"شبهای جنگ"
بعد نماز عشا از بین جمعیت نمازگزارن
مردی با موی سفید و لباس سپاهی جلو آمد.
با امام جماعت مسجد صحبتی کرد و میکرفون را برداشت:
از حملهی رژیم صهیونیستی به هلالاحمر از اسباببازیهای خونین زیر آوار مانده از اقتدار و وحدت ایران و ازقدرت فتاح و خیبر گفت.در آخر
سخنهایش را با سلام به امام رضا تمام کرد و گفت : برای دواع با همرزمش، شهید هستهای میرود.
رجزخوانیاش کار خودش را کرد. مردم با شور و تکبرگویان به سمت خیابان آمدند.
فاطمه جبار زارع✍
بیست و نهم خرداد هزار و چهارصد و چهار/ مسجد امام حسن مجتبی(ع)
#روایت_جنگ
#شهدای_پیشرفت
#ایران_قهرمان🇮🇷
#یزد_قهرمان
@yazde_ghahraman
"تا آخرین نفس"
بوق اول خورده رسید به بوق دوم، صدایش پیچید.
بعد از یک هفته بیخبری و دلنگرانی صدایش را شنیدم.
پنج سال گذشت...از آغاز دوست شدنمان، اما هنوز همدیگر را ندیده بودیم.
از اوضاع و احوالش پرسیدم و مستقیم رفتم سراغ اصل مطلب
_میگم...اوضاع احوال تهران چطوره؟ مردم جنگ دیده چطورن؟
پرسشی گفت: تهران؟ هیچی! مردم دارن زندگی عادیشونو میکنن!
بعد با مکث چند ثانیهای گفت: فقط خیلی خلوته!
تعارف زدم اگر خواست، یزد و خانهی ما آماده است. تا گفتم زد زیر خنده و گفت: نه بابا....ما تا آخرین نفس اینجا میمونیم..هیچ جوره تهرانو ول نمیکنیم.
زهرا عسگری✍
۱۴۰۴/۰۳/۳۱
#روایت_جنگ
#روایت_مردم
#ایران_قهرمان🇮🇷
#یزد_قهرمان
@yazde_ghahraman
📢فراخوان مردمی جمع آوری خاطرات مردمی عملیات وعده صادق۳
📌ضمن عرض تبریک و تسلیت به مناسبت شهادت فرزندان ایران از شما دعوت میکنیم روایتهای خود را از شب و روز ۲۳خرداد و بعد از آن برای ما بفرستید.
🖇روایتهایی مثل: مقاومت و نترسیدن مردم، نذر و نیاز و دعاها، شباهت شرایط فعلی با دوران دفاع مقدس، رفع شبهات و تبیین دیگران، گشتهای محلی و...
🔺خاطرات خود را به صورت متن یا صوت به آیدی @vatan_h_honar در پیام رسانهای ایتا و بله ارسال کنید.
🔺جنگ، جنگ روایتهاست..!
#ایران_قهرمان🇮🇷
#یزد_قهرمان
@yazde_ghahraman
4.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
"زندگی خیلی جاریست"
عصری برای قدم زدن با همسرم به پارک بزرگ شهر رفتیم. وقتی وارد شدیم تا چشم کار میکرد هیچ موجود زندهای پرنمیزد!
همسرم گفت: چقدر خلوته! عجیب نیست؟!
گفتم: خانم بالاخره جنگه دیگه. مردم یزد حق دارن! فکر میکنم برای اولین بار در تاریخ، به شهر ما حمله نظامی شده! مثلا چند تا مرکز نظامیمون رو رژیم صهیونیستی ظهری زده! گُرخیدن مردم!
آفتاب که غروب کرد چند خانواده با سبدهای پیکنیک وارد پارک شدند.
برای خواندن نماز رفتیم . وقتی از نمازخانه پارک بیرون آمدیم دهنم از تعجب باز ماند! پارک پر از جمعیت بود. این جمعیت! وسط هفته! آن هم شب حملهی اسرائیل!
همسرم زیر لب خدا را شکر میکرد و گاهی هم با نگاه معنادارش به من شرمندهام میکرد از تحلیل آبکیای که عصر داشتم!
مسیر برگشت خانه به دلم افتاد به شهید گمنام میدان حج سری بزنیم اما مگر جای پارک پیدا میشد! وقتی هم که وارد میدان شدیم به هزار مکافات یک جا پیدا کردیم تا دو نفری بنشینیم و ساندویچی که از قبل گرفته بودیم را بخوریم.
دور مزار شهید مثل همیشه مملو از جمعیت خواهران بود و فرزندانشان هم جلوی محوطه مشغول بازی و ورزش بودند.نگاهی به همسرم کردم و گفتم: زندگی در شهر خیلی جاریست!
مهدی کریمی✍
۱۴۰۴/۰۴/۰۱
#روایت_جنگ
#روایت_مردم
#زندگی_جاریست
📝شما هم روایتهایتان از جنگ را برایمان ارسال کنید: @vatan_h_honar
#ایران_قهرمان🇮🇷
#یزد_قهرمان
@yazde_ghahraman
"روز واقعه"
ساعت 5عصر دخترم را برای دوچرخه سواری به پارک سر کوچه بردم.خبر حمله هوایی به پادگان نظامی در شهر پیچیده بود. واقعیتش انتظار نداشتم چند ساعت بعد از حمله رژیم صهیونیستی پارک اینقدر شلوغ باشد. تاب و سرسرهها پر بچه بود. چند مرد و زن هم روی صندلیهای روبروی اسباببازیها نشسته بودند. یک دوری دور پارک زدم. روبروی نیمکت ۲خانم مسن نشستم.
دخترم بازی میکرد و من اخبار را با گوشی دنبال میکردم که صحبتهایشان را شنیدم.
_آره دخترم میگفت صداش تا خونه اوناهم رسیده.
_ میگفتی بیان خونه شما! خطرناکه! من که بچهام استاد دانشگاه تهرونه، تا بهش گفتم عاقت میکنم ظهرش اینجا بود. الکی که نیست جنگه! فردا هم قراره بریم دهبالا، آب و هوایی عوض کنیم.
_ گفتم اما خودش گفت تو خونه راحتتره، منم اصرار نکردم.
از نیمکت پاشد و گفت:
_ وای تو دیگه چه دلی داری زن، نشستی خبرشونو برات بیارن!
_ شهادت لیاقت میخواد! من از خدامه شهید شم! این همه تو روضهها برای مظلومیت حسین گریه کردم، حالا بیام بچمو با عاق بکشونم اینجا که یک وقتی نکنه منم دلم داغ ببینه! اینا کار ادم عاقله آخه؟
_ خواهر از ما گفتن! حالا فردا ساعت چند میرید مسجد برای ختم؟
_ ساعت ۸ حدیث کسا شروع میشه بعدش هم سوره فتح و دعای ۱۴صحفیه سجادیه میخونیم، تونستی بیا، بقیه رو هم خبر کن.
✍فاطمه جبارزارع
دوم تیرماه هزار و چهارصد و چهار
#روایت_جنگ
#روایت_مردم
#زندگی_جاریست
📝شما هم روایتهایتان از جنگ را برایمان ارسال کنید: @vatan_h_honar
#ایران_قهرمان🇮🇷
#یزد_قهرمان
@yazde_ghahraman
"حسینیه ایران"
یزد همیشه وسط نقشه بوده و زیر پونز!
شهری که آنچنان رنگ توپ، تانک و موشک به خود ندیده است.
بین مردم هم مرسوم بود که شهر قطاب و باقلوا، همیشه در امن و امان است. چه در جنگ هشت سال دفاع مقدس، چه الان در زمانهی ۱۴۰۴.
شاید تنها صدای گلوله و انفجاری که در ذهن باباجی و ننهآقاهای یزدی مانده باشد، برگردد به دهم فروردین ۱۳۵۷ و شهادت چند تن از جوانان انقلابی یزدی.
چندی بعد هم، در یازدهم تیرماه ۱۳۶۱ صدایی در مسجد ملا اسماعیل همه را شوکه کرد. صدای انفجار و شهادت چهارمین شهید محراب، آیت الله صدوقی!
و اما یزد،
شاید خاکش کارزاری برای جنگ نبود، اما مردمش خوب بلد بودند در کارزار جنگ، آن هم کیلومترها به دور از خانه و خانواده بجنگند.
در هر میدان رزمی در این چند سال انقلاب، مردم یزد خون داده اند.
چه در لبنان، مثل شهید رشیدی
چه در جنگ هشت سال دفاع مقدس
چه در صحرای طبس، شهید منتظر قائم
چه شهدای راسک
و صدها شهید گمنام....
در روزهای گذشته بین مردم که قدم میگذاشتم، میشنیدم که:
_بابا یزد نَمِزَنَن. یزد ثبت یونیسکو شده!
_نتانیاهو یونیسکو حالیشه!
یک نفر دیگر به شوخی گفت:
_مگن که مادر زن نتانیاهو یزدیه. شاید به خاطر مادر زنش هم که شده به یزد کاری نداشته باشه!
همین یک جمله باعث شد، لبخندی بر گوشهی لبان همشهریهایم بیاید.
حتی در خیال خودم هم، یزد را در پیکار جنگ نمیدیدم.
چند روز پیش یکی از فامیلهایم از شیراز تماس گرفت، به او گفتم:
_جمع کنید بیاید یزد! محرم امسال یزد حال و هوای عاشورایی داره. یزد هم که در امن و امانه انشاالله!
اتفاق افتاد! آن هم وسط ظهر، ساعت ۱۴. زیر تیغ آفتاب شهر یزد!
نسل جوان شهر قنات، قنوت و قناعت حالا طعم تلخ جنگ را از نزدیک چشیدند.
و اینک مامِ وطن ما هم به خون آغشته شد!
محرم امسال شهر یزد، با سالهای دیگر فرق میکند؛حالا هم خون دادهایم.هم جنگ دیدهایم.
باز هم میگویم:
_جمع کنید و تشریف بیارید یزد!
یزد حسینیه ایران است. پناهگاهی دارد از جنس پوش امام حسین.
آژیر خطری دارد به نام: ایران حسین تا ابد پیروز است
و مردمی دارد که از کودکی با هیئت و روضه بزرگ شدهاند. خوب بلدند در زیر علم امام حسین سینه بزنند و در پیکار جنگ، بجنگند!
✍️زهرا عبدشاهی
۱۴۰۴/۰۴/۰۲
#روایت_جنگ
#روایت_مردم
#زندگی_جاریست
📝شما هم روایتهایتان از جنگ را برایمان ارسال کنید: @vatan_h_honar
#ایران_قهرمان🇮🇷
#یزد_قهرمان
@yazde_ghahraman
"یزد قهرمان"
دارم توی حیاط رخت پهن میکنم، چون از خانه همسایه دید دارد، چادر نمازم را پوشیدهام...
صدای جنگنده میآید، نمی.دانم خودی است یا مال دشمن... چند لحظه بیشتر نمیگذرد و بعد سه چهارتا صدای اصابت دووووف، دوووووف، دوووووف... دلم آشوب میشود، جنگنده دشمن است چطور تا اینجا رسیده؟! ....خودم را از تک وتا نمیاندازم، آخرین لباس را پهن میکنم هنوز گیره لباس آخر را نزدهام که... دخترم دوان دوان میآید دم در: مامان همسایه طبقه بالایی با تو کار داره؟!
میآیم دم در، خانم همسایه به پهنای صورت اشک میریزد، تمام بدنش میلرزد، آرامشم را که میبیند میپرسد؛ صدای انفجار رو شنیدی؟! میگویم: آره...
نمیدانم من از اضطراب او بیشتر جاخوردهام یا او از بیخیالی من....
کلید زیرزمین را میآورم... همه میرویم به زیرزمین... بچهها مشغول بازی میشوند، وسایل خالهبازیشان را میآورند، زردآلو و آلوچه میخورند... وای که چقدر آرامششان را دوست دارم...
خانم همسایه که شمالی هست؛ میگوید آب یزد خوردهام ترسو شدهام!!!! با تعجب نگاهش میکنم... موقعیت خوبی برا صحبت نیست... در دلم میگویم یزدیها از کی ترسو شدند؟! مگر نه اینست که مادر شهید احمدی روشن که در تشییع فرزندش برای دشمن رجز میخواند یزدی بود، مادر شهید محمدحسین محمدخانی هم همینطور... سکوت میکنم...
بعد از حدود ۲ ساعت که معاشرت میکنیم و لبخند تحویلش میدهم وقتی میخواهد برود اعتراف میکند؛ تو اصلا نترسیدی... خوش بحالت!
✍عاطفه دهقان
#روایت_جنگ
#روایت_مردم
#زندگی_جاریست
📝شما هم روایتهایتان از جنگ را برایمان ارسال کنید:@vatan_h_honar
#ایران_قهرمان🇮🇷
#یزد_قهرمان
@yazde_ghahraman
5.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
"داغ دل"
پیکر شهدا وارد مسجد شد.مردم بلند شدند و به عقب برگشتند. همینطور که مردم به سمت در ورودی هجوم میآوردند مداح شروع کرد: این گل پرپر از کجا آمده... خوش اومدی حسین آقای کمالی... و همینطور شروع کرد اسم شهدا رو گفتن. هر اسمی که میگفت ناله و شیون بلند میشد:
عرفان طالبی!امید رحیمی! حمیدرضا بافتیزاده!
مداح ادامه داد: آیتالله صدوقی! ای شهید محراب! شما امشب میزبانی کن برای این بچههای ما.
جمعیت شکافته شد و پیرمردی کممو با چهرهای آفتاب سوخته و زحمت کشیده با همراهی چند نفر دیگر جلو آمد. چهرهی شکستهاش از نشستن داغی سنگین بر دلش حکایت داشت. مدام دلم به کربلا پرمیزد: بانَ الانکسار فی وجه الحسین(ع)...
بعد از قراردادن پیکرها روی سکوی، مدت زیادی همه گریه میکردند. هرکدام تابوت عزیزانشان را در آغوش گرفته و با آنها درد دل میکردند. در این میان زنی بود که مدام با دستش محکم روی تابوت عزیزش میزد. انگار نریمانی در گوشم میخواند: بلند شو علمدار... علم رو بلند کن... واسه بچههایی که چشم انتظارن...
✍مهدی کریمی
دوم تیرماه هزار و چهارصد و چهار
#روایت_جنگ
#روایت_مردم
#زندگی_جاریست
📝شما هم روایتهایتان از جنگ را برایمان ارسال کنید: @vatan_h_honar
#ایران_قهرمان🇮🇷
#یزد_قهرمان
@yazde_ghahraman
"بیداری جهانی"
۶ سال است با تونی در ارتباطم. کلا بحث وگفتگوی ما دلار و یوآن است. مواد اولیه کارخانه و برخی از دستگاه های مورد نیاز تولید را از چین وارد می کنیم. تونی بازرگان چینی است. این بار بعد از موشک باران اسرائیل در موج اول وعده صادق۳، تونی جمله دیگری برایم نوشت: " آفرین بزنید، سگ را باید قلاده کرد تا حساب کار دستش بیاید".
✍️زینب کشاورز
۱۴۰۴/۰۴/۰۴
#روایت_جنگ
#روایت_مردم
#زندگی_جاریست
📝شما هم روایتهایتان از جنگ را برایمان ارسال کنید: @vatan_h_honar
#ایران_قهرمان🇮🇷
#یزد_قهرمان
@yazde_ghahraman
"شهید بافق"
به سختی توی کوچه پس کوچه های اطراف محل برگزاری مراسم، جای پارک ماشین پیدا کردیم.
خیابان شیخ محمد تقی بافقی از شدت شلوغی بند آمده بود.حتی کوچه ها!
با بابا به سرعت خودمان را پیاده به جمعیت رساندیم.
«مثل زمان جنگ! همینطور شهید میاوردن و تشییع میکردم»
صدای بابا بود که به سختی از بین هیاهو مردم و صدای بلندگو ها تشخیص دادم.
خاطرات کودکی بود که برای بابا مرور میشد.
دوتایی به جمعیت نگاه میکردیم، تشیع شهید طالبی، شهید حمله رژیم کودک کش به یزد شروع شد. کنار عکاسی آستانه قرار گذاشتیم و از هم جدا شدیم. جمعیت خانم ها و آقایون از هم جدا شد. شعارهایی که با غم و انزجار ، از ته دل بیرون میآمد از هر طرف به گوش میرسید، مخصوصا، «مرگ بر اسرائیل!»
هوا گرم بود اما روی سر مردم آب میپاشیدند و بطری های آب خنک بین مردم توزیع میشد.
به سمت امام زاده رفتیم و بعد از خواندن نماز به پیکر شهید، به سختی از بین جمعیت رد شدم و به محل قرار با بابا رسیدم.
✍فاطمه ایزدی
#روایت_جنگ
#روایت_مردم
#زندگی_جاریست
📝شما هم روایتهایتان از جنگ را برایمان ارسال کنید: @vatan_h_honar
#ایران_قهرمان🇮🇷
#یزد_قهرمان
@yazde_ghahraman
"هزار و چهارصدیها"
تکیه امیر چخماق در حال ثبت حماسهای دیگر بود. شهدایی روی دست مردم تشییع میشدند که اول تیر ماه در پی تجاوز هوایی رژیم صهیونیستی به یزد، آسمانی شدند.
بلندگو مدام اعلام میکرد، برید عقب. جلو برای اقامهی نماز شهدا جا کمه!
در حال عقب عقب آمدن، دستی به پشتم خورد. سر برگردانم. خانمی لبخندی زد و اشاره به جلوی پایش کرد. فرشتهای کوچک فارغ از هیاهوی اطراف، روی زمین داغ، چهار زانو نشسته بود. انگار پاهای کوچکش توان ایستادن نداشت. مادرش گفت:
_ از مجاهدین پیاده اومدیم. مسیر بسته بود.
در دل تحسینش کردم؛ کودکی که تاب آوری بلد بود! به جای نق زدن و گریه کردن، آرام کف زمین نشسته بود.لبههای گرد کلاهش مانع دیدن صورتش میشد.
عکس رهبری از عرض زانوهایش بزرگتر بود. با وسواس خاصی دو دست کوچکش روی عکس بود. انگار داشت میگفت:بابا جون! روی ما هزار و چهارصدیها هم حساب کن!
روبه رویش نشستم. صدایش زدم:
_ خاله،خاله جون! میشه نگاه کنی عکستا بگیرم!
این قدر محو تماشای یار بود که صدایم را نشنید.
عکسش را گرفتم و گفتم:
_حالتو خریدارم! فرشته کوچولو!
#روایت_جنگ
#کودکان_تابآور
#روایت_مردم
📝شما هم روایتهایتان از جنگ را برایمان ارسال کنید: @vatan_h_honar
#ایران_قهرمان🇮🇷
#یزد_قهرمان
@yazde_ghahraman
"هنوز ما رو نشناختن..!"
داشتم اخبار جنگ رو از کانال های مجازی دنبال میکردم. کشف بیش از ده هزار ریزپرنده در تهران ... مامانم همینطور که داشت چایی میآورد گفت:《راستی زهرا خانم فک کنم هفته دیگه از مکه میان، بیاین ما هم بریم دیدن شون.》 پرسیدم:《مگه قراره بیان یزد؟》
مامانم گفت:《 نه، منظورم اینه که بریم تهران دیدن شون، هم دیدن مکهای رفتیم، هم یه مسافرتی هست، حال و هوامون عوض میشه!!》خواهرم که انگار بهش شوکر زدن گفت: 《 بریم تهراااان؟؟! تو این وضعیتتت؟؟! 》 مامانم خیلی ریلکس جواب داد:《بله خب مگه چیه، اتفاقا تو یکی از گروه ها خوندم که رهبر گفته مردم به زندگی عادیشون ادامه بدن. چطور شما اینهمه تو گوشی هستید نفهمیدین!》خواهرم درحالیکه چشمهایش چهارتا شده بود گفت:《بله ما هم شنیدیم این حرف حضرت آقا رو ولی تهران رفتن که جزو زندگی روزمره ما نبوده مادر من. اونوقت یهو الان پاشیم بریم تهران؟》من که حسابی از مکالمه اونها خندم گرفته بود، با خنده گفتم:《واکنش اوناییکه دارن از تهران میان یزد، وقتی بفهمن ما میخوایم بریم تهران.》 مامانم که معلوم بود خیلی از این مزه ریختنم خوشش نیامده، گفت:《بجای این حرفا پاشو یه زنگ به شوهرت بزن ببین بهش مرخصی میدن یا نه.》خواهرم همینطور که داشت میرفت تو اتاق زیرلب گفت"《 من میرم تو افق محو بشم...》 با خنده گفتم:《واقعا که هنوز نتانیاهو این ملت رو نشناخته..! زندگی اینجا خیلی جاریست..!》
مریم موحد✍
دوم تیرماه ۱۴۰۴
#روایت_جنگ
#روایت_مردم
#زندگی_جاریست
📝شما هم روایتهایتان از جنگ را برایمان ارسال کنید: @vatan_h_honar
#ایران_قهرمان🇮🇷
#یزد_قهرمان
@yazde_ghahraman