eitaa logo
یــا ضــامــن آهــو
414 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
⚫️ارتباط با قرآن 🔘زندگی نامه اهل بیت ⚪️ادعیه 🔴شهدا Mohamad3990 ایدی ادمین برای ثبت نظرات و پیشنهاد شما عزیزان💖💖 تبلیغات شما بزرگواران را با کمترین هزینه (توافقی) پذیرا هستیم
مشاهده در ایتا
دانلود
🔔 چشمت را ببند❗️ 🍃 هر ڪس خود را ببندد دلش را آسوده مے گرداند. ❤️ 📚غررالحکم، ص۳۵۴ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بوسیدن عکس شهید حاج قاسم سلیمانی در حاشیه نبرد آزادسازی مأرب توسط رزمنده یمنی. هدیه به روح مطهر شهید
😍 خاطره «اعتصاب غذا» گوشه ای از خاطرات شهید حاج قاسم سلیمانی 🇮🇷 ✍مادر سفره را که پهن می کرد،یک کاسه می گذاشت برای من و قاسم.با هم غذا میخوردیم.دو سه روزی بود که قاسم پایش را کرده بود توی یک کفش و می گفت:"من دیگه شریکی غذا نمی خورم."وقتی دید کسی اعتنا نمی کند،یک وعده لب به غذا نزد.همان اعتصاب یک وعده ای جواب داد. کاسه اش که سوا شد،نصف غذا را می خورد،نصفش را نگه می داشت.کنجکاو بودم ببینم با غذایی که مانده چه کار می کند؟چند روزی زیر نظر گرفتمش.کاسه را با خودش می برد مدرسه.غذایی را که نمی خورد،می داد به هم کلاسی اش که وضع مالی خوبی نداشتند. 📚 منبع: کتاب 💢
🌸 این خاطره پُر از مهربانی است‌... مادرم رفته بود مکه. از اونجا برای جمال یه جفت کفش فوتبالی آورده بود. می‌گفتم: جمال! خوش به حالت؛ چقدر کفش‌هایت قشنگه... اما هیچوقت ندیدم اون کفش‌ها رو توی روز بپوشه. فقط وقتی می‌رفت گشتِ شبانه اونا رو می‌پوشید ، تا کمی کثیف و کهنه بشه. می‌گفت: اگه کسی این کفشها رو ببینه و دلش بخواد، اما پول نداشته باشه بخره ، من چیکار کنم؟ 📌خاطره‌ای از زندگی شهید جمال عنایتی 📚منبع: ماهنامه امتداد ، شماره 84 ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── ❌در نشر لینک حذف نشود❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان بی تو در همه شهر غریبم پارت سی و ششم🌸🌸🌸 صندلیشو تاب داد و چند لحظه به فکر فرو رفت و بعد گفت : میتونید تشریف ببرید یک ماه گذشته بود و دیگه بین من و آرش حرفی از موضوع ازدواج پیش نیومد ... فقط یکبار، اونم فردای همون روز بهم گفت که میخواد رضا رو ببینه و منم تنها کاری که کرده بودم شماره ی رضا رو به آرش داده بودم و تا امروز متوجه نشدم چی بینشون گذشته!؟ که آیا همدیگه رو دیدن یا نه؟ اصلا با هم صحبتی کردند؟ غرورم هم بهم اجازه نمیداد ازشون سوال کنم ... به نظرم اگه مورد مهمی پیش اومده بود خودشون بهم میگفتند. حال بابا از نظر روحی بهم ریخته بود و به طبع با وجود قلب ضغیفش روی جسمشم تاثیر میذاشت ولی با این حال دست از تلاش بر نمیداشت و همچنان نظافت منازل رو انجام میداد. هزار فکر و خیال تو ذهنم شکل گرفته بود، یکیشون پشیمونی آرش بود که از طرفی خوشحال از اینکه مجبور به این ازدواج مزخرف نیستم و از طرف دیگه ناراحت بودم که حالا این مقدار پول رو چطور تهیه کنم؟ دستامو تو هم قلاب کرده بودم و آرنجمو روی میز و پیشونیمو به دستام تکیه داده بودم و به این زلزله ای که یهو تو زندگیمون اومد فکر میکردم، که کسی تکونم داد، سر بلند کردم و خانم صدر رو بالا سر خودم دیدم، دستپاچه گفتم : جانم؟ کاری داشتی؟ - کجایی دختر؟ از کی اینجا وایسادم دارم صدات میزنم، حالا پشت در بماند که چقدر معطلم کردی بعد با شیطنت چشمکی زد و گفت : نکنه عاشق شدی؟ هولش دادم و با لبخند گفتم : برو بابا ... چه حرفها ! عاشق ! با خنده پوشه ای رو که در دست داشت مقابلم روی میز گذاشت و گفت : حالا فعلا این پرونده خدمتتون باشه بهش رسیدگی بفرمایید سر بالا بردم و با تعجب ساختگی، سر تا پا براندازش کردم و گفتم : اوهوع ، چه لفظ قلم ! ابروهاشو بالا برد و گفت : خب مثل خود آقای سپاسی بزرگ گفتم - عه؟ سپاسی پدر تشریف دارن؟ - بعله ... حالا بگو با کی؟ - خب با کی؟ - با سپاسی پسر ... ( چشمهاشو تا جایی که میتونست به علامت تعجب درشت کرد ) هم زمان ! منم با تعجب گفتم : برو - باور کن - از کی با همن؟ - اصلا با هم اومدن - پس چرا تا حالا صداشون در نیومده؟ به طرف در اتاق رفت و دستگیره در رو پایین کشید و شونه بالا انداخت و با سر کج، گوشه لبهاشو پایین کشید و گفت : چه میدونم! شاید مشکلشون حل شده - شاید و از اتاق خارج شد، ذهنم بیشتر مشغول شد ... میشد حدس زد که چرا دیگه حرفی از اون موضوع زده نشد؟ خدا رو شکر پدر و پسر به صلح و آرامش رسیده بودن. پوشه رو باز کردم و برگه ها رو از نظر گذروندم، درخواست ها رو ثبت کردم و پرینت گرفتم ... کارم که تموم شد متن پرینت رو با پوشه بردم تا تحویل آقای سپاسی بدم ، جلوی در ایستادم و چند تقه به در زدم و بعد از اجازه وارد شدم... آرش و پدرش کنار هم نشسته بودند حجم انبوهی از پرونده های روی میز رو بازبینی میکردند . آرش یک لحظه سر بلند کرد و با دیدن من به مبل نزدیک خودش اشاره کرد و گفت : بفرمایید جلو رفتم و گفتم : مزاحم نمیشم خواستم برگه و پوشه رو روی میز بذارم که آقای سپاسی عینکشو کمی پایین کشید و با دیدن من لبخند به لب گفت : بفرما دخترم، بشین الان کار ما هم تموم میشه ، اونم دستت باشه قاطی اینا نشه ... بشین کارت دارم اطاعت کردم و نشستم،،، حدود ده دقیقه بعد هر دو سر بلند کردند و آقای سپاسی عینک رو از روی چشمش برداشت و چند ضربه پشت آرش به نشانه افتخار زد و گفت : باریکلا ... خیلی خوب از عهده ش بر اومدی پسرم، دیگه با خیال راحت اینجا رو میسپارم دستت آرش هم در جواب لبخند زد و گفت : راهنمایی های شما هم کمکم کرد و بعد بلند شد و کیفشو دست گرفت و گفت : اگه با من امری ندارید باید جایی برم - نه پسرم، برو آرش خیلی کوتاه از من و پدرش خداحافظی کرد و رفت ... پرونده رو روی میز گذاشتم و گفتم : بفرمایید آقای سپاسی اول به برگه ی پرینت نگاهی انداخت و بعد لای پرونده گذاشت و گفت : شنیدم اقوام شما دوست آرش بوده و اتفاقی همدیگه رو پیدا کردن برق از کله م پرید دستپاچه گفتم : بله - چه جالب! راستی حال پدرتون چطوره؟ کسالت کامل رفع شد؟ - بله، الحمدا... به پشتی صندلی تکیه داد و گفت : در حقیقت من باید خدمت میرسیدم دخترم، ولی اتاقت پر رفت و آمده اینه که گفتم شما تشریف بیاری - فرقی نمیکنه، بفرمایید نفس عمیقی کشید و جدی شد و گفت : راستش چند وقتی بود که آرش با ما زندگی نمیکرد، خودش خونه خریده بود و زندگیشو از ما جدا کرده بود، اما حالا یک ماهه که پیش من و مامانشه، نمیدونی چقدر خوشحالیم. ده روز پیش به مادرش گفته از شما خوشش اومده و تصمیم گرفته باهاتون ازدواج کنه، ولی از شما مطمئن نیست ... مادرش میخواست بیاد که به شدت مریض شده و آرش هم که انگار خیلی عجله داره از من خواست تا نظ
رتونو بپرسم ... حالا میخوام خوب فکراتونو بکنید، تو هم مثل دختر من، اگه پسر منو هم به غلامی قبول کنی میشی خود دختر من... پسر من تا الان رو پای خودش ایستاده، یعنی من و مادرش اینطور خواستیم، کنار من کار کرده و منم چیزی بیشتر از کارمندام بهش ندادم، تازه شاید مبلغ ناچیزی کمتر از بالاترین حقوق تو شرکت و کارخونه بهش دادم ... با این پول تونست ماشین بخره، خونه و لوازم منزل ... یه زندگی کامل برای خودش دست و پا کنه، منم دورادور حواسم بهش بوده، خونه ش پاتوق ارازل و اوباش نبوده، الان هم که مدیر شرکته و تا ابد مدیر شرکت میمونه، فکراتو بکن ، اگه جوابت مثبت بود که باعث افتخار ما، چه کسی از تو دختر گلم بهتر؟ اگر هم قابل ندونستی بازم بالای سر ما جا داری، دلم نمیخواد استعفا بدی یا از شرکت بری ... کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
رمان بی تو درهمه شهر غریبم پارت سی و هفتم🌸🌸🌸 حجم انبوهی از پرونده های روی میز رو بازبینی میکردند . آرش یک لحظه سر بلند کرد و با دیدن من به مبل نزدیک خودش اشاره کرد و گفت : بفرمایید جلو رفتم و گفتم : مزاحم نمیشم خواستم برگه و پوشه رو روی میز بذارم که آقای سپاسی عینکشو کمی پایین کشید و با دیدن من لبخند به لب گفت : بفرما دخترم، بشین الان کار ما هم تموم میشه ، اونم دستت باشه قاطی اینا نشه ... بشین کارت دارم اطاعت کردم و نشستم،،، حدود ده دقیقه بعد هر دو سر بلند کردند و آقای سپاسی عینک رو از روی چشمش برداشت و چند ضربه پشت آرش به نشانه افتخار زد و گفت : باریکلا ... خیلی خوب از عهده ش بر اومدی پسرم، دیگه با خیال راحت اینجا رو میسپارم دستت آرش هم در جواب لبخند زد و گفت : راهنمایی های شما هم کمکم کرد و بعد بلند شد و کیفشو دست گرفت و گفت : اگه با من امری ندارید باید جایی برم - نه پسرم، برو آرش خیلی کوتاه از من و پدرش خداحافظی کرد و رفت ... پرونده رو روی میز گذاشتم و گفتم : بفرمایید آقای سپاسی اول به برگه ی پرینت نگاهی انداخت و بعد لای پرونده گذاشت و گفت : شنیدم اقوام شما دوست آرش بوده و اتفاقی همدیگه رو پیدا کردن برق از کله م پرید دستپاچه گفتم : بله - چه جالب! راستی حال پدرتون چطوره؟ کسالت کامل رفع شد؟ - بله، الحمدا... به پشتی صندلی تکیه داد و گفت : در حقیقت من باید خدمت میرسیدم دخترم، ولی اتاقت پر رفت و آمده اینه که گفتم شما تشریف بیاری - فرقی نمیکنه، بفرمایید نفس عمیقی کشید و جدی شد و گفت : راستش چند وقتی بود که آرش با ما زندگی نمیکرد، خودش خونه خریده بود و زندگیشو از ما جدا کرده بود، اما حالا یک ماهه که پیش من و مامانشه، نمیدونی چقدر خوشحالیم. ده روز پیش به مادرش گفته از شما خوشش اومده و تصمیم گرفته باهاتون ازدواج کنه، ولی از شما مطمئن نیست ... مادرش میخواست بیاد که به شدت مریض شده و آرش هم که انگار خیلی عجله داره از من خواست تا نظرتونو بپرسم ... حالا میخوام خوب فکراتونو بکنید، تو هم مثل دختر من، اگه پسر منو هم به غلامی قبول کنی میشی خود دختر من... پسر من تا الان رو پای خودش ایستاده، یعنی من و مادرش اینطور خواستیم، کنار من کار کرده و منم چیزی بیشتر از کارمندام بهش ندادم، تازه شاید مبلغ ناچیزی کمتر از بالاترین حقوق تو شرکت و کارخونه بهش دادم ... با این پول تونست ماشین بخره، خونه و لوازم منزل ... یه زندگی کامل برای خودش دست و پا کنه، منم دورادور حواسم بهش بوده، خونه ش پاتوق ارازل و اوباش نبوده، الان هم که مدیر شرکته و تا ابد مدیر شرکت میمونه، فکراتو بکن ، اگه جوابت مثبت بود که باعث افتخار ما، چه کسی از تو دختر گلم بهتر؟ اگر هم قابل ندونستی بازم بالای سر ما جا داری، دلم نمیخواد استعفا بدی یا از شرکت بری ... کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
رمان بی تو در همه شهر غریبم پارت سی و هشتم🌸🌸🌸 نظرت هر چی باشه ما بهش احترام میذاریم پس بلاخره دست به کار شد ! حل اختلافشونم به خاطر همین بود؟ ما رو باش گفتیم مشکلشون رفع شد! عجب فیلمیه این پسر ... صبح خواب مونده بودم، یک ساعت تاخیر داشتم و مجبور شدم از آژانس استفاده کنم، به محض اینکه رسیدم خانم صدر سرشو تکون داد و با چشمهاش به اتاق آرش اشاره کرد و گفت : خیلی توپش پره شونه هامو بالا انداختم و تو دلم گفتم : خب من چیکار کنم؟ و به اتاق خودم رفتم. هنوز رو صندلیم ننشسته بودم که در اتاق باز شد ... یا خود خدا ! چه برزخیه ، فقط واسه یه ساعت تاخیر؟ ... اما به روی خودم نیاوردم و سلام دادم ، با چشمهای ریز شده خیره نگاهم میکرد و گوشه لبشو میجوید ، کم کم داشتم میترسیدم ، پرسیدم : اتفاقی افتاده؟ در اتاق رو بست و دستاشو گذاشت تو جیبش و گردنشو کج کرد و بدون تغییر حالت چشمها گفت : که فکراتو بکنی ها ؟ متوجه منظورش نشدم، هاج و واج گفتم : چه فکری؟ پوزخند زد و گفت : واسه من فیلم بازی نکن، من خودم این کاره ام در اون که شکی نبود ! ... طلبکار گفتم : من با کار و کاسبی شما کاری ندارم، الانم متوجه منظورتون نمیشم جلو اومد و دستاشو گذاشت رو میز و به طرفم دولا شد و گفت : واسه چی به بابام گفتی باید فکر کنم ؟ اتاق خودش همیشه تاریک بود، هیچوقت هم اینقدر نزدیک نبودیم ولی حالا با وجود نور پنجره اتاقم که پشت میزم قرار داشت ، حالا چهره ی آرش رو واضح نشون میداد ... چشمهای درشت که عسلی روشن بود با مژه های تقریبا بلند و بینی کشیده و کمی پهن ... ابروهای پر ولی بدون حالت که چهره شو بامزه کرده بود ... با صدای ضرب دستش روی میز که باعث شد از جا بپرم کنکاش صورتش ناقص موند... که گفت : با تو ام ! این ادا اصولا چیه؟ تقریبا تو صندلی مچاله شده بودم که حالا با این حرفش عصبانی شدم و گفتم : انتظار نداشتی که تا بابات بگه نظرت راجع به پسرم چیه؟ ( با انگشت اشاره دستام از گوشه لبم تا گوشم خط فرضی کشیدم) نیشم تا بناگوشم باز بشه بگم آره آره خودشه، همینه، اصلا کشته مرده شم خنده ش گرفت ، اینو از لرزش لبهاش و فشاری که بهشون وارد میکرد تا از هم باز نشه فهمیدم ... به خودم جرات دادم و گفتم : یا میخواستی بهش بگم؟ صاف ایستاد و گفت : چیو؟ - بگم ،آقای سپاسی ما حرفامونو با هم زدیم، قراره یه مدت سر شما رو گرم کنیم تا هر کدوم به اهدافمون برسیم انگشتشو روی بینیش گذاشت و با حرص گفت : هیس، آروم تر ، میخوای کل شرکت بفهمه؟ - من همچین قصدی ندارم به طرف در اتاق رفت و بعد گفت : اینم من حلش میکنم، آماده باش ،آخر هفته میایم خواستگاری پوفی کشیدم و سرمو کج کردم ... تکلیف نداره ، یهو طوفان میشه یهو هم فروکش میکنه ... باید بابا رو در جریان قرار میدادم . کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨