#پارت ۱۵۷
دلم میخواست مثل بچگی هام برم تو حیاط و زیر درختهای بهارنارنج بدوم بازی کنم و فارغ دنیا باشم.
اگه سیاووش دوستم داشت میتونستم اطلس رو پس بزنم ولی وقتی حسی وجود نداشت تلاش کردن معنی نداشت..
از اتاق رفتم بیرون، هنوز صدای صحبت کردن میومد.
در زدم و رفتم داخل ارباب نشسته بود و به رادیو گوش میداد زنعمو و عمه جیران و عزیز مشغول صحبت کردن بودن از بچه ها خبری نبود، ارباب رو صدا زدم و گفتم:میتونم باهاتون حرف بزنم..
همه با سکوت نگاهم میکردن
ارباب گفت:بیا تو دخترم.
اب دهن قورت دادم و گفتم:راستش مبخواستم اجازه بگیرم فردا برم یه سر به پدر مادرم بزنم..
جیران خندید و گفت:جلال اینو چرا تنهایی اوردی اینجا ننه باباشم میاوردی.
اینو و گفت و با عزیز خندیدن، زنعمو بنده خدا فقط نگاهم کرد.
🌹گردش در یزد
https://eitaa.com/joinchat/1055588836Ca55a1b74ee
ه
رمان #گلچهره و ولی خان بسیار طولانی و جذابه برای دریافت کامل رمان به این ای دی مراجعه کنید 👈👈👈👈
@addmmin12
👉👉
#پارت ۶)
مادر نگاه پررنج و نگرانش را به او دوخت و دوباره گفت:
-زود باش مادر جون اماده شو.الان عروس رو میارن...بیا پایین ببین چه خبره.جوونا دارن خودشونو خفه می کنن .
فقط تو تک و تنها نشستی این بالا و غصه می خوری... همه سراغت رو می گیرن.
کیمیا بغضش را به زحمت فرو داد و بریده بریده گفت:
-می دونم ...می دونم ...الان میام.
بعد دوباره جلوی اینه نشست و در ان مادرش را دید که با عصبانیت با پدر نجوا می کرد.پدر سرش را پایین انداخته بود و حرفی نمی زد.وقتی حرف های مادر تمام شدهر دو اهسته از اتاق خارج شدند.
کیمیا باز به تصویر خود در اینه نگاه کرد و پوزخندی زود گفت:گل بود به سبزه نیز اراسته شد .فقط این گریه لعنتی رو این صورت مات و رنگ پریده کم داشت تا همه فکر کنن روحم رو احضار کردن.
بعد با بی میلی کیف لوازم ارایشش را روی میز خالی نمود و سعی کرد با وسایل ارایش
رنگ و جلای تازه ای به چهره بدهد.وقتی کارش تمام شد دوباره نگاهی خریدارانه به صورتش کرد و لبخندی از سر رضایت زد و در حال برخاستن زمزمه کرد:خدا بیمارزه پدر اونی که رنگ و روغن رو اختراع کرد.
و بعد از اتاق خارج شد .روی اولین پله که ایستاد ارزو کرد که این جشن کذایی هر چه زود تر خاتمه یابد.بعد به ناچار پله ها را طی کرد و به سمت حیاط بزرگ خانه ی مادر بزرگ به راه افتاد.حق با مادر بود
.بچه ها حسابی سر و صدا راه انداخته بودند و این به نظر کیمیا خیلی بی معنی و مسخره می امد.وقتی به جمع نزدیک شد اولین کسی که به استقبالش امد مادر بود و بعد از او عمه و زن عمو ها و دیگر اعضای فامیل که با نگاه های موشکافانه حلاجی اش می کردند.
گردش در یزد
https://eitaa.com/joinchat/1055588836Ca55a1b74ee
رمان #بامداد خمار بسیار طولانی و جذابه برای دریافت کامل رمان به این ای دی مراجعه کنید 👈👈👈👈
@addmmin12
👉👉
#پارت۷)
کیمیا از نگاه هایشان احساس تنفر می کرد.گویا ان ها منتظر بودند بعد از متارکه ظاهرش هم تغییر کرده باشد.
شاید روی سرش دنبال شاخ و کنار پاهایش دنبال یک دم بلند و به جای کفش هایش منتظر سم بودند.از این تصور لبخند تمسخر امیزی لبانش را گشود و در حالی که سعی می کرد خود را کاملا بی تفاوت نشان دهد
همراه دختر عمو هایش و به اصرار ان ها به سوی میز جوان ها رفت.
در همان حال فتانه دختر عمویش با همان شیطنت همیشگی کنار گوشش زمزمه کرد:
کیمیا با من بیا تا یه چیز جالب بهت نشون بدم.
کیمیا با تعجب به چشمان او که از شیطنت برق می زدد نگاه کرد و گفت:
- یه چیز جالب ؟!مثلا چی؟
_ تنها قوم و خویش عروس خانم که در جشن شرکت فرمودند.
کیمیا خنده اش گرفت اما با بی تفاوتی شانه بالا انداخت و سوال دیگری نکرد و همراه فتانه به سوی میزی که او اشاره می کرد حرکت کرد.
از ان فاصله خشایار و اشکان پسر عموهایش و الهام و امیر عموزاده هایش و دو نفر دیگر را که پشت به نشسته بودند دید.
گردش در یزد
https://eitaa.com/joinchat/1055588836Ca55a1b74ee
رمان #بامداد خمار بسیار طولانی و جذابه برای دریافت کامل رمان به این ای دی مراجعه کنید 👈👈👈👈
@addmmin12
👉👉
#پارت ۱۶۱)
شب راحت نخوابیدم،فکر و خیال راحتم نمیذاشت..
ذوق دیدن مار جان و بچه ها رو داشتم از طرفی تنها گذاشتن سیاووش میتونست راه رو برای اطلس باز کنه و موفق شه که من و از عمارت بیرون کنه.
صبح زود بیدار شدم سیاووش شب رو برنگشته بود. لباس پوشیدم و رفتم برای خداحافظی ارباب و عزیز بیدار شده بودن و. بقیه هنوز نیومده بودن.
ارباب گفت بیا بشین یه چیزی بخور بعد برو..
گفتم:اگه اجازه بدین برم که زودتر برسم..
ارباب بلند شد و گفت:تا حیاط باهات میام..
_زحمت نکشین..
جلوتر از من راه افتاد از عزیز خداحافظی کردم زورکی سر تکون داد از خداش بود که من برم!!!
ارباب همراه من تا حیاط اومد و راننده رو صدا زد، خلوت بود و هنوز خدمتکارها کارشون رو شروع نکرده بودن..
🌹گردش در یزد
https://eitaa.com/joinchat/1055588836Ca55a1b74ee
ه
رمان #گلچهره و ولی خان بسیار طولانی و جذابه برای دریافت کامل رمان به این ای دی مراجعه کنید 👈👈👈👈
@addmmin12
👉👉
#پارت۱۶۲
برگشت نگاهم کرد و گفت:چندتا وسیله هست که دیشب دادم بزارن تو ماشین ببر برای خونوادت..
تشکر کردم که گفت:بهت گفته بودم خیلی شبیه زن مرحومم هستی؟
_نه نگفته بودین..
اهی کشید و گفت:چشمهات..
انگار همون چشم هاست.. حیف که زود مارو تنها گذاشت و منو بیچاره کرد..
_خدا رحمت کنه روحشون شاد،کاش میتونستم ببینمشون کم سعادت بودم..
سری تکون داد و گفت:تو باید فکر اطلس و از سر سیاووش بیرون کنی،
دختر خواهرمه از همه بهتر میشناسمش دندون تیز کردن برای این مال و منال..
با تعجب نگاهش کردم..
گفت:من سالهاست که بعد پدرم با ریز و درشت سر و کار دارم فکر نکن هرچی که اینجاست از پدرم رسیده
نه،
زحمت کشیدم جوونیم و پاش دادم. برای بچه هام هم پدر بودم هم مادر.
گردش در یزد
https://eitaa.com/joinchat/1055588836Ca55a1b74ee
ه
رمان #گلچهره و ولی خان بسیار طولانی و جذابه برای دریافت کامل رمان به این ای دی مراجعه کنید 👈👈👈👈
@addmmin12
👉👉
#پارت ۸
از ان فاصله خشایار و اشکان پسر عموهایش و الهام و امیر عموزاده هایش و دو نفر دیگر را که پشت به نشسته بودند دید.
مو های زیتونی و بلند یکی از ان ها که با حالتی خوش فرم پشت گردنش را پوشانده بود
توجه کیمیا را به خود جلب کرد و حدس زد او باید غریبه ای باشد که فتانه از او حرف می زد
.با این حال تا رسیدن به سر میز حرفی نزد.
وقتی نزدیک میز رسیدند همه از جا برخاستند حتی غریبه مو بلند.کیمیا با تک تک ان ها احوال پرسی کرد.
وقتی به خشایار رسید او نگاه دلجویانه اش را به کیمیا دوخت و گفت:
_ بابت اون موضوع واقعا متاسفم. هیچ کدوم از ما باور نمی کردیم که…
کیمیا بلافاصله حرف خشایار را قطع کرد و گفت:
– اره می دونم …از لطفت ممنونم.
خشایار حرف دیگری نزد و کیمیا نگاهش را به مرد غریبه دوخت.او جوانی بود با قد کمی بلند تر از حد معمول و اندامی ورزیده .
چشمانی یکدست ابی تیره داشت و نگاهش پر از شیظنت های کودکانه بود که با سنش که شاید ۲۷/۲۸ساله می نمود سنخیتی نداشت.
در همان حال فتانه رو به کیمیا کرد و گفت:
– ایشون هم همون اقایی هستن که داشتم تعریفشون رو می کردم…
رابین خواهر زاده زن عمو.
گردش در یزد
https://eitaa.com/joinchat/1055588836Ca55a1b74ee
رمان #بامداد خمار بسیار طولانی و جذابه برای دریافت کامل رمان به این ای دی مراجعه کنید 👈👈👈👈
@addmmin12
👉👉
#پارت۹)
در همان حال فتانه رو به کیمیا کرد و گفت:
– ایشون هم همون اقایی هستن که داشتم تعریفشون رو می کردم…
رابین خواهر زاده زن عمو.
کیمیا با تعجب نگاهی به صلیب طلایی رنگی که با زنجیری پهن و کوتاه به گردن رابین متصل شده بود انداخت و گفت:
– رابین؟اهان همون رابین هود معروف منتهی بدون کلاه و تیر کمون .نه؟
صدای خنده جمع به هوا خاست.
رابین هم با بیخیالی جالبی با صدای بلند شروع به خنده کرد.
بعد دستش را پیش اورد .
کیمیا نگاهی به چشمان درخشان و صورت ظریف و بچه گانه رابین انداخت و در حالیکه خود را عقب می کشید گفت:
– معذرت می خوام.
رابین باز با همان حالت بی تفاوت لبخند ملیحی زد و گفت:
_ نه…من مذرت می خوام.فراموش کرده بودم که شما…
کیمیا لحظه ای به او که حرفش را نیمه کاره گذاشته بود خیره ماند.فارسی را با لهجه انگلیسی و طرز شیرینی صحبت می کرد ولی از این که با به کار بردن کلمه شما خود را از دیگران جدا ساخته بود خنده اش گرفت و زیر لب نجوا کرد:”روشن فکر اروپا رفته…شما”
گردش در یزد
https://eitaa.com/joinchat/1055588836Ca55a1b74ee
رمان #بامداد خمار بسیار طولانی و جذابه برای دریافت کامل رمان به این ای دی مراجعه کنید 👈👈👈👈
@addmmin12
👉👉
#پارت ۱۶۳
گفت:من سالهاست که بعد پدرم با ریز و درشت سر و کار دارم فکر نکن هرچی که اینجاست از پدرم رسیده نه،
زحمت کشیدم جوونیم و پاش دادم. برای بچه هام هم پدر بودم هم مادر..
حالا هم خواهرم میخواد هرجور شده سیاووش بشه دامادش، کی بهتر از پسر من؟
که صاحب کلی مال و امواله، روزی که تورو دیدم فکر و خیال راحتم نمیذاشت، احساس کردم زن مرحومم جلوم وایستاده...
ادامه نداد و گفت:وقت تنگه باید بری، حواست باشه این دو روز خوب فکر کن نزار پسرم از چنگم بره اون باید عاشق تو بشه...
مثل من، بسه دیگه دوره خان و خان بازی همه اینهایی که اینجان همه برا پول و ثروته منه، دوست اشنا هرکی از راه میرسه دلش میخواد با بچه های من وصلت کنه، اما آنقدر عاقل هستم که بدونم دورم چی میگذره.
اومدن راننده صحبت ارباب رو نیمه گذاشت..
گفتم:کار سختی از من میخواین ارباب، پسرتون حتی نگاهم نمیکنه اون عاشق اطلسه..
_برو دخترم برگشتی مفصل صحبت میکنیم..
سوار ماشین شدم و حرکت کردیم..
چقدر مرد خوب و خاکی بود، به جاش جدی بود به جاش قلب مهربونش و نشون میداد.
به ماشین عادت نداشتم و کلا دو سه بار سوار شده بودم، خوابم گرفته بود و خوابیدم.
گردش در یزد
https://eitaa.com/joinchat/1055588836Ca55a1b74ee
ه
رمان #گلچهره و ولی خان بسیار طولانی و جذابه برای دریافت کامل رمان به این ای دی مراجعه کنید 👈👈👈👈
@addmmin12
👉👉
#پارت۱۶۵
_برو دخترم برگشتی مفصل صحبت میکنیم..
سوار ماشین شدم و حرکت کردیم..
چقدر مرد خوب و خاکی بود، به جاش جدی بود به جاش قلب مهربونش و نشون میداد.
به ماشین عادت نداشتم و کلا دو سه بار سوار شده بودم، خوابم گرفته بود و خوابیدم.
با صدای ترمز ماشین منم از خواب پریدم راننده گفت:خانم رسیدیم..
تشکر کردم و پیاده شدیم ارباب کلی وسیله برای خونوادم فرستاده بودن که داخل یه ساک بزرگ بود..
قرار شد دو روز دیگه راننده بیاد دنبالم..
در زدم یکم بعد صدای مار جان اومد در و باز کرد منو دید ذوق زده شد و گفت:اخ مادر تویی بیا بیا تو قربونت برم..
مار جان اخلاقش صد درجه برگشته بود..
ساک و دید چشمهاش برق زد و کمک کرد تا بیاریمش داخل..
گردش در یزد
https://eitaa.com/joinchat/1055588836Ca55a1b74ee
ه
رمان #گلچهره و ولی خان بسیار طولانی و جذابه برای دریافت کامل رمان به این ای دی مراجعه کنید 👈👈👈👈
@addmmin12
👉👉
#پارت۱۰)
بعد اهسته روی صندلی نشست ولی هنوز کاملا جا به جا نشده بود که هلهله ی ورود عروس و داماد در گوشش پیچید.
با بی میلی از جا برخاست و به در باغ نگاه کرد.
عروس و داماد شانه به شانه هم وارد شدند و کیمیا از همان فاصله تشخیص داده بود که عروس خانم لااقل پانزده سال از داماد مسن تر است.
او پیراهن سفید ساده و کوتاهی بر تن داشت به گونه ای که اگر تور روی مو هایش را بر می داشت مسلما هیچ شباهتی به یک عروس نداشت .
ولی صورتش را ارایش غلیظی پوشانده بود که کیمیا فکر می کرد باز برای پوشاندن چین و چروک های عروس خانم چهل و چند ساله کافی نبود و با هر خنده عروس خانم هزاران چین و چروک چون چاله های عمیق از هر گوشه ی صورتش سر بر می اورد و
لب هایش با ان روژ لب سرخ اتشین به پهنای تمام صورتش باز می شد.”واقعا سلیقه عمو نادر نادر بود.”
گردش در یزد
https://eitaa.com/joinchat/1055588836Ca55a1b74ee
رمان #بامداد خمار بسیار طولانی و جذابه برای دریافت کامل رمان به این ای دی مراجعه کنید 👈👈👈👈
@addmmin12
👉👉
#پارت۱۱)
وقتی عروس و داماد مقابل میز ان ها قرار گرفتند عمو نادر پیش از همه دست کیمیا را گرفت.
او را به سوی خود کشید و رو به همسرش گفت:
_اینم کیمیا برادر زاده بسیار عزیز من …
کیمیا جان همسرم ایزابل .
عروس خانم یکی از همان لبخند های خوفناکش را نثار کیمیا کرد و با لهجه بسیار وحشتناکی گفت:
– خوشوقتم عزیزم .
کیمیا با سر از ان ها تشکر کرد و ارزوی خوشبختی نمود.
بعد در حالی که به صحبت های او و بقیه گوش می کرد به نظرش رسید برعکس ان چه پیش از این عمو گفته بود زبان فارسی ایزابل نه تنها خوب نبود بلکه افتضاح هم بود.بیچاره زبان فارسی.
عروس و داماد پس از ان که عروس خانم چندین بار خواهرزاده اش را بوسید از کنار میز ان ها رد شدند .
کیمیا اهسته از فتانه پرسید:
-مگه عمو نگفته بود خانمش ایرانیه …؟
مادر بزرگشون ایرانی بوده.
فتانه شانه هایش را بالا انداخت و پا سخ داد:
– چه میدونم .اینا که همه اسماشون خارجیه.
گردش در یزد
https://eitaa.com/joinchat/1055588836Ca55a1b74ee
رمان #بامداد خمار بسیار طولانی و جذابه برای دریافت کامل رمان به این ای دی مراجعه کنید 👈👈👈👈
@addmmin12
👉👉
#پارت۱۲
فتانه شانه هایش را بالا انداخت و پا سخ داد:
– چه میدونم .اینا که همه اسماشون خارجیه.
کیمیا زیر چشمی نگاهی به رابین انداخت و گفت:
-اینم که صلیب گردنشه…
چه جور مسلمونیه؟!اون موقع که عمو زنگ می زد خونه ما و
بابا مخالفت می کرد می گفت دختره ایرانیه .مسلمونه و از این حرفا .حالا چطور شده؟
_ کیمیا تو راستی حرفای عمو نادر رو باور می کنی؟مگه نگفته بود یه فارسی حرف می زنه که نگو ؟
این قدر خوشگله که حساب نداره؟
پس کو؟چرا به چشم ما نمیاد؟
می دونی به نظر من اگه خواهرزاده اش رو می گرفت خیلی بهتر از خودش بود.
کیمیا با تعجب به فتانه نگاه کرد و گفت:
– خواهرزاده اش دیگه کیه؟
–
فتانه به رابین اشاره کرد و گفت:
_خب این دیگه…ترو خدا نگاش کن عین عروسکه.پسر به این قشنگی دیده بودی؟
کیمیا در حالی که نمی توانست خنده اش را مهار کند گفت:
– خجالت بکش فتانه !حالام دیر نشده عموت که عرضه نداشت شما ها اقدام کنید.
فتانه با چشم به الهام اشاره کرد و گفت:
_ اگه فرصت بدن چشم.
گردش در یزد
https://eitaa.com/joinchat/1055588836Ca55a1b74ee
رمان #بامداد خمار بسیار طولانی و جذابه برای دریافت کامل رمان به این ای دی مراجعه کنید 👈👈👈👈
@addmmin12
👉👉