eitaa logo
یــا ضــامــن آهــو
415 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
⚫️ارتباط با قرآن 🔘زندگی نامه اهل بیت ⚪️ادعیه 🔴شهدا Mohamad3990 ایدی ادمین برای ثبت نظرات و پیشنهاد شما عزیزان💖💖 تبلیغات شما بزرگواران را با کمترین هزینه (توافقی) پذیرا هستیم
مشاهده در ایتا
دانلود
آلاء: 💗💗💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗 💗💗 💗 عصبي بودم و نميدونستم دليل اين عصبانيتم چيه. بايد ميفهميدم اون ميدونسته يا نه. از ساختمون بيرون اومديم. با چند گام بلند خودم رو بهش رسوندم و بازوش رو كشيدم. به عقب برگشت و سؤالي نگاهم كرد. -تو از اول ميدونستي من فاميلتم، درسته؟ اصلاً تو خونه ي خان چيكار داشتي؟ نكنه جاسوس من بودي؟ دستشو آورد بالا و جلوي صورتم نگهداشت. سكوت كردم. -حرفهات تموم شد؟ بله -دليلي نمي بينم جوابت رو بدم؛ من كاري كه دلم بخواد رو انجام ميدم و كسي حق سؤال جواب كردن نداره. 💗 💗💗 💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗💗💗
آلاء: 💗💗💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗 💗💗 💗 آره ديگه، پدربزرگ كه اون باشه، نورچشميش هم ميشه اين! و با دستم به قد و بالاي ويهان اشاره كردم. دستم و تهديدوار جلوي صورتش گرفتم. -به زودي همه چيز رو مي فهمم! دست به كمر شدم. -راستي، خانواده ات مي دونن چه شغل شريفي داري؟! بازوم كشيده شد و صداي آشو تو گوشم نشست. ويهان توي سكوت نگاهم مي كرد. بازوم رو از توي دست آشو بيرون كشيدم و چرخيدم برم كه￾همراه من مياي! ويهان گفت: -فوت عمه رو تسليت ميگم. پوزخندي زدم. کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 💗 💗💗 💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗💗💗
آلاء: 💗💗💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗 💗💗 💗 اون عمه ي تو نبود ... مادر من هيچ كس و كاري نداشت و نداره ... تسليتت رو براي خودت نگهدار. چند روزي مي شد كه اومده بودم اما هنوز با هيچكس رابطه ي خوبي برقرار نكرده بودم. فقط براي شام و نهار و صبحانه مي ديدمشون. سر ميز شام نشسته بوديم. پيرمرد گفت: -براي چهلم مادرت ميخوام فاميل ها رو دعوت كنم تا با تو هم آشنا بشن پوزخند تلخي زدم. -نوش دارو بعد از مرگ سهراب؟ تازه يادتون اومده دختري هم داشتين؟ از پشت ميز بلند شد -ويهان و آشو، كار تداركات با شما. و از سالن بيرون رفت. خاله دستم و توي دستش گرفت. خاله جون چرا از ما فرار ميكني؟ ما خانواده ات هستيم! 💗 💗💗 💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗💗💗
آلاء: 💗💗💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗 💗💗 💗 كمي زمان ميبره تا به اينجا عادت كنم ... جايي كه مادرم رو ازش بيرون كردن. -تو از گذشته هيچ چيز نميدوني عزيزم؛ زود قضاوت نكن. با شب بخيري رفت. از سر ميز بلند شدم. صداي ويهان باعث شد سر جام بمونم. -خسته نشدي انقدر تو اون اتاق موندي؟ -لازم نميدونم راپورت كارهام رو به يه غريبه بدم! بلند شد و اومد سمتم. توي دو قدميم ايستاد. -اينجا قوانين خاص خودش رو داره، كوچه بازار نيست! دست به سينه شدم. -بذار الگوت بميره بعد جاشو بگير! هنوز خودم زنده ام، وكيل وصي هم لازم ندارم! تنه اي بهش زدم و از كنارش رد شدم. فرانگيز دستم و گرفت. اسپاكو، ما فردا ميريم تهران؛ باهامون مياي؟ کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 💗 💗💗 💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗💗💗
آلاء: 💗💗💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗 💗💗 💗 آره. فرانگيز لبخندي زد. -پس صبح زود آماده باش. شب بخيري گفتم و وارد اتاقم شدم. از پنجره به بيرون نگاه كردم. نميدونم چرا از اينكه ويهان مثل يه غريبه باهام رفتار مي كرد عصبي بودم؛ شايد نبود مامان باعثش شده بود. به هاوير پيام دادم كه فردا ميام تهران. آماده از ساختمون بيرون اومدم. فرانگيز و فرانك كنار ماشين منتظر بودن. خواستم برم سمتشون كه ويهان اومد جلوم. سؤالي نگاهم رو بهش دوختم. -داري ميري تهران بايد حواست رو خيلي جمع كني؛ شايد هنوز باشن كسايي كه دنبالتن! نيازي نبود يادآوري كني ... بعدش مگه برات مهمه؟ 💗 💗💗 💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗💗💗
آلاء: 💗💗💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗 💗💗 💗 بازوم رو محكم گرفت و سرش رو كاملاً روي صورتم خم كرد. -تو و اتفاقاتي كه قزازه برات بيوفته اصلاًبرام مهم نيست! فقط نميخوام بخاطر تو خانواده ام به خطر بيوفته! احساس كردم اين حرفش آتيشم زد. بازوم رو از توي دستش درآوردم. -اگه خيلي نگران خانواده ات هستي، ميتوني جلوشون رو بگيري چون نه تو نه خانواده ات برام مهم نيستين! از كنارش رد شدم و روي صندلي عقب جا گرفتم. فرانك و فرانگيز هم سوار شدن. فرانك: ويهان چي مي گفت؟ -هيچي، گفت مراقب شما دو تا باشم. فرانگيز با حرص گفت: مگه ما خودمون چلاقيم؟! ابروئي بالا دادم. کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 💗 💗💗 💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗💗💗
آلاء: 💗💗💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗 💗💗 💗 برو از داداشت بپرس. -مگه ميشه با ويهان حرف زد؟! نگاهم رو به بيرون دوختم. -چرا پدربزرگت انقدر به اين داداش از دماغ فيل افتاده ات بها ميده؟ فرانك ريز خنديد. فرانگيز اخمي تصنعي كرد. دلت مياد؟ كل دخترهاي فاميل واسه آقا داداشم سر و دست ميشكنن. بخاطر خان داداش شما بوده! والا دختري كه عاشق داداشت بشه مطمئن باش عقلش كمه اووو ... بگو چرا وقتي مي اومد انقدر سر كوچه تون دخترهاي سر و دست شكسته ديدم ... نگو كي مياد زن اين شكلات تلخ از نوع صد در صدش بشه؟ فرانگيز چشمكي زد. شب مهموني خواهي ديد. با يادآوري مامان صورتم جمع شد. فرانك سعي كرد جو رو عوض كنه اما بغض توي گلوم بالا و 💗 💗💗 💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗💗💗
آلاء: 💗💗💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗 💗💗 💗 پايين مي شد. فرانگيز ماشين و پارك كرد و پياده شديم. توي پاساژ با هاوير قرار گذاشته بوديم. فرانك: ميگم اسپاكو، اگر آقا بزرگ بفهمه ما هم و ديديم ... -نگران نباش، كسي چيزي نمي گه. هاوير خيلي دوست داره با شماها رفت و آمد داشته باشه اما نميدونم چرا پدربزرگت هنوز لج مي كنه! فرانگيز با شيطنت گفت: ببين، فقط پدربزرگ ماست؟ با ديدن هاوير دستي تكون دادم و حرفمون كاملاً يادم رفت. با دلتنگي هاوير و بغل كردم. با صداي فرانگيز از هم جدا شديم. -مام هستيما! هاوير با ذوق نگاهش رو به دخترا دوخت. اسپاكو، معرفي نمي كني؟ کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 💗 💗💗 💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗💗💗
آلاء: 💗💗💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗 💗💗 💗 فرانك، دختر خاله ماه چهره ... فرانگيز هم دختر دائي آراد. هاويرم كه توصيفش رو شنيدين. با هم سمت كافي شاپ فروشگاه رفتيم. بعد از سفارش، دخترا شروع به صحبت كردن. دست تو كيفم كردم؛ گوشيم نبود. -فرانك تو گوشي منو نديدي؟ -نه، بعد از اينكه با هاوير صحبت كردي گذاشتي تو كيفت؟ آروم زدم رو پيشونيم. -روي صندلي گذاشتم! فرانگيز سوئيچ و بده برم بيارم. -ميخواي باهات بيام؟ نترس، ماشينو نميبرم! هر سه خنديدن. از فروشگاه بيرون اومدم. چون جاي پارك نبود، ماشين و كوچه پشتي فروشگاه گذاشته بوديم. 💗 💗💗 💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗💗💗
آلاء: 💗💗💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗 💗💗 💗 وارد كوچه شدم كه خلوت هم بود. همين كه خواستم در ماشين و باز كنم از پشت كسي بهم چسبيد. تيزي چاقو رو كنار پهلوم احساس مي كردم. -از جات جم بخوري اين چاقو ميره تو پهلوت! و فشاري با چاقو به پهلوم آورد. ترسيده بودم. با صدايي كه سعي داشتم نلرزه گفتم: -چي ازم ميخواي؟ -راه بيوفت، خودت به زودي مي فهمي. بايد يه جوري حواسش رو پرت مي كردم. فكر شيطنت به سرت نزنه، راه بيوفت. قدمي برداشتم هنوز قدم دوم رو برنداشته بودم كه مرد جلوي پام افتاد. کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 💗 💗💗 💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗💗💗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا