eitaa logo
یــا ضــامــن آهــو
415 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
⚫️ارتباط با قرآن 🔘زندگی نامه اهل بیت ⚪️ادعیه 🔴شهدا Mohamad3990 ایدی ادمین برای ثبت نظرات و پیشنهاد شما عزیزان💖💖 تبلیغات شما بزرگواران را با کمترین هزینه (توافقی) پذیرا هستیم
مشاهده در ایتا
دانلود
☕ قسمت سیزدهم راستی آدم ها به همه چیز عادت می کنند. حتی مکان. سی و شش روز رفت و آمد به مسجد کوفه باعث شد تا در آن شب سرد حس وطن در من زنده گردد. درِ مسجد را بوسیدم و داخل رفتم. کنار ستون سوم نشستم. مسجد در سکوت مطلق بود. واقعا" شب سردي بود. تا صبح می لرزیدم. ولی صبح هم با همه تأخیرش آمد ،و من با طلوع آفتاب کنج چپ مسجد دراز کشیدم و به خوابی عمیق فرو رفتم. با صداي اذان ظهر از خواب دست کشیدم و با جمعیت نماز خواندم. بعد از نماز، مردم یکی یکی از مسجد خارج شدند تا اینکه مسجد دوباره در سکوت آرامش دهنده اي فرو رفت. از شب قبلش دیگر چیزي نخورده بودم، احساس ضعف می کردم. از مسجد بیرون رفتم و به طرف فرات قدم برداشتم ،بعد از چند دقیقه به فرات رسیدم. ماهیگیرها با تور و قلاب ماهی می گرفتند. آنهایی که توي قایق بودند و صید زیادي می کردند آواز خوشی سر می دادند. مردم حاشیه فرات در حال خرید ماهی از صیادان بودند و سر قیمت با هم چانه می زدند. به امید گرم شدن فقط توي آفتاب راه می رفتم. تازه معناي حرف قارون را می فهمیدم. وقتی می گفت آفتاب زمستان خرکش است ،آفتاب زمستان، بودن یا نبودنش فرقی ندارد. قراون میگفت؛ الاغی سردش بود، رفت توي آفتاب زمستان خوابید، از سرما یخ زد و مرد، آفتاب قصد گرم کردن نداشت. دست هایم را توي هم انداختم و نگاهی به ماهی فروش ها کردم. یک مرد دو زنبیل ماهی خریده بود و با خود می برد، حتما" مهمان هایش زیاد بودند. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد........ تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
☕ قسمت چهاردهم فکر کردم اگر آتشی روشن کنم و ماهی بخرم بتوانم دلی از غذا در بیاورم ،ولی با کدام پول؟ من که پولی نداشتم، همانطور که سر پناهی نداشتم، اصلا" معلوم نبود شب را باید کجا سر کنم. اما یک چوب منبت کاري داشتم، می توانستم چوب را بدهم ، در عوض یک ماهی بگیرم،حتما" یکی از آن ماهی فروش ها از این قطعه منبت کاري شده خوشش می آمد. ولی نه ..... به خودم گفتم آن چوب براي محبوبه است .حتما" با دیدنش خوشحال می شود . لحظه ای به خود آمدم و توي دلم گفتم: کدام محبوبه محمد؟! محبوبه اي که تا سه روز دیگر، نه، تا دو روز دیگر عروسی دارد چگونه با هدیه یک مرد غریبه خوشحال شود؟! اصلا" مهم نبود، من به این حرف ها گوش نمی کردم، باید آن چهل شب تمام می شد، به خودم گفتم: به من هیچ ربطی ندارد که چه اتفاقی دارد می افتد. باید چهل شب را به پایان برسانم. سربرگرداندم و با چیزي که می خواستم مواجه شدم. (خوردنی)آن هم خوردنی مورد علاقه من ،خرما. خوبی فرات این است که در همه حاشیه فرات تا دلت بخواهد نخلستان پیدا می شود. چه نخلستان بزرگی هم بود. آنقدر خرما آنجا بود که تا سال دیگر هم می توانستم از آنها استفاده کنم. شاید با خودت بگویی خرما در آن آفتاب خرکش زمستان چه کار می کند! ولی این ها که خرماي روي نخل نبود، خرماهاي زمین خورده بود. شاید هم خیلی از آنها پلاسیده شده بودند ولی باز به درد من می خورد. تا نزدیکی نخلستان رفتم.تا چشم کار می کرد نخل بود و نخل. حصار نخلستان حصار زوار در رفته اي بود. حتی می شد بدون پریدن هم از حصار گذشت. از حصار رد شدم، لبه پیراهنم را بالا زدم و شروع کردم به جمع کردن. اولش مشتی برمی داشتم ولی بعد دیدم خراب زیاد دارد. یک دانه بر می داشتم، چند قدم جلو می رفتم و دانه اي دیگر. به دور و اطرافم خوب نگاه کردم. حسی به من می گفت زیر آن نخل خرماهاي بهتري است. زیر آن نخل هم رفتم ولی باز حسی به من می گفت زیر آن یکی نخل بهتر است ،همینطور دور می زدم و خرما جمع می کردم. تا اینکه دیدم چند زره پوش با صداي " دزد دزد" سمت من می دوند. اولش خودم هم باورم نمی شد دزد باشم. ولی من هم دویدم. دویدن با آن همه خرما کار را سخت می کرد. نمی دانم چرا خرماها را نمی ریختم تا بتوانم راحت تر بدوم. البته زیاد هم فهمیدنش کار سختی نیست ،من گرسنه بودم و آن خرما براي من از طلاي ناب بیشتر می ارزید. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد....... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
☕ قسمت پانزدهم بالاخره قبل از اینکه بتوانم از نخلستان بیرون بروم مرا گرفتند. سه سرباز زره پوش با هیکلی درشت و قیافه هاي آفتاب سوخته. اولی دست چپم را کشید دومی دست راستم و همه خرما ها پخش زمین شدند. منتظر بودم ببینم سومی چه کار می کند که سیلی محکمی توي گوشم زد. هضم این قضیه خیلی برایم سخت بود، انتظار چنین ضربه اي را دنداشتم. گوشم سوت می کشید. و صداي سربازها را ضعیف می شنیدم صداهایشان توي هم گم می شد، نمی دانستم کدامشان این چه جمله اي را می گوید. - بگو ببینم چطور جرأت دزدي کرده اي؟ هان؟ - آنهم از نخلستان سلطان. - تو اصلا" می دانی این نخلستان براي چه کسی است؟! - دمار از روزگارت درمی آوریم. و یک سیلی دیگر خواباند توي آن یکی گوشم. - از کجا آمده اي هان؟ - حرف میزنی یا به حرف بیاورمت سگ کثیف ؟ - یا حرف میزنی یا جایت سینه قبرستان است حرام زاده. دیگر طاقتم طاق شده بود، باید حرفی می زدم، با استرس نفس کشیدم و قاطعانه با صداي بلند گفتم: - چه خبرتان است وحشی ها. این خرما های هاي پلاسیده چه دردتان می خورد!؟ دزدي کدام است؟ داشتم از گرسنگی می مردم. چه سلطان خسیسی است که نمی تواند یک گرسنه را با خرماهاي پلاسیده سیر کند. فکر می کردم حرف هایم تأثیرش را گذاشته و آنها مرا رها می کنند یا حداقل تحت تأثیر قرار می گیرند، ولی عجیب اینکه سیلی دیگري توي گوشم خواباندند. - دزد گدا، به سلطان چرا توهین می کنی؟ - هان؟ - حکم زبان درازي به سلطان اعدام است بی چاره. - راه بیا حیوان . راه بیا... مرا کشان کشان تا قصر سلطان کشیدند. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد ....‌. تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
☕ قسمت شانزدهم باید می رفتم، چاره اي نبود، کدام سلطان به خاطر خرماهاي پلاسیده حکم اعدام می دهد؟ مطمئناً سلطان کرمش بیشتر از این حرف ها بود، ولی کاري نمی شد کرد، مخصوصا" حرف زدن با آن سرباز ها هیچ فایده اي نداشت. حاصل حرف زدن با آدم هاي کر و کور که نه می بینند ونه می شنوند. سیلی است. سیلی هم دو نوع است: دستس و غیر دستی. دستی اش را که مهمان آن سربازها شدم. غیر دستی هم تمسخر است، که چون حرفت را نمی فهمند. مسخره ات می کنند. درد هردو زیاد است ولی دومی بیشتر. پاهایم جلوتر از من حرکت می کردند ،من در برابر سه غول بیابانی ، بره ای کوچک بودم. در میانه راه به این فکر می کردم که قدیمی ترها راست گفته اند: مال مفت کوفت است. بالاخره به قصر سلطان رسیدیم. یک در بزرگ آهنی. که روي هر طرف از درها نقش یک شیر بود. تازه یادم آمد کدام سلطان را می گویند، سلطان تاجري اشراف زاده بود که شاهانه زندگی می کرد و هر طور که دلش می خواست می تاخت. دو سرباز نیزه به دست جلوي در بودند. سربازهایی که مرا می بردند، جلوي در ایستادند. یکی از آنها گفت؛ مجرم. دو نگهبان ایستاده در جلوی در. احترام نظامی کردند و بدون اینکه حرفی بزنند نیزه ها را کنار زدند. مرا کشان کشان داخل بردند. دست راست و چپ دو راهروي تاریک بود که با شمع روشن شده بود. کاشی هاي فیروزه اي جلوه زیبایی به راهروي راستی می داد. نزدیک 30 ،40 قدم رفتیم و بعد از گذشتن از پیچ راهرو رسیدیم به حیاط قصر. شاید اگر دست هایم را نگرفته بودند، خودم را ویشگون می گرفتم تا مطمئن شوم زنده ام. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد ....‌. تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
☕ قسمت هفدهم حیاط قصر بی شباهت به بهشت نبود. حیاط تشکیل شده یک مستطیل بزرگ بود که دور تا دور این مستطیل با کاشی هاي سفالی سنگفرش شده بود. و از هر طرف حیاط وسط سنگفرش ها جوي آب روان بود که جوي ها با کاشی فیروزه اي نماي قشنگی داشتند. وسط حیاط کاج ها سر به فلک گذاشته بودند. و دور تا دور کاج ها را بوته هاي شمشاد پر کرده بودند. ضلع تا ضلع حیاط پر بود از اتاق هایی که اندازه هر کدام با دیگري فرق داشت. تا آخر حیاط رفتیم ، آخر حیاط به یک در دیگر ختم می شد. که دو سرباز جلوي در ایستاده بودند، جلوي دو سرباز ایستادیم. و دوباره همان کلمه حال به هم زن قبلی: - مجرم. احترام نظامی و کنار رفتن نیزه ها. با گفتن مجرم تازه یادم آمد براي چه اینجا آمده ام. از در داخل رفتیم و وارد حیاط دیگري شدیم، حیاط دوم گرچه شبیه حیاط اول بود، ولی معلوم بود که شاه نشین است. حیاط خیلی درندشت بود ،وسط حیاط، یک عمارت آجرنما بود که نمی دانستم داخل آن چیست. به جاي درخت هاي کاج، بید مجنون حیاط را پر کرده بود. و سر دري هر کدام از اتاق هاي دور حیاط ، نقاشی شده بود. شیشه اتاق ها رنگارنگ با رنگ های سبز، نارنجی، قرمز، زرد، آبی. چشم هر انسانی را به خود خیره می کرد. جلوتر رفتیم ،یک حوض مستطیلی بزرگ ،وسط حیاط جا خوش کرده بود که زیبایی خاصی به حیاط قصر می بخشید. از کنار حوض گذشتیم و کنار یک در رسیدیم. که واضح بود جایگاه سلطان است. جلوي در ایستادیم. سربازي که جلوتر از من راه می رفت. گفت: - مجرم است، براي صدور حکم آمده ایم. قلبم داشت توي دهنم می آمد. این نسبت ها وصله تن من نبود. دزد، مجرم. صدور حکم. احساس ترس می کردم، احساس بی کسی. ولی نیزه ها کنار نرفت. نیزه دار گفت: - سلطان در حال استراحت است. وقت ملاقات به کسی نمی دهد. - مجرم را چه کار کنیم؟ - تا اطلاع ثانوي سیاه چال. - اطاعت. احساس امنیت کردم. و نفس راحتی کشیدم. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد...... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
☕ قسمت هجدهم چشمانم را با پارچه ي سیاهی بستند. و دوباره مرا کشان کشان بردند. از سیاه چال فقط چیزهایی شنیده بودم و اصلا نمی دانستم چه شکلی است. مرا میبردند و من فقط از قطع شدن صداي آبشار فهمیدم که از حوض بزرگ دور شده ایم. یک پله بالا رفتیم، بار دیگر صداي کنار رفتن نیزه ها را شنیدم. احساس کردم وارد حیاط دیگري شده ایم. حدسم درست بود، صداي زن ها و مردها از همه طرف می آمد. انگار آن حیاط براي خادمان بود. بوي غذا و دود، حدس مرا تایید می کرد. یک پله دیگر بالا رفتیم دوباره صداي کنار رفتن نیزه ها. احساس کردم زیر پایم خالی شده، زیر پایم پله بود. اولین پله را با احتیاط قدم گذاشتم ولی سربازها طاقت نیاوردند و با کشیدن مرا پایین بردند. پاهایم روي پله ها کشیده می شد. پله ها خیلی زیاد بودند. بوي تندی از تعفُّن حس می شد و با جلو رفتن بوي تعفن بیشتر می شد. صداي ناله هاي خاموش را می شنیدم. حنجره هایی که توان داد زدن را نداشتند و زیر لب ناله می کردند. آنجا بود که فهمیدم، دینار که داشته باشی، می توانی سیاه چال بسازي و مخالفان شخصی خودت را به بند بکشی. بوي رطوبت با بوي تعفن مخلوط شده بود. سیاه چال بزرگتر از آن چیزي بود که فکر میکردم، سیاه چال زیر زمینی متعفن و مرطوب بود که زندانی هایش هیچ وقت اجازه حمام رفتن نداشتند. هر لحظه فکر می کردم، همین جا جاي من است ولی باز جلوتر می رفتیم. بوي تعفن باعث ترش کردنم می شد. شکم خالی من تحمل چنین چیزي را نداشت. بالاخره ایستادیم. صداي ناله ها فقط از دور شنیده می شد. صداي به هم خوردن زنجیر می آمد، چشمانم را باز کردند. جیزي که جلوي خودم می دیدم دور از باور نبود، میله هاي آهنی و یک قفس کوچک، یکی از سرباز ها مرا هل داد پشت میله ها و گفت: - دزد کثیف. و من با سر زمین خوردم. وقتی که به خودم آمدم. همه جا تاریک بود و صداي هیچ کس ازدور و اطرافم نمی آمد. بعد از چند لحظه چشمهایم به تاریکی عادت کرد. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد...... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
☕ قسمت نوزدهم سلول هاي روبرو خالی بود و از بغل هم هیچ صدایی نمی آمد. من بودم، خودم و باز هم خودم. تنهایی آدم را وادار به فکر کردن و مرور کردن همه چیزی می کند ،به دیوار سیاه چال تکیه دادم، و زانوهایم را بغل کردم و به همه زندگی ام فکر کردم. فکر کردم. سیاه چال با زندان چه فرقی دارد! سیاه چال هم مثل زندان است، میله دارد، طلوع و غروب آفتاب دیده نمی شود. و تا دلت بخواهد دلگیر است ،فقط سیاه چال کمی تاریک تر از زندان است. اما چیز زیادي نگذشت که به اشتباهم پی بردم. تازه فهمیدم زندان و سیاه چال زمین تا زیر زمین با هم فرق دارند. درد سیاه چال، سیاهی است، درد سیاه چال درد گم کردن شب و روز است و بدتر از این وجود ندارد. من بعد از یک زمان کم، خودم را گم کردم و همانطور هم شب و روزم را گم کردم ،معلوم نبود ساعت هایی که می گذشت، ساعتی از شب است، صبح است یا ظهر. گاهی براي چند ساعت توي خودم مچاله می شدم و روي زمین سرد و نمناک سیاه چال می خوابیدم. و براي بیدار شدن هیچ اشتیاقی نداشتم، اصلا چرا باید بیدار می شدم وقتی هیچ کاري از دست من برنمی آمد. سیاه چال پر بود از سرما، غم ، اندوه و بی کسی. تنها چیزي که توي آن زیرزمین تاریک کنارم بود یک کاسه آهنی بود که براي آب استفاده می کردم. نگهبان ها گاهی سر می رسیدند و از نان خشک هاي اضافه آمده قصر جلوي ما می انداختند. آنها تنها لطفی که به ما می کردند این بود که نان خشک می دادند و ظرف هاي آهنی ما را پر از آب می کردند و می رفتند. می دانستم هم صحبت نداشتن ازبزرگترین دردهاست ولی این را هم می دانستم که هم صحبت احمق درد بزرگتري است. مطمئن بودم چند روز از بودنم در آن قفس تنگ و تاریک گذشته است، شاید اصلا من فراموش شده بودم. گاهی فکر میکردم اگر قرار است براي صدور حکم نزد سلطان بروم پس چرا انقدر طول کشید. به خودم گفتم: شاید قرار است تا ابد همین جا بمانی. زندگی لعنتی.....زمانه چقدر عجیب می چرخد اصلا معلوم نیست پنج شنبه است یا جمعه. محبوبه روي زمین و من زمین گیر این زیر زمین، من در سیاهی این زندان تاریک و او در سفیدي لباس عروسی. خدایا آدمهاي عاشق با وجود عشق می میرند یا زنده می شوند؟ نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
☕ قسمت بیستم هر زمانی به خودم می آمدم، فکر می کردم و دوباره خواب میرفتم ،خوابی از روی اجبار که سرد بود و زمستانی . زندگی به همین روال می گذشت تا اینکه با صداي نگهبان ها از خواب بیدار شدم. فکر کردم براي غذا آمده اند ولی انگار زندانی جدید آورده بودند. نزدیک میله ها رفتم خودم را به میله ها چسباندم تا بهتر ببینم، نگهبان ها یک پیرزن نحیف را می آوردند. پیر زن با گریه و التماس از آنها می خواست که او را ببخشند ولی نگهبان ها بی توجه او را می کشیدند. تا سلول کنار من آمدند و پیرزن بیچاره را داخل سلول کناري من انداختند. از فرصت استفاده کردم و گفتم: - سلام خسته نباشید. من براي صدور حکم خیلی وقت است که منتظرم. آقا....... آقا........ با شما هستم صداي مرا نمی شنوید ،آقا....... بله کسی که خواب باشد بیدار می شود ولی کسی که خودش را به خواب زده باشد بیدار نمی شود. نگهبان اصلا نمی خواست صداي مرا بشنود، هردو نگهبان رفتند و دوباره همان آش و همان کاسه ،پیر زن همچنان گریه می کرد و زیر لب حرف می زد، از حرف هایش چیزي نمی فهمیدم. ولی دلم برایش می سوخت پیرزن میله ها را تکان می داد و با صداي بلند گریه می کرد. دیگر تحمل صداي لق لق لرزش میله ها را نداشتم، سعی کردم آرامشم را حفظ کنم. با صداي مهربانی گفتم: - مادر ، آن میله ها از جایش تکان نمی خورد. گریه پیرزن قطع شد، انگار که صداي من آرامش کرده باشد. خودش را به دیوار من چسباند و گفت: حمید خودتی؟! حمید من تو حالت خوب است. از حرفهایش تعجب کردم، شاید ما همدیگر را نمی دیدیم، ولی واقعا صداي من شبیه صداي حمید او بود!؟شک داشتم که چنین باشد. احتمالا حمید پسرش بود. پیرزن بیچاره. حتما پسرش هم دستگیر شده بود. دقیقا باید چه جوابی می دادم. اگر می گفتم: متأسفم، من حمید نیستم. حتما دلش می شکست. نه. او یک مادر بود چرا باید دلش را بشکنم. و اگر می گفتم من حمیدم و دورغم رو می شد چه؟ آنوقت چه کار می کردم؟ وقت کم بود، باید تصمیمم را می گرفتم ،من یا حمید بودم یا نه. باید یکی را انتخاب می کردم، دل را به دریا زدم و گفتم : - مادر، حالت خوب است؟ نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
☕ قسمت بیست و یکم - چی...؟ بلندتر بگو نمی شنوم مادر. خداي من، حتما گوشش هم سنگین بود. با صداي بلندتر گفتم. - م.....ن خو.....بم، تو خو.....بی؟ - چرا داد می زنی بچه. الهی ذلیل بمیري. انقدر به تو گفتم: پا روي دم سلطان نگذار. عجب دست گلی به آب دادم فکر می کردم با شنیدن صدایم خوشحال شود. آنجا بود که فهمیدم از کار خیر هم نفرین و ناله اش براي من می ماند. با صداي بلند گفتم: - همه چیز تقصیر من بود، مرا ببخش. از صدای لغزش میله ها فهمیدم ،میله ها را محکم چسبید. - اشکالی ندارد پسرم، شکنجه ات که نکردند حمید جان؟ چه می گفتم شکنجه ام کردند،؟ نکردند؟ با صداي خسته اي گفتم: مهم نیست بالاخره هر کس خربزه میخورد پاي لرزش هم باید بنشیند. - مادرت بمیرد الهی. خیلی شکنجه ات کردند حمید؟ - نه، چیزي نیست. - الهی سلطان ذلیل شود، الهی آتش به دامانش بیفتد که ما راحت شویم. - هیسس....، می خواي ما را به کشتن دهی، اینجا حریم سلطان است ما در قصریم. - در قصر چه میکنیم مادر!؟ قصر چه بوي بدي می دهد، سلطان چطور راضی شده در این آشغالدانی زندگی کند. « تعجب کردم، شاید هم او مرا سرکار گذاشته بود، شاید هم واقعا منگل بود» - تو اصلا میدانی سیاه چال چیست؟ - ها... میدانم - اینجا سیاه چال است. - عجب..... چرا به فکر خودم نرسیده بود، پس این پیچیدن صدا و بوي گند براي سیاه چال است؟ - نکند با آمدن به اینجا فکر کردي اینجا آشپزخانه سلطنتی است. - مادر حالت خوب است، فکر می کنم شکنجه ها اثر گذاشته است. - چطور؟ - من که چشمی ندارم ببینم مادر. - چشمت چه شده؟ - مگر عقل خودت را باخته اي بچه ،مادرت کی چشم بینا داشت که حالا داشته باشد. تازه فهمیدم ماجرا از چه قرار است، خنده موزیانه اي کردم و گفتم: - ساده تر از تو پیدا نمی شود خودم را به آن راه زدم ببینم چه می کنی. بعد خودم را جمع و جور کردم و با صداي آرام گفتم: - به هر حال اینجا نباید هر حرفی زد دیوار موش دارد و موش گوش دارد. با صداي بلند گفت: - چی نمی شنوم: آه خداي من، چرا با این پیرزن همسایه شدم. دردم کم بود این یکی هم آمد روش. گفتم: - این......جا...... هر ح.........رفی.... نزن، خطر دارد. - آهان فهمیدم، اشکالی که ندارد الان درستش می کنم. صدایش را بلندتر کرد و گفت: - خدا به سلطان عمر با عزت دهد.به مال و اموالش برکت دهد. زدم زیر خنده ،اصلا انتظار چنین کاري نداشتم. از سادگی اش خوشم آمد ،با دعاهاي پیرزن از همه جاي زندان صداي ناله و نفرین بلند شد،فهمیدم سیاه چال آنقدر هم ناامن نیست. نویسنده ؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد ....... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا