eitaa logo
یــا ضــامــن آهــو
413 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
⚫️ارتباط با قرآن 🔘زندگی نامه اهل بیت ⚪️ادعیه 🔴شهدا Mohamad3990 ایدی ادمین برای ثبت نظرات و پیشنهاد شما عزیزان💖💖 تبلیغات شما بزرگواران را با کمترین هزینه (توافقی) پذیرا هستیم
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽ بسم رب الشهدا و الصدیقین بازهم ساعت به وقت قـرار تپـش قلبــ❤️ـهاست برای شنیدن عاشقانه هایی که شهیدان خلق کردند زیارتنامه‌ی‌شهدا 🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، 🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، 🌷اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، 🌷اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، 🌷اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ 🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ 🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍالحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ، 🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتے فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَےا لَیتَنے ڪُنتُ مَعَڪُم. فَاَفُوزَمَعَڪُم شهید محمدهادی ذوالفقاری 🌹 شهید مصطفی زال نژاد 🦋🦋🦋
💌 🌹شهـــید مدافع حرم محمد بلباسی: دائما طاهر باش و به حال خویش ناظر باش و عیوب دیگران را ساتر باش با همه مهربان باش و از همه گریزان باش یعنی با همه باش و بی همه باش هدیه به روح مطهر شهید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آلاء: 💗💗💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗 💗💗 💗 به ما چه پسره ي از خودراضي رو! ما ديگه بريم؟ ساناز: عه، كجا؟ تازه اومدين! -نه، ديگه حوصله ندارم. از ساناز و دوستهاش خداحافظي كرديم نگاه سنگينش رو احساس مي كردم. چند روزي كه خونه ي دايي بودم كلي بهم خوش گذشت اما بايد بر مي گشتم. از اتوبوس پياده شدم. سربند رو كشيدم جلو و كوله ام رو روي پشتم جابجا كردم. پسر حاج قدرت مثل هميشه سر كوچه بود. با ديدنم گفت: -به به! شنيدم باديگارد پسر خان شدي! حرفي نزدم. يهو دستمو كشيد و كوبيدم سينه ي ديوار. چونه ام رو توي دستش گرفت. كارت به جايي رسيده كه به من بي محلي مي كني؟! کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 💗 💗💗 💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗💗💗
آلاء: 💗💗💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗 💗💗 💗 كر كردي چون باديگارد پسر خان شدي ميتوني از دستم در بري؟ -چـ ... چـيـ كارم داري؟ -چرا براي پسر بودن زيادي خوشگلي؟! منم كه عجيب به پسرها تمايل دارم. ته دلم خالي شد. شنيده بودم پسر حاج قدرت بيشتر با پسرها مي پره تا با دخترها. آروم زدم جاي حساسش و همين كه خم شد دويدم سمت خونه. ميدونستم جلوي مردم كاري نمي كنه تا براش بد نشه اما بايد ازش دوري مي كردم. امروز پسر خان قرار بود بياد. تو حياط عمارت غلغله بود و هر كسي مشغول يه كاري بود. تمام عمارت رو آذين بسته بودن. كلي آدم و ماشين تو حياط جمع بود. با ورود ماشين بزرگ و مشكي رنگي، با دستور خان گاو زمين زدن. از شلوغي استفاده كردم و سمت بركه اي كه نزديك تپه بود پا تند كردم. ميدونستم حالا حالاها باهام كاري ندارن. به بركه نزديك شدم. صداي قدمهايي از پشت سرم کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 💗 💗💗 💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗💗💗
آلاء: 💗💗💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗 💗💗 💗 شنيدم. دستم و روي دشنه اي كه هميشه به كمرم مي بستم بردم. دستش كه روي شونه ام نشست، برگشتم عقب و دستم رو بالا آوردم اما با ديدن قد بلند و دستي كه مچ دستم رو گرفت سر بلند كردم. تو تاريكي نور ماه فقط يه سمت صورتش مشخص بود و اون سمت ديگه اش با موهاش پوشيده شده بود. چشمهاش يه جوري بودن و با سورمه اي كه كشيده بود خشن تر به نظر مي رسيد. اينجوري از اربابت جلوي يه غريبه ميخواي مراقبت كني؟ -تو ... تو ... كـ ... كي؟ ته دلم خالي شد. باورم نمي شد يه آدمي كه براي اولين بار مي ديدمش فهميده من يه دخترم. اگر￾باور كنم لكنت داري؟ من موندم چطور نفهميدن تو يه دختري! کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 💗 💗💗 💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗💗💗
آلاء: 💗💗💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗 💗💗 💗 بره به بقيه بگه چي؟ سرش رو جلو آورد. -نترس، من به كسي چيزي نميگم اما به يه شرط! نبايد مي باختم. قدمي به عقب برداشتم. با همون لكنت گفتم: -ا ... اشتباه مي ... مي ... كنيد ... مـ ... من پسرم خونسرد اومد سمتم. به اينجاش فكر نكرده بودم. اگر مي خواست كاري كنه مطمئن بودم در برابر اين قد و هيكل هيچ نميخواي كه تو اين تاريكي و خلوتي بركه و زير نور ماه برات ثابت كنم تو يه دختري؟! كاري نميتونم بكنم. -حالا شدي يه دختر خوب و حرف گوش كن! راجع به شرط فكر مي كنم و به موقعه اش بهت شرطت چيه؟ ميگم. کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 💗 💗💗 💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗💗💗
آلاء: 💗💗💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗 💗💗 💗 چرخيد و تو تاريكي شب لاي درختهاي تنومند محو شد؛ مثل يه كابوس. تند تند آب به صورتم ميزدم. دلشوره گرفتم. اگر به كسي چيزي مي گفت چي؟ اون وقت بايد چيكار مي كردم؟ لعنتي احمق، كي بهت گفت بياي اين سمت؟ تمام شب برام مثل يه كابوس گذشت. در حال خوردن صبحانه بودم كه حيدر اومد. لقمه ام رو قورت دادم. آقا كوچيك ديگه كي بود؟! به دنبال حيدر راه افتادم و به سمت عمارت￾تو پسر جان، بيا آقا كوچيك كارت داره. رفتم. خدمتكاري در عمارت رو باز كرد. از ديدن ساختمون ناخواسته سوتي زدم كه باعث شد حيدر به عقب برگرده و با اخم نگاهم كنه. کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 💗 💗💗 💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗💗💗
آلاء: 💗💗💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗 💗💗 💗 توجهي بهش نكردم و دوباره نگاهم رو به اطراف دوختم. واقعاً زيبا بود! سالني به شكل دايره كه قسمتي از اون با مبلمان اسپرت و قسمتي به شكل سنتي چيدمان شده بود. پله هايي كه حتي نگاه كردن بهش باعث گرفتگي رگهاي گردن مي شد. اما با يادآوري اينكه خان باعث مرگ پدرم شد، دوباره نفرتم شعله ور شد. دختري جوون از پله ها پايين اومد. قدي بلند با لباس حرير كاملاً باز و موهاي بلند مشكي داشت. اومد سمتمون. -اين كيه حيدر؟ -خدمتكار آقا گرشاست. دختره نگاهي به سر تا پام انداخت. -پس تو باديگارد گرشائي! از الان خدا بهت صبر بده! چشمكي زد و رفت سمت ديگه ي سالن. دختر خونگرمي به نظر مي رسيد. کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 💗 💗💗 💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗💗💗
آلاء: 💗💗💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗 💗💗 💗 حواسم به رفتن دختر خان بود كه كسي زد روي شونه ام. چشم برگردوندم كه نگاهم به نگاه مرد جووني گره خورد. -تو بايد باديگاردم باشي! -سلام آ ... آ ... قا ... بـ ... ـله. دستش رو آورد بالا. -اووف، چقدر حوصله سر بر حرف ميزني! نيازي نيست حرف بزني، كارت رو خوب انجام بده ... آدم قحط بوده پدرم يه ناقص و باديگاردم كرده؟! خدا كنه كارت خوب باشه. از همين الان ازش متنفر بودم. كت و شلوار مارك تنش بود و زيادي براي اين روستايي كه حتي اسم درست و حسابي هم نداشت، سوسول بود. -ميخوام روستا رو ببينم. سري تكون دادم. از عمارت بيرون زد. به دنبالش راه افتادم. كنار ماشين ايستاد. کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 💗💗 💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗💗💗
آلاء: 💗💗💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗 💗💗 💗 خواستم سوار شم كه يقه ام از پشت كشيده شد. -اول در و براي من باز كن. در ماشين رو باز كردم و سوار شد. سر بلند كردم. احساس كردم كسي از پنجره ي بالاي عمارت چـ ... چشم. نگاه مي كنه. با صداي دادش سريع سوار شدم. -بچه ي اين روستايي، حتماً همه جاي اينجا رو بلدي؟ چند تايي جا رو بردم و نشونش دادم. -اين روستا فكر كنم سرزمين كشور عربي باشه، درسته؟ -بـ ... بله آقا. آروم زمزمه كرد ”ميدونستم“. کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 💗 💗💗 💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗💗💗💗