﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #بیست_وهشت
اتاقک در نداشت.
قبل از این که وارد شود، کورمالکورمال محیط را بررسی کرد چون ممکن بود تلهای در کار باشد.
بسمالله گفت و قدم به اتاقک گذاشت.
بوی نمزدگی در بینیاش پیچید.
اولین چیزی که متوجهش شد، تعداد زیادی جعبه بود که روی هم چیده شده و بیشتر فضای اتاقک را گرفته بودند. چند دبه بزرگ هم سوی دیگر اتاقک بود.
روی جعبهها دست کشید. جعبه میوه بودند.
چراغقوه موبایلش را روشن کرد ،
و تمام دقتش را به کار برد تا مبادا نور چراغقوه از اتاقک خارج شود.
نور را انداخت روی جعبهها و از چیزی که دید خشکش زد:
تعداد زیادی صابون، پارچه و بطریهای شیشهای خالی!
کمیل از کنار هم چیدن این اقلام به یک نتیجه رسید: «یک بمب ناپالمِ دستساز با قابلیت استفاده در جنگهای خیابانی»،
یا به عبارت سادهتر: «کوکتل مولوتوف!»
نگاهی به دبهها کرد؛
با این حساب حتما دبهها هم پر از نفت بودند. مغزش سوت کشید. ناگاه، چشمش افتاد به سوراخی که روی خاکهای کف اتاقک درست شده بود.
کمی دقت کرد؛
قسمتی از زمین برآمده و سوراخی درست شده بود.
نمیتوانست داخل سوراخ را درست ببیند؛ اما از شکلش حدس زد لانه روباه باشد.
همین نشان میداد ،
مدتهاست که کسی به این باغ سر نزده تا این که یک روباه در انباریاش لانه کرده!
کنار لانه روباه، یک جعبه دیگر هم دید که روی آن را با پارچهای پوشانده بودند.
پارچه را کنار زد، جعبه پر بود از چاقو و قمههای کوتاه و بلند، پنجه بوکس، زنجیر و حتی اسپری فلفل!
و اینها برای کمیل فقط یک معنا میداد:
جنگ شهری و دعوای خیابانی!
خواست از اتاقک بیرون بیاید ،
که متوجه خروج کسی از ویلا شد و سر جایش ماند. به کسی که از ویلا بیرون آمده و چندمتری از آن دور شده بود نگاه کرد.
تنها شبحی از او میدید ،
و تنها توانست بفهمد مرد است؛ پس سارا نبود! و این یعنی سارا حداقل یک همراه دیگر در آن باغ دارد.
مرد به طرف در باغ میرفت ،
و اطراف را نگاه میکرد. کمیل فقط دعا میکرد مرد به سمت اتاقک نیاید.
مرد با تردید در تاریکی راه میرفت ،
تا این که چراغقوهاش را روشن کرد. کمیل پشت دیوار اتاقک پنهان شد؛ چون مرد داشت نور چراغقوه را در تمام باغ میچرخاند.
صدای زنانهای از در ویلا شنید:
- ببین برق کوچه هم رفته؟
فهمید که ساراست.
مرد بدون این که جواب بدهد تا در باغ رفت و آرام آن را کمی باز کرد. نگاهی به کوچهباغ انداخت
و برگشت به سمت سارا:
- آره. همه جا ظلمات محضه.
صدای حسین از بیسیم کوچک درون گوش کمیل بلند شد:
- کمیل کجایی؟ چرا انقدر دیر کردی؟ نکنه گاف دادی؟
کمیل نمیتوانست جواب بدهد؛
چون فاصله مرد با او زیاد نبود و ممکن بود صدایش را بشنود. جواب نداد و حسین هم دیگر چیزی نگفت؛
اما کمیل صدای زمزمه آرامش را میشنید که آیهالکرسی میخواند. همین زمزمه حسین، دل کمیل را آرام میکرد.
چشمانش را بست همراه حسین خواند:
یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَ مَا خَلْفَهُمْ وَ لاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ مِّنْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء... ((خدا) آنچه در پیش روى آنان و آنچه در پشت سرشان است مىداند، و به چیزى از علم او، جز به آنچه بخواهد، احاطه نمىیابند.)
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #بیست_ونه
آرام شد و نفس عمیقی کشید.
حالا مرد دوباره وارد خانه شده بود. از اتاقک بیرون آمد و درحالی که نگاهش به پنجرههای ویلا بود، از میان درختان به سمت ویلا قدم برداشت.
درختی تنومندی که تا کنار بالکن قد کشیده بود توجهش را جلب کرد.
ریسک بزرگی بود؛
نمیدانست شاخههای درخت تحمل وزنش را دارند یا نه؟ اگر از آن بالا میافتاد واویلا میشد...
با این حال، زمزمه آیهالکرسی به او نیرو داده بود.
جورابهایش را درآورد
و در جیبش جا داد. دستش را دور تنه درخت حلقه کرد و از ته دل یا علی گفت. با تکیه روی شیارها و برجستگیهای درخت بالا رفت تا رسید به لبه بالکن.
درحالی که بیشتر وزنش روی دستانش افتاده بود، سعی کرد داخل را ببیند. چیز زیادی پیدا نبود و صدایی نمیآمد.
نتوانست بیشتر معطل بماند،
خودش را داخل بالکن انداخت و سریع دست و پایش را جمع کرد که در دیدرس نباشد. دوباره داخل اتاق را نگاه کرد، کسی نبود.
از پنجره پایین نور ضعیفی به بیرون درز کرد. احتمالا نور همان چراغقوه بود.
پس سارا و آن مرد پایین بودند.
کمیل آرام در بالکن را کشید؛ قفل بود.
بیمعطلی سنجاق قفلیاش را از جیبش درآورد. با این سنجاق خیلی وقتها کارش راه میافتاد. از همان دوازده، سیزدهسالگی انقدر با سنجاق و قفل در خانهشان تمرین کرد که یاد گرفت چطور قفل را باز کند.
حتی چندبار وقتی مادرش کلید را در خانه جا گذاشته بود، کمیل با همان سنجاق کارش را راه انداخت. حالا هم باز کردن در بالکن برایش چندان وقت نمیگرفت؛
نهایتا چند ثانیه!
وارد خانه شد و نفسش را حبس کرد. کوچکترین صدایی میتوانست همه چیز را خراب کند.
نگاهی به دور و بر انداخت؛
اتاق بالایی تقریبا خالی بود؛ تنها چند صندلی و میز و خرت و پرتهایی مشابه آنها. خاکی که روی وسائل را گرفته بود نشان میداد مدتهاست گذر کسی به آن اتاق نیفتاده. تنها روی یک جعبه را خاک نگرفته بود و کمیل میتوانست بفهمد آن را تازه به آنجا آوردهاند.
اینبار صدای حسین خشمگینتر و مضطربتر به گوشش رسید:
- معلومه کدوم گوری هستی؟ بیا دیگه! نمیشه بیشتر از این برق رو قطع نگه داریم.
کمیل ترجیح داد خودش را معطل جعبه نکند. از زمان ورودش به باغ حدود پنج دقیقه گذشته بود. صدای صحبت کردن سارا و مرد را از طبقه پایین میشنید.
سارا: مطمئنی اینجا امنه؟ چرا برق قطع شده؟
مرد: من از امن بودن اینجا مطمئنم. مطمئنم لو نرفتم. چون الان نزدیک دو ماهه پامو از اینجا بیرون نذاشتم، فقط حسام میاومده اینجا. اونم که سفید سفیده.
کمیل به صدای مرد دقت کرد،
از صدایش حدس زد مرد حداقل پنجاه سال را داشته باشد. نمیتوانست پایین برود، میکروفون را پایین حصار کنار پلهها چسباند و نام حسام را به خاطر سپرد.
بعد همان مسیری که در ابتدا آمده بود را برگشت، انگار که هیچوقت کسی وارد باغ نشده است!
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #سی
‼️چهارم: بشنو سوز سخنم... .‼️
کمیل چهارزانو نشسته بود ،
روی صندلی کمک راننده و خیره بود به باغ. حسین سرش را گذاشته بود روی فرمان و سپرده بود کمیل بعد از پنج دقیقه بیدارش کند. پیدا بود خسته است.
کمیل داشت همه آنچه دیده بود را در ذهنش تحلیل میکرد چون میدانست حسین وقتی بیدار شود، از او تحلیل میخواهد.
پنج دقیقه خیلی زود تمام شد.
کمیل خجالت میکشید سرتیمش را بیدار کند؛ هرچه باشد سن پسر حسین را داشت. آرام و با تردید گفت:
-آقا... حاجی...
حسین فوری سرش را از روی فرمان بلند کرد و چشمانش را مالید.
کمیل با شرمندگی گفت:
- ببخشید... مثل این که اصلا نخوابیدید!
حسین لبخند زد:
- نه پسرجان، اتفاقا خوابیدم، خوبم خوابیدم. تو نسل جنگ رو نمیشناسی! ما یاد گرفتیم زیر بمب و خمپاره، توی نیممتر سنگر با چشم باز بخوابیم. خیلی هم کیف میده!
بعد تنهاش را کمی چرخاند به سمت کمیل:
- خوب، حالا بگو ببینم... چی دیدی؟ چندنفر بودن؟
- یه نفر همراه ساراست، حداقل اینطور که من فهمیدم. یه مرد حدودا پنجاه ساله.
- چهرهش رو دیدی؟
- نه. از صداش فهمیدم. گویا این آقای پنجاه ساله، الان حدود دو ماهه که توی این باغه و یکی به اسم حسام میآد بهش سرمیزنه و احتمالا تامینش میکنه. درضمن آقا، توی باغ یه انباری کاهگلی دیدم. رفتم داخلشو بررسی کردم، برای همینم بیشتر معطل شدم. چشمتون روز بد نبینه! انباریه پر بود از سلاح سرد... از چاقو و قمه بگیر تا پنجهبوکس و اسپری فلفل... تازه اونا هیچی، چندتا دبه نفت و بطری و صابون هم بود، که غلط نکنم برای ساختن کوکتلمولوتوفه!
حسین سرش را تکان داد:
- به به! پس حسابی تدارک دیدن برای مهمونی!
کمیل با نگرانی گفت:
- من بین اون سلاحا حتی یه دونه سلاح گرم هم ندیدم. این یعنی میخوان جنگ خیابونی راه بندازن... البته، وقتی رفته بودم توی یکی از اتاقای ویلا، یه جعبه دیدم که نمیدونم توش چی بود. یکم بهش مشکوک شدم ولی وقت نبود برم ببینم توش چیه
- خوبه. تا همینجا هم خیلی خوب پیش رفتیم. تو اینجا باش، شنودشون کن. اگه سارا بیرون رفت هم برو دنبالش.
- جسارتا قربان اگه اون مَرده رفت بیرون چی؟ برم دنبالش؟
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
#تلنگر_قرآنی
❗️دور از گناه باش!
🔥 در صحرا هیزم های بزرگ را با هیزم های کوچک و ریز روشن می کنند.
#گناهان_بزرگ هم با #گناهان_کوچک شروع می شوند. به همین خاطر است که قرآن کریم روی گناهان ریز و کوچک حساسیت نشان داده و می گوید:
اگر به سراغ #شرّ و #شرارت بروید هر چند کم و ناچیز نتیجه آن را خواهید دید:
#مَن_یَعمَل_مِثقالَ_ذَرَةٍ_شَرّاً_یَرَه؛
و هر كه هم وزن ذرّه اى بدى كند
[نتيجه] آن را خواهد ديد.
سوره زلزال آیه 7 و 8
📙 سی تدبر، سی تلنگر
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
نعم الامیر آقا جونم فدات:
🖤علاقه ی بسیار زیاد #امام_حسین علیه السلام به حضرت #سکینه(سلام الله علیها)
🌸امام حسین علیه السلام نسبت به سکینه دخترش و رباب مادر حضرت #علی_اصغر علاقه ی بسیار زیاد و خاصی داشت و میفرمود:
بجانت قسم که خانه ای که در آن رباب و سکینه باشد را دوست دارم.
و آنها را آن چنان دوست دارم که حاضرم تمام اموالم را برای آنان مصرف کنم و بگفتار کسی که در این راه مرا سرزنش کند اعتنا نمیکنم.
✳️و مخصوصا هرگاه سکینه و رباب علیها سلام به دیدن نزدیکانشان میرفتند، دوری از آنها بر امام حسین علیه سلام سخت میگذشت به طوری که میفرمود:
🔰گویا شبها به یکدیگر وصل میشوند هرگاه رباب و سکینه به دیدن بستگان میروند...
🌹سکینه دختر امام حسین علیه السلام نامش آمنه یا آسیمه است و سکینه لقب آن بزرگوار است.
🖤 سکینه زنی بسیار زیبا و سرآمد زنان عصر خویش به شمار می آمده و دارای اخلاقی آرام و پسندیده که به او عقیله القریش میگفتند .
🌷از نظر #شعر و #ادب او استاد تمام شعرای عصر خویش بود.
شعرا به محضرش می آمدند و اشعار خود را بر او عرضه میکردند و سکینه خاتون نواقص اشعار آنها را گوشزد مینمودند.
📗وفات الاعیان 131/2
📘ریحانه الادب 208/2
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
﷽؛
💎 چرا نماز خوان ها ، گرفتار مشكلات هستند و بی نماز ها ، در رفاه به سر می برند ؟
❄️ خداوند اولیای خود را دوست دارد ، لذا اگر خلافی كنند فوراً آنان را با قهر خود می گیرد تا متذكّر شوند } خداوند پیامبران را در صورت ترک اُولی نیز تأدیب می كند { و همچنین اگر مؤمنین خلافی کنند چند روزی نمی گذرد مگر آنکه گوشمالی می شوند . }
#امیرالمومنین مي فرمايد :
يَا ابْنَ آدَمَ إِذَا رَأَيْتَ رَبَّكَ سُبْحَانَهُ يُتَابِعُ عَلَيْكَ نِعَمَهُ وَ أَنْتَ تَعْصِيهِ فَاحْذَرْهُ
اگر گناه پشت سر گناه کردید و خدا شما را گوشمالی نکرد ، از استدراج و مهلت دادن خداوند بترسید { * اما اگر نا اهلان خلاف كنند ، خداوند به آنان مهلت می دهد و هرگاه مهلت سر آمد ، آنان را هلاك می كند : » وَ جَعَلْنا لِمَهْلِكِهِمْ مَوْعِداً « و اگر امیدی به اصلاحشان نباشد ، خداوند حسابشان را تا قیامت به تأخیر می اندازد و به آنان مهلت می دهد تا پیمانه شان پر شود ». إِنَّما نُمْلي لَهُمْ لِيَزْدادُوا إِثْماً وَ لَهُمْ عَذابٌ مُهينٌ « *
👈 اگر قطره ای چای روی شیشه عینك شما بریزد ، فوراً آن را پاك می كنید .
👈 اگر قطره ای چای روی لباس سفید شما بچكد ، صبر می كنید تا به منزل بروید و لباس خود را عوض كنید .
👈 اگر قطره ای چای روی قالی زیر پای شما بچكد ، آن را رها می كنید تا مثلاً شب عید به قالی شویی ببرید .
❄️ خداوند نیز با هر كس به گونه ای رفتار می نماید و بر اساس شفافیت یا تیرگی روحش ، كیفر او را به تأخیر می اندازد .
📚 از کتاب پرسش های مهم ؛ پاسخ های کوتاه ؛ حجت الاسلام والمسلمین قرائتی
* حكمت 25 نهج البلاغه
سوره كهف ، آیه 59
* سوره آل عمران ، آیه 178
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج
#حجاب
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موضوع : خاک بر سر دنیا
سخنران:استاددانشمند 🎤
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💡 آیت الله مجتهدی تهرانی
علت موفقیت من، همین مجالس توسل و روضه خوانی و سینه زنی در کنار درس های طلبگی است. از زمانی که طلبه بودم، پنج شنبه ها در منزلمان روضه برقرار می کردم. وقتی هم که به قم رفتیم، مجلس روضه مان در قم برپا بود. وقتی هم نزد استادمان حاج شیخ علی اکبر برهان در مسجد لرزاده تهران بودیم، ایشان هفته ای یک شب، سینه زنی می کردند و می فرمودند: من هرچه دارم از همان روضه ها و سینه زنی هایی است که برای اهل بیت گرفته ام. مرحوم مجتهدی در مجالس روضه خوانی چای بازمانده در استکان را که دیگری خورده بود، به عنوان تبرک می خورد.
📚 گلشن ابرار ج 1 ص 421
کانال تذکرة الاولیاء
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌼«نپرداختن بدهی دیگران»
🔰حاج #ميرزا_حسين_نورى صاحب «مستدرك الوسائل» از دارالسلام نورى #حكايت مى كند: از عالم زاهد سيد هاشم #حائرى كه مبلغ يك صد دينار كه معادل ده قران عجمى بود از يك نفر يهودى به عنوان قرض گرفتم كه پس از بيست روز به او برگرداندم، نصف آن را پرداختم و براى پرداخت بقيه آن او را نديدم #جستجو كردم، گفتند: به بغداد رفته.
شبى #قيامت را در خواب ديدم، مرا در موقف حساب حاضر كردند، خداوند مهربان به فضلش مرا اذن رفتن به بهشت داد. چون قصد عبور از #صراط كردم، زفير و #شهيق جهنم مرا بر صراط نگاه داشت و راه عبورم را بست، ناگاه طلبكار يهودى چون شعله اى از جهنم خارج شد و راه بر من گرفت و گفت: بقيه طلب مرا بده و برو. من تضرع كردم و به او گفتم: من در #جستجويت بودم تا بقيه طلبت را بپردازم ولى تو را نيافتم.
💥گفت: راست گفتى ولى تا طلب مرا ندهى از صراط حق عبور ندارى. گريه كردم و گفتم: من كه در اينجا چيزى ندارم كه به تو بدهم. #يهودى گفت: پس بجاى طلبم بگذار انگشت خود را بر يك عضو تو بگذارم. به اين برنامه راضى شدم تا از شرش خلاص شوم، چون انگشت بر #سينه ام گذاشت از شدت سوزش آن از خواب پريدم!
📚برگرفته از کتاب عرفان اسلامى، ج۱۳
اثر استاد حسین انصاریان
#ربیع_الاول
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🔸🔶🔹🔷🌹🔷🔹🔶🔸