eitaa logo
🌴 #یازینب...
2.4هزار دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
8.2هزار ویدیو
27 فایل
@Yazinb69armaghan ما سینه زدیم،بی‌صدا باریدند از هر چه که دم زدیم،آنها دیدند مامدعیان صف اول بودیم ازآخر مجلس شهدارا چیدند این زمان زنده نگه داشتن یادشهداکمتر ازشهادت نیست #یازینب‌.. جهت تبادل🌹👇🌹 @ahmadmakiyan14 تبادل بالای ۲k🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴 #یازینب...
#کتاب_دختر_شینا🏴 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🏴 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🏴 #
🏴 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🏴 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🏴 :بانو بهناز ضرابی.. فصل دوازدهم ..( قسمت ۱۴)🏴 🏴بسم رب الشهدا و الصدیقین🏴 پشت در میزی گذاشته بودم رفتم پشت در و گفتم: کیه؟ کسی داشت کلید را توی قفل می چرخاند صمد بود گفت منم باز کن با خوشحالی میز را کنار کشیدم و در را باز کردم. خندید و گفت: پس چه کار کرده ای؟ چرا در باز نمی شود. چشمش که به میز افتاد گفت: ای ترسو دستش را دراز کرد طرفم و گفت: سلام خوبی؟ صورتش را آورد نزدیک که یک دفعه مهدی و خدیجه و معصومه که از سر و صدای سمیه از خواب بیدار شده بودند دویدند جلوی در. هر دو چند قدم عقب رفتیم. بچه ها با شادی از سر و کول صمد بالا می رفتند صمد همان طور که بچه ها را می بوسید به من نگاه می کرد می گفت: تو خوبی ؟ بهتری ؟ حالت خوب شده؟ خندیدم و گفتم: خوب خوبم تو چطوری؟ مهدی بغلش بود و معصومه هم از یونیفرمش بالا می کشید. گفت زود باشید باید برویم ماشین آورده ام .با تعجب پرسیدم: کجا؟ مهدی را گذاشت زمین و معصومه را بغل کرد می خواهم ببرمتان منطقه. دیشب اعلام کردند فرمانده ها می توانند خانواده هایشان را مدتی بیاورند پادگان. شبانه حرکت کردم امدم دنبالتان.بچه ها با خوشحال دویدند صورتشان را شستند لباس پوشیدندصمد هم تلویزیون را ازگوشه اتاق برداشت و گفت: همین کافی است. همه چیز آنجا هست فقط تا می توانی برای بچه ها لباس بردار. گفتم اقلابگذار رختخواب ها را جمع کنم. صبحانه بچه ها را بدهم. گفت: صبحانه توی راه می خوریم. فقط عجله کن تا عصر سر پل ذهاب باشیم. سمیه را تمیز کردم تا توانستم برای بچه ها و خودم لباس برداشتم. مهدی را آماده کردم و دستش را دادم به دست خدیجه و معصومه و گفتم: شما بروید سوار شوید. پتویی دور سمیه پیچیدم. دی ماه بود و هوا سرد و گزنده سمیه را دادم بغل صمد در را قفل کردم و رفتم در خانه گل گز خانم و با همسایه دیوار به دیوارمان خداحافظی کردم و سپردم مواظب خانه ما باشد توی ماشین که نشستم دیدم گل گز خانم گوشه پرده را کنار زد نگاهمان می کند و با خوشحالی برایمان دست تکان می دهد. ...🏴 🏴اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🏴 ...‌ ...🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3
. . همہ ۍ روضہ همین اسٺـ و همین اسٺـ فقط درد یک "سوخته" را سوختہ ها میفهمند تا قیامت سرِ سربندِ "تو" بۍبۍدعواسٺـ... معنۍ این سخنم را مۍ فهمند...🕯🖤🥀 «س»
____~••°° ...°°••~_____ 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 🍃🌹 .. 🌹🍃 امروز #۳۰_دی ۱۳۹۸ هجری شمسی ... @Yazinb3 🌷 (استان اصفهان، شهرستان اصفهان) (۱۳۲۹ ه.ش) شهید مهدی بهرامی🌷 (استان تهران، شهرستان ری) (۱۳۴۹ ه.ش) شهید عباس ابولیان 🌷 (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۱ ه.ش) شهید مصطفی محمدی خواه بین کلایه🌷 (استان مازندران، شهرستان تنکابن) (۱۳۶۱ ه.ش) شهید رسول سلیمی خطیبی🌷 (استان آذربایجان شرقی، شهرستان تبریز) (۱۳۶۲ ه.ش) شهید محمد غفاری🌷 (استان همدان، شهرستان همدان) (۱۳۶۳ ه.ش) شهید مهدی شهبا 🌷 (استان کرمان، شهرستان سیرجان) (۱۳۶۴ ه.ش) شهید طاهر قزوینی فیروز🌷 (استان مازندران، شهرستان نوشهر) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید محمد یزدانی🌷 (استان مازندران، شهرستان ساری) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید علی‌اصغر کشاورزیان🌷 (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید محمدرضا رحیمیان منفرد🌷 (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید داود خوانساری نوش آبادی 🌷 (استان اصفهان، شهرستان آران و بیدگل) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید علی‌اصغر حسینی محراب🌷 (استان خراسان رضوی، شهرستان مشهد) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید حسین حبیبی🌷 (استان زنجان، شهرستان زنجان) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید اصغر توانا 🌷 (استان فارس، شهرستان کازرون) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید مصطفی جهاندیده🌷 (استان گیلان، شهرستان آستانه اشرفیه، روستای پائین رود پشت) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید علی امانی🌷 (استان گیلان، شهرستان سیاهکل) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید احمد مزروعی🌷 (استان اصفهان، شهرستان اصفهان) (۱۳۶۶ ه.ش) شهید ناصر سیار🌷 (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۶ ه.ش) شهید حمیدرضا حکم آبادی🌷 (استان خراسان رضوی، شهرستان مشهد) (۱۳۶۶ ه.ش) شهید جواد یعقوبی 🌷 (استان خراسان رضوی، شهرستان تربت جام) (۱۳۶۶ ه.ش) شهید وحید اشرفی🌷 (استان خراسان رضوی) (۱۳۶۶ ه.ش) شهید مهدی نوروزی🌷 (استان خراسان رضوی، شهرستان خلیل آباد، روستای سعدالدین) (۱۳۹۳ ه.ش) ۱۶ تن از آتش‌نشانان در حادثه پلاسکو 🌷 (۱۳۹۵ ه.ش) شهید آتش نشان محسن روحانی 🌷 (استان گیلان، شهرستان رضوانشهر) (۱۳۹۵ ه.ش) شهید آتش نشان حسین حسین‌زاده 🌷 (استان گیلان، شهرستان رودسر) (۱۳۹۵ ه.ش) شهید آتش نشان علی امینی🌷 (استان آذربایجان شرقی، شهرستان هشترود) (۱۳۹۵ ه.ش) شهید آتش نشان حسین سلطانی🌷 (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۹۵ ه.ش) شهید آتش نشان بهنام میرزاخانی🌷 (استان مرکزی، شهرستان اراک) (۱۳۹۵ ه.ش) شهید آتش نشان فریدون علی تبار 🌷 (استان تهران، شهرستان ری) (۱۳۹۵ ه.ش) شهید آتش نشان رضا نظری🌷 (استان مرکزی، شهرستان اراک) (۱۳۹۵ ه.ش) شهید آتش نشان محمد آقایی🌷 (۱۳۹۵ ه.ش) شهید آتش نشان علیرضا صفی زاده 🌷 (۱۳۹۵ ه.ش) شهید آتش نشان محسن قدیانی🌷 (۱۳۹۵ ه.ش) شهید آتش نشان ناصر مهروز🌷 (۱۳۹۵ ه.ش) شهید آتش نشان مجتبی کوهی🌷 (۱۳۹۵ ه.ش) شهید آتش نشان حامد هوایی🌷 (۱۳۹۵ ه.ش) شهید آتش نشان امیر حسین داداشی🌷 (۱۳۹۵ ه.ش) شهید آتش نشان رضا شفیعی🌷 (۱۳۹۵ ه.ش) • شهادت شهید آتش نشان علی مستوفی (۱۳۹۵ ه.ش) شهید مدافع حرم محمد معافی🌷 (استان مازندران، شهرستان نکا، روستای برگه) (۱۳۹۶ ه.ش) ....🌹🍃 . هدیه به روح شهدا و شهدای مدافع حرم آل الله صلوات💐 🕊🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷🕊 ____~°°•• ...••°°~_____ ...🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 🍃🌹 @yazinb2 🌹🍃
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 😔 با هم کلام می‌شویم. می‌گوید: «کار پدر و مادرم از جمعه تا امروز شده گریه. 🌷🕊 . او از تیر ١٣٩۴می گوید، از لحظه ؛ 🌷 «داعش در حال پیشروی بوده و ، برای اجرای یک عملیات از منطقه درعا به سمت دمشق حرکت می‌کنند. برادرم ، و با هم بودند که ماشینشان در اثر اصابت راکت منفجر می‌شود و هر سه نفر در یک زمان به . ماشینی که در آن و چند نفر دیگر از مدافعان حرم بودند با فاصله ۱۷ دقیقه از ماشین برادرم به همان نقطه‌ای می‌رسند که این سه نفر شهید شده و تکه‌های بدنشان در اطراف ماشین پراکنده شده بود.» ما که آنجا نبودیم، اما همرزمان برادرم وقتی به دیدنمان آمدند ماجرا را روایت کردند. می‌دانم از جمعه تا الان، همه آن لحظات را چندبار مرور کرده اند و اشک ریخته اند.😔 و همراهان وقتی در جاده به ماشین سوخته می‌رسند پیاده می‌شوند و از روی نشانه‌ها متوجه می‌شوند این ماشین علی و دو نفر دیگر است. سردار جلو می‌رود و به بچه‌ها می‌گوید کسی دست نزند، تکه‌های بدن این را خودم از لا به لای گدازه‌های ماشین جمع می‌کنم. بچه‌ها اصرار می‌کنند اجازه بدهید ما جلو برویم. اما سردار می‌گوید بگذارید خودم این کار را انجام دهم. پیکر علی ما سوخته بود😭. هر چه می‌گردد از پیکرش جز یک دست، چیز دیگری پیدا نمی‌کند. انگشتر هنوز دستش بود. ، پیکر سوخته و مثله شده این سه نفر را لای پارچه‌های جداگانه‌ای می‌پیچد. همرزمان می‌گفتند سردار با اشک تکه‌های بدن بچه‌ها را جمع می‌کرد. مدافعان حرم، دلیل اشک‌های او را خیلی زود فهمیدند¡ وقتی به آن‌ها گفت برای ماشینی که من در آن بودم نقشه کشیده بودند. و و را اشتباهی به جای ماشین ما زدند.😔 حرف هایمان به اینجا که می‌رسد اشک‌ها رااز صورتش پاک می‌کند و می‌گوید: زود بود برود. من مادرم، هنوزم داغدارم. تا صدسال دیگر هم برایم تازه است. اما خوشحالم که پسرم بلاگردان شد. باید می‌ماند تا فقط با شنیدن نامش احساس امنیت کنیم. سردار باید می‌ماند...»😔 🌷🕊 هدیه به روح شهدا و شهدای مدافع حرم آل الله صلوات💐 🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷 .... ...🏴 ..🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb2
🌴 #یازینب...
#کتاب_دختر_شینا🏴 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🏴 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🏴 #
🏴 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🏴 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🏴 :بانو بهناز ضرابی.. فصل دوازدهم ..( قسمت۱۵)🏴 🏴بسم رب الشهدا و الصدیقین🏴 ماشین که حرکت کرد بچه ها شروع کردند به داد و هوار و بازی کردن طفلی ها خوشحال بودند خیلی وقت بود از خانه بیرون نیامده بودند صمد همان طور که رانندگی می کرد گاهی مهدی را روی پایش می نشاند و فرمان را می داد دستش گاهی معصومه را بین من و خودش می نشاند و می گفت: برای بابا شعر بخوان گاهی هم خم می شد و سر به سر خدیجه می گذاشت و موهایش را توی صورتش پخش می کرد و صدایش را در می آورد. به صحنه که رسیدیم ماشین را نگه داشت رفتیم توی قهوه خانه لب جاده که بر خلاف ظاهرش صبحانه تمیز و خوبی برایمان آورد هنوز صبحانه را نخورده بودم که سمیه از خواب بیدار شد آمدم توی ماشین نشستم و شیرش دادم جایش را عوض کردم همان وقت ماشین های بزرگ نظامی را دیدم که از جاده عبور می کردند کامیون های کمک های مردمی با پرچم ایران پرچم ها توی باد به شدت تکان می خوردند. صمد که برگشت یک لقمه بزرگ نان و کره و مربا داد دستم و گفت: تو صبحانه نخوردی بخور. بچه ها دوباره بابا بابا می کردند و صمد برایشان شعر می خواند قصه تعریف می کرد و با آن ها حرف می زد سمیه بغلم بود و هنوز شیر می خورد به جاده نگاه می کردم کوه های پر برف ماشین های نظامی قهوه خانه ها درخت های لخت و جاده ای که هر چه جلو می رفتیم تمام نمی شد ماشین توی دست اندار افتاده بود که از خواب بیدار شدم ماشین های نظامی علاوه بر اینکه در جاده حرکت می کردند توی شانه های خاکی هم بودند چند تایی هم تانک خارج از جاده در حرکت بودند برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. معصومه با دهان باز خوابش برده بود‌. مهدی سرش را گذاشته بود روی پای معصومه و خوابیده بود. خدیجه هم سمیه را بغل کرده بود. صمد فرمان را دو دستی گرفته بود و گاز می داد و جلو می رفت گفتم: سمیه را توی دادی بغل خدیجه؟گفت اره انگار خیلی خسته بودی حتما دیشب سمیه نگذاسته بود بخوابی. ...🏴 🏴اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🏴 ...‌ ...🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3
🌴 #یازینب...
#عاشقی_به_افق_حلب🌹🍃 #قسمت_هفدهم🌹🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 خان بابا خیلی جدی بود! همه از او حسا
🌹🍃 🌹🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 مانتو و شال مشکی رنگم را پوشیدم. حیاط باغ پر بود از دیگ های شله زرد و قیمه نذری... از تراس عمارت خان بابا به باغ خیره شده بودم... صدای مداحی و صلوات در گوشم طنین انداز شد و چشمانم اجازه باریدن به خود دادند. از پله ها پایین آمدم و سر دیگ شله زرد رفتم... عمه طاهره میگفت از این دیگ های نذری خیلی حاجت گرفته. تمام دعای من، بودن بابا کنارمان بود... بعد از مراسم هیئت، دسته عزاداری برای شام و توزیع شله زرد و تحویل گوسفند قربانی به سمت باغ حرکت کرد... صدای تبل و نی ضربان قلبم را تند تر کرد. هاله ای از اشک باعث شده بود تار ببینم... هر چه اشک هایم را پاک میکردم باز می بارید. درِ بزرگِ باغ باز شد و دسته عزاداری به داخل باغ آمد... چیزی که دیدم به گریه هایم شدت داد.... حتی دیگر توان ایستادن نداشتم. دلم میخواست فریاد بزنم و بگویم خدایا پدرم را از من نگیر...من بدون او میمیرم. بابا روی ویلچر نشسته بود و به کمک عمو محمد از وسط دسته به ما نزدیک میشد. نتوانستم بایستم و به سمت ویلچر دویدم... رو به رویش نشستم و سرم را روی زانوی بابا گذاشتم و گریه کردم. همه برای شفای بابا دعا کردند. صدای امن یجیب با روح و روانم بازی میکرد... نفس هایم سخت و سخت تر میشد... دست بابا روی سرم آمد و نوازشش کمی آرامم کرد. اما باز با فکر اینکه قرار است روزی، گرفتن دست های بابا برایم آرزو شود، قلبم ایستاد... با کمک عمو بلند شدم و به داخل رفتم. فقط گریه میکردم و دعا می خواندم... همه رفته بودند. بعد از چند ساعت که نمیدانم چگونه گذشت، بیرون رفتم و جویای بابا شدم... ...🌹🍃 🌹🍃 🌺🍃 .... ...🏴 ..🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb2
🌴 #یازینب...
#عاشقی_به_افق_حلب🌹🍃 #قسمت_هجدهم🌹🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 مانتو و شال مشکی رنگم را پوشیدم. حی
🌹🍃 🌹🍃 عمه طاهره گفت عمو بابا را به خانه‌مان برده است... ناراحت شدم،من دوست داشتم کنار بابا باشم... عمه میخواست دیگ ها را بشورد اما من اجازه ندادم، نذر کرده بودم تا همه دیگ ها را خودم بشورم ،تا بابا زود خوب شود... با هر سختی بود دیگ ها را کشان کشان به سمت حوض آب بردم... آستینم را بالا زدم و شروع به شستن کردم. سخت بود،اما باید می شستم... من برای خوب شدن حال بابا هرکاری میکردم... در افکار به هم ریخته خودم غرق بودم که صدای تک بوق ماشین عمو رشته آن را پاره کرد. مش سلیمون با سرعت رفت و در را باز کرد... عمو محمد با دیدن من در آن وضعیت شکه شد. چرا دیگ هارو میشوری؟ مگه این خونه مرد نداره؟! عمو خودم خواستم بشورم نذر داشتم... ؟! با بغض عجیبی فقط توانستم بگویم حالِ بابا ... عمو کنار حوض نشست و شروع به نصیحت من کرد. تو نباید خودت رو ببازی! چشم و امیدِ زهرا خانوم تو و برادرت هستید ...قوی باش! حالا که اتفاقی نیفتاده. با تقدیر خدا نباید جنگید ...همه ما میدونیم تو خیلی وابسته داداش علی هستی اما شک نکن به اندازه مادرت وابسته نیستی! وضعیت روحی اون صد برابر بدتر از شماست... پس محکم باش و کنارش بمون! حرف‌های عمو درست بود اما من فقط ۱۶ سال داشتم و نمی‌توانستم به این راحتی‌ها با جریان کنار بیایم... دیگ ها را با کمک عمو شستم و به اتاقم رفتم تا استراحت کنم. 🌹🌷🌹 با صدای اذان صبح از خواب بیدار شدم... پرده اتاق را کنار زدم باران نم نم به پنجره می زد. گنبدِ آبی رنگِ مسجدِ روبرویِ باغ، زیر نور مهتاب در تاریکی شب خودنمایی می‌کرد... وضو گرفتم و از صندوقچه کنار اتاق چادر نماز و سجاده مادربزرگ را برداشتم... دلم برایش تنگ شد. سجاده را باز کردم ... هنوز بوی عطر یاس از سجاده اش به مشام می‌رسید . چادر سرم کردم و نمازم را خواندم. آرام بودم، آرام تر از همیشه ... هنوز آفتاب طلوع نکرده بود! انگار خواب از سرم پریده بود... به نیت بابا چند بار در روز عاشورا، زیارت عاشورا خواندم و گریه کردم . از آینده می ترسیدم... از اینکه بابا نباشد وحشت داشتم. از تنهایی های مادرم می ترسیدم... از سن کم مهدی، طفلک فقط ۶سالش بود... آنقدر گریه کردم که نفهمیدم سر سجاده کِی خوابم برد! با تکان های خفیف عمه از خواب پریدم... ...🌹🍃 🌹🍃 🌺🍃 .... ...🏴 ..🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb2
____~••°° ...°°••~_____ 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 🍃🌹 .. 🌹🍃 امروز #۱_بهمن ۱۳۹۸ هجری شمسی ... @Yazinb3 🌷 (استان چهارمحال و بختیاری، شهرستان شهرکرد) (۱۳۳۴ ه.ش) شهید سیدمحمدرضا دستواره🌷 (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۳۸ ه.ش) شهید علی‌اکبر توکلی🌷 (استان لرستان، شهرستان ازنا، روستای کرتیلان) (۱۳۳۸ ه.ش) مزدوران رژیم طاغوت به دانشگاه تهران (۱۳۴۰ ه.ش) شهید عباس نجفی🌷 (استان مرکزی، شهرستان اراک) (۱۳۴۰ ه.ش) شهید رحمان روجایی🌷 (استان مازندران، شهرستان رامسر) (۱۳۴۲ ه.ش) شهید پرویز سراج🌷 (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۴۴ ه.ش) شهید فریدون بابادی🌷 (استان خوزستان، شهرستان مسجد سلیمان) (۱۳۴۵ ه.ش) شهید حسن عابدی 🌷 (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۴۶ ه.ش) شهید سیداحمد قربانی شالکوهی🌷 (استان گیلان، شهرستان فومن، روستای گوراب پس) (۱۳۶۲ ه.ش) شهید احمد صالحی‌نژاد🌷 (استان سمنان، شهرستان دامغان، روستای کلا) (۱۳۶۲ ه.ش) شهید عیسی ضیاء🌷 (استان خراسان جنوبی، شهرستان بیرجند) (۱۳۶۳ ه.ش) شهید علیرضا هدایت‌پور🌷 (استان آذربایجان غربی، شهرستان سلماس) (۱۳۶۳ ه.ش) شهید خداداد کیانی ملامحمود🌷 (استان آذربایجان شرقی، شهرستان تبریز) (۱۳۶۳ ه.ش) شهید مجید تاج‌الدین🌷 (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۴ ه ش) شهید علی‌اکبر اصغری🌷 (استان خراسان شمالی، شهر آشخانه) (۱۳۶۴ ه.ش) شهید یدالله کلهر 🌷 (استان تهران، شهرستان شهریار، روستای باباسلمان) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید مرتضی عشقی کارمنفرد🌷 (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید محمدعلی پیشکار🌷 (استان خراسان جنوبی، شهرستان بیرجند) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید محمدحسین قوسیان مقدم🌷 (استان خراسان جنوبی، شهرستان فردوس) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید امیر نظری ناظر منش🌷 (استان خراسان رضوی، شهرستان مشهد) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید حسین فروتنی🌷 (استان خراسان رضوی، شهرستان تربت حیدریه) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید عباس یوسفیان🌷 (استان مازندران، شهرستان بابلسر) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید احمد میرزاپور 🌷 (استان مازندران، شهرستان بابلسر) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید علی‌اکبر مشکاتی شهمیرزادی🌷 (استان مازندران، شهرستان قائمشهر) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید نعمت علی نامجوفر🌷 (استان یزد، شهرستان میبد) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید روبیک مانوک هاروطونیان🌷 (استان آذربایجان شرقی، شهرستان تبریز) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید محمدعلی خواجه‌زاده🌷 (استان سمنان، شهرستان دامغان، روستای جزن) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید علیرضا صدیق آرانی🌷 (استان اصفهان، شهرستان آران و بیدگل) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید علی‌اکبر پهلوانی ستوده آرانی 🌷 (استان اصفهان، شهرستان آران و بیدگل) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید ناصر قاسمی🌷 (استان همدان، شهرستان همدان) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید دکتر محمد علیم (شهرام) عباسی 🌷 (استان لرستان، شهرستان کوهدشت) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید آزادخان صحرایی🌷 (استان لرستان، شهرستان خرم آباد) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید مجتبی ثابت🌷 (استان یزد، شهرستان یزد) (۱۳۶۶ ه.ش) شهید قربان علی مهدی‌زاده🌷 (استان مازندران، شهرستان چالوس) (۱۳۶۶ ه.ش) شهید سیدغلامحسین قاضی میرسعید 🌷 (استان البرز، شهرستان طالقان) (۱۳۶۶ ه.ش) شهید یوسف رضایی مطلق🌷 (استان آذربایجان شرقی، شهرستان تبریز) (۱۳۶۶ ه.ش) شهید مجتبی باقری زند🌷 (استان خراسان رضوی، شهرستان تربت حیدریه) (۱۳۶۶ ه.ش) شهید علی رضا احمدی🌷 (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۶ ه.ش) شهید حجت مقدم 🌷 (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۶ ه.ش) شهید مدافع حرم اکبر شهریاری🌷 (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۹۲ ه.ش) شهید سیداسدالله جعفری بزمه🌷 (استان اصفهان، شهرستان فریدون شهر، روستای بزمه) (۱۳۹۳ ه.ش) شهید محسن شکراللهی🌷 (استان اصفهان، شهرستان نجف آباد) (۱۳۹۳ ه.ش) محدث کبیر شیعه حاج شیخ عباس قمی صاحب مَفاتیحُ الجَنان (۱۳۱۹ ه.ش) ....🌹🍃 . هدیه به روح شهدا و شهدای مدافع حرم آل الله صلوات💐 🕊🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷🕊 ____~°°•• ...••°°~_____ ...🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 🍃🌹 @yazinb2 🌹🍃
🔴سردار سلیمانی با بالگرد به کدام شهر محاصره رفتند و محاصره را شکستند؟! 🔸️ یکی از مطالبی که رهبری در نماز جمعه فرمودند و هیچ رسانه‌ای هم به آن نپرداخت ذکر یکی از کارهای بسیار شجاعانه و متهورانه بود 🔹رهبری فرمودند چه کسی هست که بتواند با بالگرد وارد شهری که در محاصره ی ۳۶۰ درجه دشمن است بشود ( یعنی محاصره کامل و بدون راه فرار) ‌و با سازماندهی جوانان آن شهر ، محاصره را بشکند؟ این حرف رهبری اشاره به کاری بود که سردار سلیمانی در زمان محاصره شهر «آمرلی» توسط داعش در عراق انجام داد. این شهر در استان صلاح الدین عراق و در 100 کیلومتری مرز ایران قرار دارد. 🔹زمانی که داعش در اوج قدرت بود و هیچکس در سوریه و عراق حریفشان نبود ( چه ارتش های سوریه و عراق و چه سایر گروه های تکفیری قدرتمند مثل جبهه النصره یا همان القاعده و یا جیش الفتح و ...) وقتی داعش به عراق حمله کرد و مثل آب خوردن موصل و تمام شمال عراق را گرفت و به نزدیکی بغداد و کربلا و اربیل رسید و کل عراق در آستانه اشغال و سقوط به دست داعش قرار گرفت، یک شهر به اسم «آمرلی» که ساکنان آن اقلیت ترکمان شیعه عراق هستند در محاصره کامل و ۳۶۰ درجه داعش قرار گرفت ‬‏ 🔸سردار سلیمانی در حالی که شهر در محاصره ی کامل داعش بود ، شبانه و با بالگرد در یک اقدام بسیار خطرناک از بالای سر نیروهای داعش گذشت و وارد شهر شد و به سازماندهی نیروهای مدافع شهر پرداخت و باعث مقاومت شهر و جلوگیری از سقوط و قتل عام فجیع مردم و شیعیان شهر شد 🔹اقدامی که در آن شرایط پر خوف و خطر یک کار عجیب و بسیار متهورانه بود و کمتر کسی جرات انجام این کار را داشت. متاسفانه رسانه‌های ما در آن زمان نه خطر عظیم داعش را به مردم گوشزد کردند و نه به این اقدام بی باکانه و شگفت آور سردار سلیمانی پرداختند. 🏴 🏴 🍃💐اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ💐🍃 🌹اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🌹           🍃 🏴 @Yazinb3🏴🍃
____~••°° ...°°••~_____ 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 🍃🌹 .. 🌹🍃 امروز #۲_بهمن ۱۳۹۸ هجری شمسی ... @Yazinb3 🌷 (استان خراسان رضوی، شهرستان تربت جام) (۱۳۲۵ ه.ش) شهید شفیع جیرده علیزاده🌷 (استان مازندران، شهرستان رامسر) (۱۳۳۳ ه.ش) شهیده محبوبه دانش آشتیانی🌷 (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۴۰ ه.ش) شهید مجید سلیمی‌زاده🌷 (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۱ ه.ش) شهید مسعود بهرامی🌷 (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۱ ه.ش) شهید محمود زحمتکش🌷 (استان خراسان جنوبی، شهرستان بیرجند) (۱۳۶۱ ه.ش) شهید میرطالب میری سیدخلیلی🌷 (استان مازندران، شهرستان نکا) (۱۳۶۲ ه.ش) شهید جواد فیاض مهر🌷 (استان کرمانشاه، شهرستان کرمانشاه) (۱۳۶۲ ه.ش) شهید سیدجلال میرقاسمی🌷 (استان سمنان، شهرستان شاهرود) (۱۳۶۲ ه.ش) شهید حبیب مقدم🌷 (استان آذربایجان شرقی، شهرستان تبریز) (۱۳۶۳ ه.ش) شهید مصطفی انصاری🌷 (استان خوزستان، شهرستان آبادان) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید بهرام لشکری🌷 (استان قزوین، شهرستان تاکستان) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید حسین دهقان‌سارک🌷 (استان خراسان رضوی، شهرستان مشهد) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید مهدی تقی‌نیا 🌷 (استان خراسان جنوبی، شهرستان بیرجند) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید علیرضا مالکی🌷 (استان خراسان جنوبی، شهرستان بیرجند) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید رحمان تاراج سیاب🌷 (استان ایلام، شهرستان مهران) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید حاجعلی حضرتی🌷 (استان قزوین، شهرستان آبیک) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید محمود اکبری🌷 (استان سمنان، شهرستان دامغان، روستای حیدرآباد) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید مهدی صمدی اردبیلی🌷 (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید علی‌اکبر کاسنی فروش آرانی 🌷 (استان اصفهان، شهرستان آران و بیدگل) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید رامین جدی🌷 (استان آذربایجان غربی، شهرستان میاندوآب) (۱۳۶۶ ه.ش) شهید احمدعلی واعظ جلالی🌷 (استان مازندران، شهرستان آمل) (۱۳۶۶ ه.ش) شهید فرامرز رعنائی مقدم🌷 (استان خراسان رضوی، شهرستان قوچان) (۱۳۶۶ ه.ش) شهید حمید حسینی سورک🌷 (استان فارس، شهرستان آباده) (۱۳۶۶ ه.ش) شهید علی‌اکبر تیموری🌷 (استان سمنان، شهرستان دامغان، شهر امیریه) (۱۳۶۷ ه.ش) شهید امین حیدری🌷 (استان اصفهان، شهرستان شاهین شهر) (۱۳۹۴ ه.ش) شهید مهدی اسماعیلی 🌷 (استان فارس، شهرستان فسا) (۱۳۹۴ ه.ش) ....🌹🍃 . هدیه به روح شهدا و شهدای مدافع حرم آل الله صلوات💐 🕊🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷🕊 ____~°°•• ...••°°~_____ ...🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 🍃🌹 @yazinb2 🌹🍃
🌷بسم رب الشهدا والصدیقین🌷 یک عکاس از ۱۵سال همراهی_با 🌷🕊 : حالا عکس بگیر ، همیشه از دوربین فراری بود. دوست نداشت از او عکس و فیلم گرفته‌شود. در مواجهه با ما که کار ثبت عکس را انجام می‌دادیم، همیشه با ناراحتی می‌گفت: «نگیر، نگیر!» گاهی حتی کار به برخوردهای شدید و تند می‌رسید. البته بعدش از ما دلجویی می‌کرد. یک‌بار بعد از این اتفاق، صورت مرا بوسید و گفت: بوسیدمت که بدانی دوستت دارم، مثل پسرم. اما من هم معذوریت‌هایی دارم... معذوریت‌های اما فقط برای مناطق عملیاتی و ماموریت‌های حساس بود. وقتی موقعیت‌های خاصی مثل دیدار با خانواده شهدا پیش می‌آمد، رفتارش کاملاً تغییر می‌کرد در این مواقع، خودش از عکس گرفتن استقبال میکرد. دست دور گردن فرزند شهید مدافع حرم می‌انداخت و میگفت: حالا بگیر»   خاص‌ترین و به‌یادماندنی‌ترین عکس یکی از مشهورترین عکس‌هایی که از حاج قاسم گرفتم، سه سال قبل در مراسم دانش‌آموختگی افسران در دانشگاه امام حسین (علیه‌السلام ) بود آن عکس، حاج قاسم را در موقعیتی نشان می‌دهد که ایشان درمقابل رهبر معظم انقلاب اسلامی، یک دستشان را به‌نشانه احترام نظامی، کنار سر گرفته و دست دیگرشان را به نشانه ارادت و احترام قلبی، روی سینه گذاشته‌اند. شاید این، خلاف عرف و ادب نظامی بود، اما نشان‌دهنده ادب و ارادت قلبی ویژه و تواضع خاص مالک اشتر نسبت به فرمانده ‌کل‌قوا بود. آن عکس، خیلی دیده‌شد و دست‌به‌دست چرخید و مشهور شد.» .... ...🏴 ..🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb2
🌴 #یازینب...
#کتاب_دختر_شینا🏴 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🏴 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🏴 #
🏴 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🏴 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🏴 :بانو بهناز ضرابی.. فصل دوازدهم ..( قسمت آخر)🏴 🏴بسم رب الشهدا و الصدیقین🏴 دلم سوخت، گفتم راحت بخوابی. خم شدم و سمیه را آرام از بغل خدیجه گرفتم و گفتم: بچه را بده خسته می شوی مادر جان. صمد برگشت و نگاهم کرد و گفت: ای مادر چقدر مهربانی تو. خندیدم و گفتم: چی شده شهر می خوانی؟ گفت: راست می گویم تو همین چند ساعت فهمیدم چقدر بچه داری سخت است چقدر حوصله داری تو خیلی خسته نی شوی نه همین سمیه کافی است تا آدم را از پا در بیاورد حالا سوال های جور واجور و روده درازی مهدی و دعواهای خدیجه و معصومه به کنار.همان طور که به جاده نگاه می کرد دستش را گذاشت روی دنده و آن را عوض کرد و گفت: کم مانده برسیم ای کاش می شد باز بخوابی می دانم خیلی خسته می شوی احتیاج به استراحت داری. حالا چند وقتی اینجا برای خودن بخور و بخواب و خستگی در کن به جان خودم اگر این جنگ تمام شود اگر زنده بمانم می دانم چه کار کنم.نمی گذارم آب توی دلت تکان بخورد.برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. خدیجه همان طور که به جاده نگاه می کرد خوابش برده بود سمیه توی بغلم خوابید صمد گفت حالا که بچه هاخواب اند نوبت خودمان است خوب بگو ببینیم اصل حالت چطور است.خوبی ؟ سلامتی؟ سر پل ذهاب آن چیزی نبود که فکر می کردم بیشتر به روستایی مخروبه می ماند با خانه هایی ویران مغازه ای نداشت یا اگر داشت اغلب کرکره ها پایین بودند. کره کره هایی که از موج انفجار باد کرده یا سوراخ شده بودند. خیابان ها به تلی از خاک تبدیل شده بود آسفالت های کنده شده و توی دست اندازها سرمان محکم به سقف ماشین می خورد.از خیابان های خلوت و سوت و کور گذشتیم در تمام طول راه تک و توک مغازه ای باز بود که آن ها هم میوه و گوشت و سبزیجات و ما یحتاج رورانه مردم را می فروختند گفتم: اینجا که شهر ارواح است سرش را تکان داد و گفت منطقه جنگی دیگر . کمی بعد به پادگان ابوذر رسیدیم جلوی در پادگان پیاده شد کارتش را به دژبانی که جلوی در بود نشان داد با او صحبت کرد و آمد و نشست پشت فرمان دژبان سرکی توی ماشین کشید و من و بچه ها را نگاه کرد و اجازه حرگت داد. کمی جلوتر نگهبان دیگر ایستاده بود باز هم صمد ایستاد اما این بار پیاده نشد کارتش را از شیشه ماشین به نگهبان نشان داد و حرکت کرد. ...🏴 🏴اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🏴 ...‌ ...🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3