چهل سال گمنامی
شهید ابراهیم هادی می خواست گمنام زندگی کند، اما امروز در تمام آفاق فرهنگی مجموعه انقلابی کشور اسمش پیچیده است. (مقام معظم رهبری)
ابراهیم جان، چهل سال است که خواستی گمنام بمانی و حتی یک وجب از خاک زمین را اشغال نکنی، دعایت مستجاب شد، اما ...
خدای تو تقدیر دیگری برایت نوشت
بعد از سالها نام و یاد تو بر سر زبان ها افتاد و هزاران نفر با خواندن سرگذشت تو، عاشق زندگی و خدای تو شدند. تو گمنامی خواستی اما خدا برایت خوش نامی را انتخاب کرد...
#داداش_ابراهیم
#پهلوان_بی_مزار
🥀🕊 🥀🕊
💜 #حاجتـــ_روا
همسر شهید←
☀️اهواز بود که تلفن زد 📞دیدار با امام خمینی(ره) داریم؛ شما هم میآئید؟
گفتم:از خدامه و شبانه با بچهها به سمت تهران رفتیم برای دیدار با امام(ره)؛
بعضی از رزمندهها کارت ملاقات حضوری داشتند.وقتی رسیدیم حسن آقا کارت را به من دادند و گفتند: شما به جای من برو‼️
گفتم:نه شما اینقدر دوست داری و علاقه داری! چون هر وقت اسم امام خمینی(ره) میآمد چشمانش پراشک میشد.
گفت: نه این حق شماست؛ در این چند سال در بدترین شرایط زندگی کردی؛
فقط گفت: به امام بگو همسرم بیرون است و گفتند *التماس دعا*؛
زهرا دختر کوچکم 4 ماه بود؛ وقتی رفتم امام روی سر زهرا دستی کشیدند.گفتم :همسرم بیرون هستند و گفتند التماس دعا و آنجا امام فرمودند: *حاجتشان روا*.
برگشتم حسن آقا گفت :امام چیزی نگفتند⁉️ گفتم: فرمودند حاجتشان روا. حالا حاجت شما چی بود؟
گفت : *شهادت*
💔سهشنبه هفته بعد خبر شهادت حسن آقا را به من دادند.🕊
#شهید_حسن_آقاسی_زاده
#یادش_با_صلوات
#شهدای_خراسان
🥀🕊 🥀🕊
آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت211
#اسپاکو
بخاطر ضعفه.
-كي ميريم ايران؟
سليمه وارد اتاق شد. سيني بزرگي توي دستش بود. آشو سيني رو از دستش گرفت و كنارم رويفعلاً يك هفته اي رو اينجا هستيم بعد اون و فرستادن مدارك ميريم.
تخت گذاشت.
-راستي براي فردا شب يه مهموني تو خونه ام دارم.
لقمه ي بزرگي گرفت سمتم.
-فردا يه نفر و ميفرستم تا لباس انتخاب كني.
-لازمه باشم؟
آشو بي تفاوت شونه اي بالا انداخت.
نه؛ باشي شايد براي روحيه ي خودت خوب باشه.
💗
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗
آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت212
#اسپاکو
حتمًا با اين دو دست باندپيچي شده!
بلند شد.
-هرطور ميلته.
و از اتاق بيرون رفت. تمام محتويات داخل سيني رو خوردم.
احساس كردم كمي حالم بهتر شد. بعد از خوردن داروهام دوباره خوابيدم.
با تابش نور آفتاب چشم باز كردم. نگاهم به سيني صبحانه ي كنار تخت افتاد.
بلند شدم و آبي به دست و صورتم زدم.سمت پنجره رفتم و پرده رو كنار زدم.
با باز كردن پنجره و ديدن حياطي كه رو به روم بود شگفت زده شدم.
همه چيز رويايي بود. با ديدن استخر دلم خواست شنا كنم. وارد تراس شدم.
آشو توي استخر بود. بعد از چند لحظه از استخر بيرون اومد و روي صندلي كنار استخر دراز
كشيد.
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
💗
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗
آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت213
#اسپاکو
همه چيز مثل يه زنجير به هم وصل بود اما هرچي فكر مي كردم تا موضوع برام باز بشه انگار
پيچيده تر مي شد!
وارد اتاق شدم و صبحانه خوردم. سليمه همراه دختر جواني وارد اتاق شد.
-سلام، من رمزيه ام.
با فاصله كنارم روي تخت نشست و ژورنال توي دستش رو باز كرد. بي حوصله نگاهي به ژورنالخوشبختم.
انداختم.
انگار متوجه بي حوصلگيم شد كه ژورنال رو بست و با لبخندي بهم نگاه كرد.
-چيزي نپسنديدي؟
دستهام رو بالا آوردم.
با اين دستها رفتن به مهموني به نظرت مسخره نيست؟
💗
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗
آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت214
#اسپاکو
الان برات يه لباس انتخاب مي كنم كه مچ بند داشته باشه.
دوباره ژورنال رو باز كرد. به صفحه ي مورد نظرش رسيد.
نگاهي به لباس مشكي بلند انداختم. يقه اش قايقي بود و يكي از آستينهاش بلند بود و ديگري مچببين ...
بند زيبايي داشت. به نظر لباس زيبايي بود.
-نظرت چيه؟
-قشنگه
بلند شد.
دختر خون گرمي به نظر مي رسيد. بعد از خداحافظي از اتاق بيرون رفت. ساعتي بعد سليمه واردپس همين و عصر برات ميارم و دستي به صورتت مي كشم.
وارد اتاق شد.
خانوم، آقا خواستن براي صرف نهار بياين سالن.
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
💗
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗
آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت215
#اسپاکو
باشه.
با رفتن سليمه از روي تخت بلند شدم و رو به روي آينه ايستادم.
رنگم هنوز كمي پريده بود. دستي به موهام كشيدم و از اتاق بيرون اومدم.
سالن رو رد كردم و به سالن پذيرايي رفتم. آشو پشت ميز نهارخوري نشسته بود.
با نزديك شدنم به ميز، نديمه صندلي كنار اشو رو بيرون كشيد.
روي صندلي نشستم. آشو نگاهي بهم انداخت.
-لباس انتخاب كردي؟
-تقريباً!
نديمه برام غذا كشيد و هر دو توي سكوت غذامون رو خورديمخوبه.
💗
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗
آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت216
#اسپاکو
آشو از سر ميز بلند شد.
-همراه من بيا.
بلند شدم.
-دو تا قهوه جاي هميشگي بياريد.
-چشم آقا.
سالن رو رد كرديم. در شيشه اي رو باز كرد.
تراسي نيم دايره با يه ست ميز و صندلي راحتي.
روي صندلي رو به روش نشستم. سيگار برگي روشن كرد و نگاهش رو بهم دوخت.
-قبل از اين آشنائي فكر مي كنم جايي ديدمت اما يادم نمياد!
ميدونستم منظورش به كجاست؛ اون شبي كه شربت روي لباسش ريختم.
-براي چي خودت رو جاي پسر جا زدي؟
همينطوري.
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
💗
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗
آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت217
#اسپاکو
پوزخند صداداري زد.
-همينطوري آدم خودش رو به خطر ميندازه؟! با بچه طرف نيستي!
كمي روي پاش خم شد.
-من ميدونم چرا خودت رو جاي پسر جا زدي و وارد دم و دستگاه خان شدي!
نگاهم رو مستقيم بهش دوختم.
-چرا؟
-به موقعه اش خيلي چيزا رو ميفهمي ... اما اشتباه كردي خودت رو تو دهن شير انداختي!
-ميشه واضح صحبت كني منم بفهمم؟
خونسرد بلند شد.
به وقتش! حالام بهتره بري آماده شي، كم كم مهمون ها ميان
💗
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗
آلاء:
💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗
💗💗
💗
#پارت218
#اسپاکو
از تراس بيرون رفت. نگاهم رو به ساختمون هاي بلند رو به روم دوختم. منظورش چي بود؟! اصلاً
براي چي كمكم كرد؟
بي نتيجه بلند شدم و سمت اتاقم رفتم. با كمك رمزيه آماده شدم.
-خيلي خوشگل شدي!
لبخندي زدم. با رفتن رمزيه نگاهي تو آينه به خودم انداختم و از اتاق بيرون اومدم.
صداي موزيك ملايمي از سالن مهمون به گوش مي رسيد.
راهم رو به همون سمت كج كردم. تعداد كمي مهمون اومده بود.
آشو كت و شلوار سرمه اي خوش دوختي تنش بود و كنار مردي ايستاده بود.
با ديدنم به مرد چيزي گفت و اومد سمتم. نگاهي به سر تا پام انداخت.
-الان مثل يه بانوي زيبا شدي!
آشو از سر ميز بلند شد.
کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا
https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
💗
💗💗
💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗💗💗💗