┄═🌿🌹🌿═┄
💌 #شھــیـــدانه
❄️ زمستان بود و دم غروب کنار جاده یه زن و یک مرد با یک بچه مونده بودن وسط راه. من و علی هم از منطقه بر میگشتیم. تا دیدشون زد رو ترمز و رفت طرفشون.
❓پرسید: کجا میرین؟
مرد گفت: کرمانشاه.
علی گفت: رانندگی بلدی گفت بله بلدم علی رو کرد به من گفت: سعید بریم عقب. مرد با زن و بچهاش رفتن جلو و ما هم، عقب تویوتا.
▫️عقب خیلی سرد بود. گفتم: آخه این آدم رو میشناسی که این جوری بهش اعتماد میکنی؟ اون هم مثل من میلرزید، لبخند زد و گفت: "آره ، اینا همون کوچ نشینایی هستن که امام فرمود به تمام کاخ نشین ها شرف دارن. تمام سختی های ما توی جبهه به خاطر ایناست "
ـ ـ ـــــ᯽ـــــ ـ ـ
#شهید_علی_چیت_سازیان🌷
#یادش_با_صلوات
#امام_زمان
#لبیک_یاخامنه_ای
🥀🕊 🥀🕊
❣️ #عــند_ربـهم_یــرزقون
🌹جواد عزیز زاده:
وقتی شهید باکری فرمانده نامآور لشکر ۳۱ عاشورا به پشت تریبون رسید، قبل از هر اقدامی خم شد و پتوی کهنه سربازی را که به احترام فرمانده زیر پایش انداخته بودند را برداشت و با وقار و مهارت خاصی آن را تکان داد و خیلی آرام تایش کرد و به جای زیر پایش بر روی تریبون نهاد و آنگاه با لحنی آرام جملهای را گفت که هرگاه و در هر شرایطی برای هر کسی گفتهام متأثر شده است: خاک بر سرت مهدی آدم شدهای که بیتالمال را به زیر پایت انداختهاند؟
#لبیک_یا_خامنه_ای
هدیه به روح مطهر شهید #صلوات
#شهدا #دفاع_مقدس #مدافعان_حرم #مدافعان_سلامت #کلام_شهدا #وصیتنامه #خاطرات #عکس
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽
دۅست شهیدݦ….!!!✋🏻
اݕراهیم جاݩ ….!!!❤️
پیش خدا ݕگو ایݩ بنده اٺ گر چہ گناهکار اسٺ ولۍ اۅ را از براۍ دوستۍ با مݩ بپذیر…دوسٺ خوبم شرمنده اݦ…😔
شرمنده اݦ از وقت هایۍ ڪہ نا امیدٺ کردݦ….ولی تۅ باز هݥ برایم دعا کݩ…
تقلایم ایݩ اسٺ ڪہ روزۍ برسد…
روزۍ ڪہ تو دعاۍ شهادٺ کرده باشۍ و من بعد از آݩ گناهۍ نکنم…🌹😍
وچہ خوب اسٺ ݪحظہ اۍ ڪہ مݩ پرواز کنݦ…🕊
و بہ سوۍ خدایݥ،معشوقݦ و تماݦ وجودݦ بشتابݥ…اۍ ڪاش….?
آه حسرٺ در سینه اݦ اسٺ…
و چشݦݥ بہ پاۍ جاماندݩ از قافلہ مۍ بارد…دلݦ خوش اسٺ بہ دعـا هایٺ…
دوسٺ شهیدݦ…![❤️ابراهیم هادی❤️]
دۏستٺ دارݥ….💚
سالروز شهادت
🦋🦋🦋
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽
بسم رب الشهدا و الصدیقین
بازهم ساعت به وقت قـرار تپـش قلبــ❤️ـهاست
برای شنیدن عاشقانه هایی که شهیدان خلق کردند
زیارتنامهیشهدا
🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ،
🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ،
🌷اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ،
🌷اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ،
🌷اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍالحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ،
🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتے فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَےا لَیتَنے ڪُنتُ مَعَڪُم. فَاَفُوزَمَعَڪُم
شهید محمدهادی ذوالفقاری
🌹 شهید مصطفی زال نژاد
🦋🦋🦋
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
💌 #ڪــلامشهـــید
🌹شهـــید مدافع حرم محمد بلباسی:
دائما طاهر باش
و به حال خویش ناظر باش
و عیوب دیگران را ساتر باش
با همه مهربان باش و از همه گریزان باش
یعنی با همه باش
و بی همه باش
هدیه به روح مطهر شهید #صلوات
#شهدا #دفاع_مقدس #مدافعان_حرم #مدافعان_سلامت #کلام_شهدا #وصیتنامه #خاطرات #عکس
آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت31
#اسپاکو
به ما چه پسره ي از خودراضي رو!
ما ديگه بريم؟
ساناز: عه، كجا؟ تازه اومدين!
-نه، ديگه حوصله ندارم.
از ساناز و دوستهاش خداحافظي كرديم نگاه سنگينش رو احساس مي كردم.
چند روزي كه خونه ي دايي بودم كلي بهم خوش گذشت اما بايد بر مي گشتم.
از اتوبوس پياده شدم. سربند رو كشيدم جلو و كوله ام رو روي پشتم جابجا كردم.
پسر حاج قدرت مثل هميشه سر كوچه بود. با ديدنم گفت:
-به به! شنيدم باديگارد پسر خان شدي!
حرفي نزدم. يهو دستمو كشيد و كوبيدم سينه ي ديوار. چونه ام رو توي دستش گرفت.
كارت به جايي رسيده كه به من بي محلي مي كني؟!
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
💗
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗
آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت32
#اسپاکو
كر كردي چون باديگارد پسر خان شدي ميتوني از دستم در بري؟
-چـ ... چـيـ كارم داري؟
-چرا براي پسر بودن زيادي خوشگلي؟! منم كه عجيب به پسرها تمايل دارم.
ته دلم خالي شد. شنيده بودم پسر حاج قدرت بيشتر با پسرها مي پره تا با دخترها.
آروم زدم جاي حساسش و همين كه خم شد دويدم سمت خونه.
ميدونستم جلوي مردم كاري نمي كنه تا براش بد نشه اما بايد ازش دوري مي كردم.
امروز پسر خان قرار بود بياد. تو حياط عمارت غلغله بود و هر كسي مشغول يه كاري بود.
تمام عمارت رو آذين بسته بودن. كلي آدم و ماشين تو حياط جمع بود.
با ورود ماشين بزرگ و مشكي رنگي، با دستور خان گاو زمين زدن. از شلوغي استفاده كردم و
سمت بركه اي كه نزديك تپه بود پا تند كردم.
ميدونستم حالا حالاها باهام كاري ندارن. به بركه نزديك شدم. صداي قدمهايي از پشت سرم
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
💗
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗
آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت33
#اسپاکو
شنيدم.
دستم و روي دشنه اي كه هميشه به كمرم مي بستم بردم.
دستش كه روي شونه ام نشست، برگشتم عقب و دستم رو بالا آوردم اما با ديدن قد بلند و دستي
كه مچ دستم رو گرفت سر بلند كردم.
تو تاريكي نور ماه فقط يه سمت صورتش مشخص بود و اون سمت ديگه اش با موهاش پوشيده
شده بود.
چشمهاش يه جوري بودن و با سورمه اي كه كشيده بود خشن تر به نظر مي رسيد.
اينجوري از اربابت جلوي يه غريبه ميخواي مراقبت كني؟
-تو ... تو ... كـ ... كي؟
ته دلم خالي شد. باورم نمي شد يه آدمي كه براي اولين بار مي ديدمش فهميده من يه دخترم.
اگرباور كنم لكنت داري؟
من موندم چطور نفهميدن تو يه دختري!
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
💗
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗
آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت34
#اسپاکو
بره به بقيه بگه چي؟
سرش رو جلو آورد.
-نترس، من به كسي چيزي نميگم اما به يه شرط!
نبايد مي باختم.
قدمي به عقب برداشتم. با همون لكنت گفتم:
-ا ... اشتباه مي ... مي ... كنيد ... مـ ... من پسرم
خونسرد اومد سمتم.
به اينجاش فكر نكرده بودم.
اگر مي خواست كاري كنه مطمئن بودم در برابر اين قد و هيكل هيچ نميخواي كه تو اين تاريكي و خلوتي بركه و زير نور ماه برات ثابت كنم تو يه دختري؟!
كاري نميتونم بكنم.
-حالا شدي يه دختر خوب و حرف گوش كن!
راجع به شرط فكر مي كنم و به موقعه اش بهت شرطت چيه؟
ميگم.
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
💗
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗
آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت35
#اسپاکو
چرخيد و تو تاريكي شب لاي درختهاي تنومند محو شد؛ مثل يه كابوس.
تند تند آب به صورتم ميزدم. دلشوره گرفتم.
اگر به كسي چيزي مي گفت چي؟
اون وقت بايد چيكار مي كردم؟
لعنتي احمق، كي بهت گفت
بياي اين سمت؟
تمام شب برام مثل يه كابوس گذشت.
در حال خوردن صبحانه بودم كه حيدر اومد.
لقمه ام رو قورت دادم. آقا كوچيك ديگه كي بود؟!
به دنبال حيدر راه افتادم و به سمت عمارتتو پسر جان، بيا آقا كوچيك كارت داره.
رفتم.
خدمتكاري در عمارت رو باز كرد.
از ديدن ساختمون ناخواسته سوتي زدم كه باعث شد حيدر به
عقب برگرده و با اخم نگاهم كنه.
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
💗
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗