم.
سني نداشتن تا به اين راه كه معلوم نيست آخرش چيه برن. بعد از ساعتها مردي همراه ويهان
پايين اومدن
رسيديم. همه بلند شديم. نميدونستم شبه يا روز! پله ها رو بالا اومديم.
با ديدن نورهاي كشتي و اسكله فهميدم شبه.
گرشا اومد جلو.
-بدون سر و صدا دخترها رو سوار ماشين كنيد.
دخترها رو شمردم و همه سوار ون هاي مشكي كنار اسكله شديم. راننده مرد گنده و سياه چهرهبـ ... بله آقا.
ي عرب بود.
از طرز نگاهش خوشم نمي اومد؛ يه جوري بود. بعد از طي كردن مسافتي ماشين وارد عمارت
بزرگ و تماماً سفيدي شد.
💗
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗
آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت172
#اسپاکو
از ون پياده شديم. هوا خنك بود اما به سردي هواي ايران نبود. دخترها ترسيده بودن.
مردي ميانسال با قدي بلند و هيكلي گنده اومد جلو. ويهان اومد سمتم و با صداي پاييني گفت:
-اونور وايستا نفهمه دختري!
با آرنج به عقب هولم داد. چند قدم عقب رفتم و كنار مردي كه همراهمون اومده بود ايستادم.
مرد اومد جلو و نگاه دقيقي به دخترها انداخت. لبخندي زد.
-همه باكره؟
گرشا: خيالت راحت، همه باكره!
-آفرين.
-ما كه چيز بد براي شيخ نمياريم!
مرد خنديد و سر شونه ي گرشا زد.
دخترها رو ببريد حموم كنن و بهترين لباسها رو تنشون كنيد ... براي فردا شب آماده باشن.
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
💗
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗
آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت175
#اسپاکو
ما خسته ايم، بريم كمي استراحت كنيم ... فردا كلي كار داريم.
شيخ هم بلند شد.
-اتاق هاتون آماده است.
مردي رو صدا كرد.
عماد اومد و سمت طبقه ي بالا رفت. به دنبالش راه افتاديم. چهار اتاق رو نشون داد و به عربيعماد، بيا اتاق ها رو نشون بده.
گفت:
-اينجا اتاق هاي شماست ... امري نيست؟
ويهان: مي توني بري.
عماد رفت و اون يكي مرد همراهمون وارد اتاقش شد
بلاتكليف ايستاده بودم. گرشا سمت اتاقش رفت. با رفتن گرشا، ويهان اومد سمتم.
💗
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗
آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت178
#اسپاکو
تصورش هم وحشتناك بود.
اين مهموني با مهموني كه خالد بيگ گرفته بود خيلي فرق مي كرد و اكثراً پولدارهاي عرب حضور
داشتن.
نگاهم به كت و شلوار روي تخت بود. توي دلم به ويهان فحش ميدادم كه چرا انقدر با عجله من و
آورد كه حالا هيچ چسبي نداشته باشم.
اگر ميخواستم حموم برم بايد اينا رو چيكار مي كردم؟
دستگيره ي در بالا و پايين شد و چون در و قفل كرده بودم باز نشد. صداي آروم ويهان اومد:
با شنيدن صداش لحظه اي خوشحال شدم اما با يادآوري كار ديشبش سمت در رفتم و در و بازدر و باز كن.
كردم.
لاي در وايستادم. نگاهي به سر تا پام انداخت.
چيه مثل خوناشام ها نگاهم مي كني؟
💗کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗
آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت177
#اسپاکو
زيادي به خودت مغروري!
سرش روي صورتم خم شد.
-يعني باور كنم كه ذهنت رو درگير نكردم؟
پوزخندي زدم و نگاهي به سر تا پاش انداختم.
-اگر روي كره ي زمين تنها مرد باقيمونده باشي، بازم چيزي براي جذب من نداري! حالام برو
كنار.
چرخيدم سمت اتاق كه بازوم رو محكم كشيد.
چون كارش ناگهاني بود پرت شدم توي بغلش.
بازوم رو ول كرد و سمت اتاقش رفت. دستي به جاي دستش كه روي بازوم بود كشيدم و وارد اتاقاين حرفت رو لاي نون گرم برات نگه ميدارم!
زنبور وحشي، حواست باشه!
شدم.
سرم درد مي كرد و دلم عجيب شور مي زد
تمام شب فكرم درگير دخترها بود. با اينكه ميدونستم خودشون خواستن اين راه رو بيان اما
💗
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗
آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت176
#اسپاکو
دارم بهت ميگم، دور و بر اين مردك نپلك؛
نميخواي كه ترتيبت رو بده؟!
نگاهي به اطرافم انداختم.
-ميشه بفرماييد چطوري محو بشم تا اين مردك من رو نبينه؟
ويهان پوزخندي زد.
قدمي بهم نزديك شد. دستش رو آروم روي بازوم كشيد. گرمي تنش رو از اين فاصله همنه، انگار خودتم بدت نمياد!
احساس مي كردم.
دستش نرم روي بازوم به رقص دراومد.
-چطوره اول من امتحانت كنم بعد بدمت به اين شيخ؟
با اين حرفش احساس كردم از يه بلندي پرت شدم. دستم رو بالا آوردم كه تو هوا گرفتش.
هنوز كسي زائيده نشده بتونه رو من دست بلند كنه، تو جوجه كه جاي خود داري!
💗کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗
آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت174
#اسپاکو
با حس سنگيني نگاهي سر بلند كردم. با نگاه خيره ي شيخ مواجه شدم. وقتي نگاهم رو ديد خنده
اي كرد و گفت:
-حتماً خيلي گرسنه اي!
لقمه توي دهنم موند. نگاهي به ويهان انداختم. حس كردم عصبيه؛ نگاهش رو ازم گرفت.
به ناچار سري تكون دادم كه ادامه داد:
-اسمت چيه؟
ضربان قلبم بالا رفت. تو بد مخمصه اي افتاده بودم. گرشا گفت:
-اين خيلي بلد نيست حرف بزنه و لكنت داره.
شيخ با همون ته لهجه ي عربي كه از اول ديدارمون سعي داشت فارسي صحبت كنه گفت:
اما چهره ي زيبايي داره؛ اگر دختر بود پول خوبي بابتش بهتون ميدادم.
ويهان بلند شد.
💗
💗💗کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗
آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت179
#اسپاکو
امرتون؟
بسته اي رو بالا آورد.
-فكر كردم لازمت ميشه اما مثل اينكه خودت مشكلت رو حل كردي!
دستم و دراز كردم.
-نه ديگه نشد! فكر كنم از اينا لازمت نباشه ... بايد به شيخ بگم يكي از اون لباس پف پفياش وبده.
برات بفرسته.
-بده من اون لعنتيا رو.
پاشو لاي در گذاشت.
-برو كنار بيام داخل.
پوف عصبي كشيدم و از لاي در كنار رفتم
💗
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗
آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت180
#اسپاکو
ويهان كامل وارد اتاق شد و در و پشت سرش بست. نگاهي به كل اتاق انداخت.
صندلي رو عقب كشيد اما روش ننشست. قدم به قدم سمتم اومد.
هر قدمي كه سمتم برمي داشت ناخواسته قدمي به عقب بر مي داشتم.
اونقدر اومد جلو كه به گوشه ي ديوار چسبيدم.
دهن باز كردم تا حرف بزنم كه با يه گام بلند
كاملا بهم چسبيد.
اونقدر كارش ناگهاني بود كه از تعجب چشمهام گرد شدن.
تكوني خوردم تا ازم فاصله بگيره كه بيشتر بهم چسبيد. لبش كاملاً روي گوشم نشست.
بده. يعني انقدر نفهميدي كه يه آدمي به كله گندگي شيخ و تو عمارت به اين بزرگي تمام حركاتهيسس ... صدامون رو گوش مي كنن و زير پرده ي بالاي سرت دوربينه. خودت رو عادي نشون
و رفتارت تحت كنترله؟ دستم و برمي دارم، صدات درنياد.
با تكون دادن سرم حرفش رو تأييد كردم. بسته ي توي دستش رو توي يقه ام فرو كرد و ازم
فاصله گرفت.
طوري وانمود كرد كه داره راجب كار صحبت مي كنه.
💗کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗