eitaa logo
🌴 #یازینب...
2.4هزار دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
8.1هزار ویدیو
27 فایل
@Yazinb69armaghan ما سینه زدیم،بی‌صدا باریدند از هر چه که دم زدیم،آنها دیدند مامدعیان صف اول بودیم ازآخر مجلس شهدارا چیدند این زمان زنده نگه داشتن یادشهداکمتر ازشهادت نیست #یازینب‌.. جهت تبادل🌹👇🌹 @ahmadmakiyan14 تبادل بالای ۲k🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴 #یازینب...
#عاشقی_به_افق_حلب..🌹🍃 #قسمت_چهارم 🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃 نمیتوانستم قدم از قدم بردارم...
...🌹🍃 ..🌹🍃 🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃 عمو محمد و پسر عمو مرتضی دست بابا را گرفته بودند و کمکش میکردند تا از پله ها بالا برود... من بالا آمدم و میز شام را چیدم،میدانستم گرسنه هستند... مامان بعد از تعویض لباس بابا علی و خودش آمد و عمو و پسر عمو را تعارف کرد تا سر میز شام بیایند... عمو محمد سر میز نشست و هنوز غذا را نچشیده شروع به تعریف از دستپختم کرد،میدانستم می خواهد از این حال و هوا در بیایم... ...احسنت،چه کرده ریحانه خانم ما! پسرعمو مرتضی گفت: الحق که دختر زن عمو زهرایی... ...کاری نکردم! نوش جان... پارچ آب را فراموش کرده بودم ؛از روی صندلی بلند شدم و لنگ لنگان به سمت یخچال رفتم... که متوجه لنگ زدنم شد،با نگرانی پرسید: با خودت ریحانه؟چرا لنگ میزنی؟! نیست عموجان،نگران نباشید... ؟ بزار پاتو بیینم! عمو محمد باندی که به پایم بسته بودم را باز کرد با دیدن کف پایم اخم غلیظی مهمانم کرد... انگار تازه سوزش پایم یادم افتاد و زدم زیر گریه... عمو بدون معطلی من را از روی زمین بلند کرد و به پسرعمو مرتضی اشاره کرد که بلند شود ماشین را روشن کند... مامان زهرا گریه میکرد و نگران بود... بابا علی هم فقط مظلومانه نگاه میکرد. نگاه بابا به گریه ام شدت داد... بذارید خودم میام...نیازی نیست بغلم کنید... ساکت شو دختر!با این شرایط زخم پات اصلا نباید راه بری. !... الان از دستت عصبانی ام.نمیخوام چیزی بشنوم... ...🌹🍃 ...🌹🍃 ...🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3
🌴 #یازینب...
#عاشقی_به_افق_حلب...🌹🍃 #قسمت_پنجم..🌹🍃 🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃 عمو محمد و پسر عمو مرتضی دست
🌹🍃 🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃 حدودا ساعت سه صبح بود که با عمو محمد و پسرعمو به بیمارستان رفتیم. عمو محمد هنوز ازدواج نکرده بود و ۲۸ سال داشت و پسرعمو مرتضی،پسرعموی بزرگ من بود که هم سن و سال عمو بود و یک دختر نو رسیده داشت... به اورژانس که رسیدیم عمو مجددا من را بغل کرد و به اورژانس برد... دکتر به سختی شیشه هارا از پایم در آورد و زخمم را پانسمان کرد. خدارا شکر نیازی به جراحی و بخیه نبود... دم دمای اذان صبح به خانه برگشتیم. مامان زهرا هرچقدر اصرار کرد که عمو و پسرعمو شب را بمانند ،قبول نکردند و رفتند... بابا خواب بود... با کمک مامان به اتاقم رفتم و لباسم را عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم... دلم گرفته بود،خوابم نمیبرد! یک آهنگ ترکیه ای غمگین پلی کردم و صدایش را کم کردم... تمام خاطرات مثل یک فیلم از جلوی چشمانم رد شد... ماه رمضان امسال،سال ۱۳۹۴ بود... دم افطار بابا زنگ در را زد... در را باز کردم و با ذوق منتظر شدم بابا از پله ها بالا بیاید... میخواستم مثل همیشه بپرم بغلش یک بوس حسابی مهمان گونه اش کنم... اما همین که بابا را دیدم جا خوردم! کتش خاکی بود و زانوی شلوارش پاره شده بود... !چیشده؟! ...🌹🍃 ...🌹🍃 ...🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3
🌴 #یازینب...
#عاشقی_به_افق_حلب🌹🍃 #قسمت_ششم 🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃 حدودا ساعت سه صبح بود که با عمو محمد
..🌹🍃 🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃 بابا که انگار تازه متوجه حضور من شده بود گفت: _سلام زلزله ی بابا ،چیز خاصی نیست. یه از خدا بی خبر اومد کیفم رو بزنه،مقاومت کردم که این بلا سرم اومد... خیالم راحت شد که بابا سالم است اما انگار اشتباه میکردم... همه چیز از آن تصادف شروع شد. یک هفته بعد، بعد از افطار با خانواده به پارک رفتیم... من از بابا خواهش کردم تا بلند شود تا باهم والیبال بازی کنیم،درست مثل همیشه... بابا حال خوبی نداشت، اما هرگز روی من را زمین نمی انداخت... همیشه میگفت : من یه ریحانه بیشتر ندارم نمیخوام دلش رو بشکنم... خواهر بزرگترم ۲۲ سال داشت. او را نیز خیلی دوست داشت...هر چه باشد دختر اول است دیگر... اما من همان ته تغاری تخس شیطون بودم،معروف به زلزله... بابا بلند شد و توپ را برداشت، من هم ایستادم رو به رویش... باهم بازی کردیم، اما بابا مثل قبل نبود... نمیتوانست توپ را پرتاب کند. همه خانواده متوجه وضعیت بد بابا شده بودیم... سمت چپ بدن بابا کم کم داشت بی حس میشد... ...🌹🍃 🌹🍃 ...🌹🍃 ...🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3
🌴 #یازینب...
#عاشقی_به_افق_حلب..🌹🍃 #قسمت_هفتم 🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃 بابا که انگار تازه متوجه حضور من شده
...🌹🍃 🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃 به اصرار من و مریم خواهر بزرگترم، بابا به همراه مامان زهرا به بیمارستان رفتند تا بابا آزمایش بدهد... ساعت ۵ بعد از ظهر مامان و بابا به خانه برگشتند. مامان ناراحت بود، از او جویای جواب آزمایش شدم. _دکتر گفت که پدرت سکته مغزی کرده و لخته خون راه رگ های عصبی مغزش رو گرفته... ؟ دکترش کی بود؟!دکتر خوبی بود؟ _ریحانه جان پیش بهترین دکتر رفتیم! نمیتوانستم قبول کنم... یادم است آن شب آنقدر گریه کردم که از حال رفتم... از فردای آن روز کارمان شد انجام تجویز دکتر. هفته ای ۵ بار بابا را به فیزیوتراپی میبردیم... من هر روز در خانه به همراه بابا ورزش میکردم تا روحیه بابا تضعیف نشود... دکتر گفته بود باید تحرک داشته باشد تا دست و پایش از کار نیوفتد... اما هرچه میگذشت بابا بدتر میشد... حتی انجام کار های شخصی خود نیز برایش مقدور نبود. مریم،هر هفته شنبه تا چهارشنبه دانشگاه بود و در خوابگاه میماند و پنجشنبه به خانه می آمد و دوباره شنبه میرفت... کمتر از من وضعیت بابا را میدید و کمتر غصه میخورد... بابا هر روز حالش بدتر میشد و من هر ثانیه گریه میکردم... دست آخر هم با عمو محمد تماس گرفتم و آمد... او را به بیمارستان بردند و به مدت ۱۰ روز در بیمارستان بستری شد... بعد از ۱۰ روز وضعیتش بهبود نیافته بود... هر روز یک اتفاق جدید! یک روز بابا از بی حوصلگی آینه خانه را شکست... یک روز غذا نمی خورد... و امروز هم که این اتفاق افتاد و سرش شکست... اما هیچ کدام دست خودش نبود. ...🌹🍃 ..🌹🍃 ...🌹🍃 ...🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3
🌴 #یازینب...
#عاشقی_به_افق_حلب...🌹🍃 #قسمت_هشتم 🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃 به اصرار من و مریم خواهر بزرگترم
🌹🍃 ..🌹🍃 🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃 آفتاب نور گیر اتاقم، پلک هایم را قلقلک میداد... با دیدن ساعت سراسیمه از اتاق خارج شدم... پایم میسوخت، سرعتم را کمتر کردم... چرا بیدارم نکردید؟! خواب موندم ،مدرسه ام چی میشه حالا؟! ، صبح توام بخیر...خوبم ممنون. ...ببخشید معذرت میخوام...سلام صبح بخیر. مامان لبخند زیبایی زد که دلم قنج رفت برای بوسیدنش... با این پا که نمیتونی مدرسه بری. یکی دو روز خونه بمون،استراحت کن... رفتم و گونه مامان را بوسیدم. ...هرچی مامان قشنگم بگه... چشمات چرا انقدر قرمزه؟باز گریه کردی؟! مامان جان.دیر خوابیدم بخاطر همینه... ! اگر نفهمم باید سرم رو بذارم زمین و بمیرم... از جون مامان، این چه حرفیه که میزنید؟نگران پدر هستم... مامان رویش را از من گرفت تا من اشکش را نبینم... ...پدرت خوب میشه...من مطمئنم! قرار است امروز عمو محمد بیاید تا آزمایش های پدر را برای بررسی مجدد توسط پرفسور سمیعی ببرد... 🌹🍃🌹🍃🌹 طبق تصمیمی که گرفته شده بود،آزمایش های بابا علی به مدت یک هفته ارسال شد به خارج از کشور برای پرفسور سمیعی و توسط دانشجو های ایشان برگشت... مامان زهرا به همراه بابا و عمو محمد و عموی بزرگم برای گرفتن نتیجه دوم آزمایش به مطب دکتر مراجعه کردند... ...🌹🍃 🌹🍃 ...🌹🍃 ...🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3
🌴 #یازینب...
#عاشقی_به_افق_حلب🌹🍃 #قسمت_نهم..🌹🍃 🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃 آفتاب نور گیر اتاقم، پلک هایم را قل
...🌹🍃 ..🌹🍃 🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃 من تازه از مدرسه برگشته بودم و منتظر بودم تا پدر و مادر برگردند... هم نگران بودم و هم حوصله ام سر رفته بود. ۲۲ مهر ماه ۱۳۹۴ بود... یک هفته مانده بود به عاشورا تاسوعا... تلویزیون را روشن کردم،مراسم محرم را نشان میداد... بغضم گرفت و دلم شکست. یاد بابا افتادم... گفتم : (علیه‌السلام ) درسته حجاب خوبی ندارم...نمازم رو خوب نمیخونم،یا گاهی وقتا آرایش میکنم...اما به جون بابا علی دوستت دارم.😭خواهش میکنم، التماس میکنم، بابامو شفا بده...نذار بی بابا بشم...اصلا من هیچی ، باز من ۱۶ سال پدر بالای سرم بود، اما مهدی چی؟ اون فقط ۶ سالشه😭... نذر میکنم اگر حال بابا خوب بشه، بشم همون دختر خوبی که میخوای...حجابمو رعایت میکنم، نماز میخونم ، دیگه آرایش نمیکنم...قول میدم..اما بابا علی بشه همون بابا علیه شاد و قوی... آنقدر زجه زدم و گریه کردم که نفس هایم به شماره افتاده بود... زنگ در را زدند، بلند شدم و اشک هایم را پاک کردم، در باز کردم... مامان بی هیچ حرفی آمد و رفت داخل اتاقشان، در را هم قفل کرد... حتی جواب سلامم را نداد... عمو محمد و عمو حسین دست بابا را گرفته بودند و از پله ها بالا می آوردند... عمو حسین اخم هایش در هم بود و زمین نگاه میکرد، عمو محمد چشمهایش سرخ شده بود، متوجه شدم گریه کرده است... ... عمو حسین دیکتاتور فقط به سر تکان دادنی اعتنا کرد و جوابی نداد... این رفتار عمو بی سابقه بود... اما عمو محمد بعد از اینکه به بابا کمک کرد تا روی مبل دراز بکشد، آمد سرم بوسید... ،خوبی ریحانه؟ پات بهتر شد؟ ، دکتر چی گفت؟ بابا خوب میشه؟! عمو محمد کمی این دست و آن دست کرد و سرش را پایین انداخت عمو حسین پیش دستی کرد و گفت:« ؟ حتما چند مدت دیگه حالش خوب میشه، نگران نباشید... : من میرم ماشینو روشن کنم، توام بیا... خداحافظی کرد و رفت... نگران بودم ، عمو محمد بغض کرده بود، صدایش میلرزید... مامان هم که اینطور به اتاقش رفت... حتما چیزی شده که به من نمی گویند... ...🌹🍃 🌹🍃 ...🌹🍃 ...🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3
🌴 #یازینب...
#عاشقی_به_افق_حلب...🌹🍃 #قسمت_دهم..🌹🍃 🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃 من تازه از مدرسه برگشته بودم و م
..🌹🍃 ..🌹🍃 🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃 عمو حسین بعد از ۱۰ دقیقه صحبت با مامان زهرا، خداحافظی کرد و رفت... بابا به کمک مامان به اتاقشان رفت تا استراحت کند. مهدی هم روی کاناپه خوابش برده بود... آنقدر شیرین خوابیده بود که دلم نیامد بیدارش کنم، پتویش را رویش کشیدم تا همانجا بخوابد... ساعت حدودا ۴:۴۵ دقیقه بود و من ساعت ۵:۳۰ دقیقه کلاسم شروع میشد... اصلا حوصله کلاس زبان را نداشتم، اما نمیتوانستم بعد از 3سال کلاس رفتن یکباره زبان آمریکایی را رها کنم... به مترجمی علاقه زیادی داشتم. هوا سرد بود... پالتوی چرم مشکی رنگم را برداشتم و با شلوار جین و شال مشکی ست کردم... کوله پشتی قرمز رنگم را برداشتم... چون ماه محرم بود رنگ تیره پوشیدم، علاوه بر این من عاشق رنگ مشکی بودم. به آیینه نگاه کردم، غم و غصه از صورتم میبارید، دوست نداشتم کسی مرا این قیافه ببیند... سعی کردم ناراحتی ام را پشت کمی آرایش پنهان کنم... از آرایش غلیظ متنفر بودم، به همین دلیل کاملا رسمی آرایش میکردم. دیر شده بود... تلفن همراه مامان را برداشتم تا بعد از کلاس با عمو محمد تماس بگیرم و جویای جواب آزمایش بابا شوم... من ۱۶ سالم بود و از نظر مامان و بابا هنوز برای داشتن یک گوشی شخصی بچه بودم... مامان در آشپزخانه در حال تدارک شام بود. خداحافظی کردم و به سمت کلاس حرکت کردم... ...🌹🍃 🌹🍃 ...🌹🍃 ...🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3
🌴 #یازینب...
#عاشقی_به_افق_حلب..🌹🍃 #قسمت_یازدهم..🌹🍃 🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃 عمو حسین بعد از ۱۰ دقیقه صحبت
..🌹🍃 🌹🍃 🍃🌹بسم‌ الله الرحمن الرحیم 🌹🍃 در کلاس تمرکزم هر جایی می‌گنجید به جز زبان و درس و معلم... اما هر طوری بود تا ساعت ۷ تحمل کردم. بعد از اتمام کلاس، بلافاصله با عمو محمد تماس گرفتم. طبق معمول با اولین بوق جواب داد، عاشق این رفتارش بودم... به به ببین کی زنگ زده، احوال شریف ریحانه خانوم؟ ،خوب هستید؟ میشه صدای وروجک عمو رو بشنوم و خوب نباشم؟ تو چطوری؟ عمو محمد همیشه مهربان بود، البته در بین برادر زاده ها و خواهر زاده ها، من بیشتر از همه دوست داشت... شما، سلامت باشی عمو جون، خوبم... ؟ کار داشتی این وقت شب زنگ زدی؟ خواهش میکنم راستشو بگید جواب آزمایش بابا چی بود؟ _عزیز دلم نگران نباش، داداش علی خوب میشه... التماس میکنم، من بچه نیستم...میدونم هم شما و هم مامان زهرا دارید چیزیو از من پنهان میکنید.در ضمن بابا روز به روز داره بدتر میشه... عمو محمد سکوت کرده بود و من قلبم از شدت بغض و استرس سینه میکوبید... ؟ تموم شده، دارم برمیگردم خونه... _خونه نرو...هرجا هستی صبر کن و آدرس رو برام پیامک کن...میام دنبالت. ... آدرس را پیامک کردم و با منزل تماس گرفتم و به مامان زهرا گفتم عمو دنبالم می آید تا باهم برویم بیرون... دیگر مطمئن بودم اتفاقی افتاده و عمو نتوانسته پشت تلفن من بگوید... باید خودم را برای شنیدن هر چیزی آماده میکردم. استرس لحظه ای از من دور نمیشد و بغض طاقت فرسایی گریبانم گرفته بود... ...🌹🍃 🌹🍃 ...🌹🍃 ...🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3
🌴 #یازینب...
#عاشقی_به_افق_حلب..🌹🍃 #قسمت_دوازدهم🌹🍃 🍃🌹بسم‌ الله الرحمن الرحیم 🌹🍃 در کلاس تمرکزم هر جایی می‌گن
🌹🍃 🌹🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 عمو محمد حدودا بعد از بیست دقیقه رسید و تک بوقی برایم زد و من زیر نگاه های خیره مردم سوار ماشین شدم و حرکت کرد. ... ...اصل حالت چطوره؟ ...اصلا خوب نیستم...خواهش میکنم...تو رو جون هر کسی دوست دارید بگید چه بلایی سر پدرم اومده؟ من گریه میکردم و عمو فقط با بغض مرا نگاه میکرد... دستم را محکم به داشبورد ماشین کوبیدم و فریاد زدم: خواهش میکنم حرف بزن...دارم دق میکنم... ...آروم بگیر یه دقیقه دختر ،میگم... دستانم در دستان عمو محمد بود، به وضوح لرزش دستانش حس میکردم... سکوت بینمان را ماشین هایی که با سرعت از اتوبان تهران_قم می گذشتند می شکست... چشم در چشم عمو دوخته بودم و منتظر شنیدن حرفی بودم... من بهتر از هر کسی میدونم چقدر دلبسته داداش علی هستی و خودتم میدونی که پدرت چقدر دوستت داره، پدرت حالا بیشتر از همیشه تشنه ی شیطنت ها و محبت های توعه...از الان بیشتر به پدرت محبت کن، بیشتر کنارش باش، نذار ذره ای دلخور یا ناراحت باشه... با حرف های عمو گریه ام شدت گرفت... چی دارید میگید؟من برای بابا کم گذاشتم؟! نه !به هیچ وجه...ریحانه جان آروم باش، گریه نکن تا برات بگم... سریع اشک هایم را پاک کردم... دیگه گریه نمیکنم...بگید لطفا. عمو محمد کمی مکث کرد و شروع کرد به گفتن، و من با هر کلمه ای که از زبان عمو میشنیدم میمردم و زنده میشدم... ...🌹🍃 🌹🍃 ...🌹🍃 ...🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3
🌴 #یازینب...
#عاشقی_به_افق_حلب🌹🍃 #قسمت_سیزدهم🌹🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 عمو محمد حدودا بعد از بیست دقیقه رس
🌹🍃 🌹🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 اولین پزشک داداش علی اشتباه بود...پدرت سکته مغزی نکرده بود و متاسفانه تومور مغزی داره...اگر همون موقع متوجه میشدیم میتونستیم کاری کنیم، اما تموم جلسات فیزیوتراپی و تحرکاتی که داشت، تأثیرات منفی خودش و روی تومور گذاشته...الان تومور تموم سر پدرت رو گرفته و راهی برای درمانش نیست...داداش علی الان مهمون ماست...😔 مغزم داشت سوت میکشید... توان حرف زدن نداشتم... حتی توان گریه کردن هم نداشتم... انگار که چشمه ی اشک هایم خشک شده بود...لال شده بودم. نفس هایم به شماره افتاده بود... عمو محمد هنوز داشت حرف میزد اما من هیچ چیز نمی شنیدم... فقط جمله ی آخر عمو در مغزم اکو میشد... ..." مهمان ماست؟! یعنی چه؟ ضربان قلبم را حس نمیکردم...نفسم بند آمده بود، هوای ماشین برایم خفه کننده بود... کار هایم دست خودم نبود. از ماشین پیاده شدم و دویدم... هرچه توان داشتم دویدم... می دویدم و گریه میکردم... صدای بوق ماشین و جیغ لاستیک هایی که با ترمز روی آسفالت خیابان کشیده شد حواسم را جمع کرد... ماشین دقیقا جلوی پایم ترمز کرده بود. ترسیده بودم و گریه میکردم... راننده: ؟ عمو محمد به سرعت خودش را به ما رساند، او هم ترسیده بود... عمو محمد با نگرانی عذر خواهی کرد اما راننده دست بردار نبود... _به جای عذر خواهی حواستون و جمع کنید...اگر ترمز نمیکردم الان هم من بدبخت میشدم هم شما... عمو گفت: حق با شماست...ببخشید... ...🌹🍃 🌹🍃 ...🌹🍃 ...🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3
🌴 #یازینب...
#عاشقی_به_افق_حلب🌹🍃 #قسمت_چهاردهم🌹🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 #تشخیص اولین پزشک داداش علی اشتباه
🌹🍃 🌹🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 بغل جاده زانو زده بودم و خفه گریه میکردم... عمو محمد جلویم نشست و شانه هایم را گرفت، به شدت میلرزیدم. ، الهی من قربون اشکات بشم،گریه نکن... دلم میخواد داد بزنم😭😭😭 _داد بزن،اگر آروم میشی داد بزن، ولی خودتو داغون نکن... داد زدم، تا توان داشتم داد زدم ، دست آخر هم سرم روی سینه عمو گذاشتم و هق هق کردم.... ...من...من تحمل نبود بابا رو ندارم...نذار از من بگیرنش...خواهش میکنم عمو😭 عزیزم آروم باش...مرگ و زندگی دست خداست...دعا کن، تنها کاری که دستمون بر میاد دعاست... با کمک عمو سوار ماشین شدم. آنقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد... یک روز به تاسوعا مانده بود و عجیب هوای دلم بارانی بود... عمو محمد گفته بود برای مراسم عاشورا تاسوعا دنبالم میاید و من را به هئیت عمو حسین میبرد... صبح تاسوعا، با صدای آلارم گوشی از خوب بیدار شدم... دلم نمیخواست جایی بروم، میخواستم پیش بابا بمانم و بدون پلک زدن فقط چهره ی معصومش را نگاه کنم... بعد از ناهار عمو آمد... آماده ای؟ میخوام خونه بمونم، نمیتونم از بابا دل بکنم... روی حرف بزرگترت حرف میزنی کار خوبی نیست، من صلاح میدونم تو خونه نباشی... عمو دلخور بود، دیگر حرفی نزدم و آماده شدم.... ...🌹🍃 🌹🍃 ...🌹🍃 ...🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3
🌴 #یازینب...
#عاشقی_به_افق_حلب🌹🍃 #قسمت_پانزدهم🌹🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 بغل جاده زانو زده بودم و خفه گریه
🌹🍃 🌹🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 مامان زهرا یک ساک دستی برایم آماده کرده بود که چند روزی که خانه ی عمو و عمه هستم چیزی کم و کسر نداشته باشم. بعد از شنیدن سفارش های مادر حرکت کردیم. تمام راه، هر دو سکوت کرده بودیم... تنها صدایی که به گوش میرسید ،صدای مداحی از ضبط ماشین بود... باران نم نم می بارید... شیشه را کشیدم پایین و صورتم را از پنجره ماشین بیرون بردم. صورتم اینبار میزبان دو مهمان بود، قطره های باران و قطره قطره اشک من. رو بده بالا، سرما میخوری... عمو. جان لجبازی نکن. جون باور کن لجبازی نمیکنم، من این حال و هوا رو دوست دارم. هر طور راحتی عزیزم. 🌹🌷🌹 عمو تک بوقی زد و مش سلیمون درِ حیاط باغ را باز کرد... مش سلیمون باغبان بود، من در این باغ چه خاطره که نداشتم... از بچگی با بچه های عمه ها و عمو ها در پشت خانه لِی لِی بازی میکردیم... میانه خوبی با پسرعمه ها و پسرعمو ها نداشتم، آنها همیشه سر به سر بچه ها می گذاشتند، اما کاری به کار من نداشتند... چون من عزیز دردانه ی خان بابا بودم و آنها از او عجیب میترسیدند... خاطره هایم هرگز فراموش نمیشوند : در این باغ بزرگ عمه ها و عمو ها و ما، همه باهم زندگی میکردیم... بالای حیاط ِ باغ، عمارتِ خان بابا بود و در اطراف آن خانه های زیبای ما... همه کنار هم به خوشی زندگی میکردیم... ...🌹🍃 🌹🍃 🌺🍃 .... ...🏴 ..🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb2
🌴 #یازینب...
#عاشقی_به_افق_حلب🌹🍃 #قسمت_شانزدهم🌹🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 مامان زهرا یک ساک دستی برایم آما
🌹🍃 🌹🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 خان بابا خیلی جدی بود! همه از او حساب می بردند... او همه را دوست داشت ، اما همیشه سعی میکرد جدی باشد... همه برای دیدن خان بابا، به قول خودش باید وقت قبلی میگرفتند و هیچکس نمی توانست بدون اجازه وارد عمارت شود...جز من و یکی از پسر عمو ها.... بخاطر همین ، من همیشه مورد حسادت بچه ها قرار می گرفتم... آن روز ها من شش ساله بودم. یک روز خواب بودم و پنجره ی اتاقم باز بود...بچه ها نقشه کشیدند و قورباغه ای را که از باغ پیدا کرده بودند، از پنجره به اتاق من انداختند... با صدای قور قور خفیفی از خواب پریدم و از ترس به جای بیرون آمدن از در، از پنجره فرار کردم... ارتفاع حتی یک متر هم نمیشد، اما من زمین خوردم و دستم شکست... خان بابا که متوجه این ماجرا شد، به شدت بچه ها را تنبیه کرد... از آن روز به بعد هیچکس جرأت اذیت کردن من را نداشت... من عاشق چهره ی مهربان خان بابا بودم و اگر یک روز او را نمی دیدم آن روز، بدترین روز زندگی من میشد... اما آن روز های خوب دوام نیاورد و خان بابا بعد از ۲ سال فوت کرد.... پدر و مادر هم بخاطر اینکه من راحت تر با نبود خان بابا کنار بیایم، تصمیم گرفتند از باغ برویم... ...🌹🍃 🌹🍃 🌺🍃 .... ...🏴 ..🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb2
🌴 #یازینب...
#عاشقی_به_افق_حلب🌹🍃 #قسمت_هفدهم🌹🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 خان بابا خیلی جدی بود! همه از او حسا
🌹🍃 🌹🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 مانتو و شال مشکی رنگم را پوشیدم. حیاط باغ پر بود از دیگ های شله زرد و قیمه نذری... از تراس عمارت خان بابا به باغ خیره شده بودم... صدای مداحی و صلوات در گوشم طنین انداز شد و چشمانم اجازه باریدن به خود دادند. از پله ها پایین آمدم و سر دیگ شله زرد رفتم... عمه طاهره میگفت از این دیگ های نذری خیلی حاجت گرفته. تمام دعای من، بودن بابا کنارمان بود... بعد از مراسم هیئت، دسته عزاداری برای شام و توزیع شله زرد و تحویل گوسفند قربانی به سمت باغ حرکت کرد... صدای تبل و نی ضربان قلبم را تند تر کرد. هاله ای از اشک باعث شده بود تار ببینم... هر چه اشک هایم را پاک میکردم باز می بارید. درِ بزرگِ باغ باز شد و دسته عزاداری به داخل باغ آمد... چیزی که دیدم به گریه هایم شدت داد.... حتی دیگر توان ایستادن نداشتم. دلم میخواست فریاد بزنم و بگویم خدایا پدرم را از من نگیر...من بدون او میمیرم. بابا روی ویلچر نشسته بود و به کمک عمو محمد از وسط دسته به ما نزدیک میشد. نتوانستم بایستم و به سمت ویلچر دویدم... رو به رویش نشستم و سرم را روی زانوی بابا گذاشتم و گریه کردم. همه برای شفای بابا دعا کردند. صدای امن یجیب با روح و روانم بازی میکرد... نفس هایم سخت و سخت تر میشد... دست بابا روی سرم آمد و نوازشش کمی آرامم کرد. اما باز با فکر اینکه قرار است روزی، گرفتن دست های بابا برایم آرزو شود، قلبم ایستاد... با کمک عمو بلند شدم و به داخل رفتم. فقط گریه میکردم و دعا می خواندم... همه رفته بودند. بعد از چند ساعت که نمیدانم چگونه گذشت، بیرون رفتم و جویای بابا شدم... ...🌹🍃 🌹🍃 🌺🍃 .... ...🏴 ..🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb2
🌴 #یازینب...
#عاشقی_به_افق_حلب🌹🍃 #قسمت_هجدهم🌹🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 مانتو و شال مشکی رنگم را پوشیدم. حی
🌹🍃 🌹🍃 عمه طاهره گفت عمو بابا را به خانه‌مان برده است... ناراحت شدم،من دوست داشتم کنار بابا باشم... عمه میخواست دیگ ها را بشورد اما من اجازه ندادم، نذر کرده بودم تا همه دیگ ها را خودم بشورم ،تا بابا زود خوب شود... با هر سختی بود دیگ ها را کشان کشان به سمت حوض آب بردم... آستینم را بالا زدم و شروع به شستن کردم. سخت بود،اما باید می شستم... من برای خوب شدن حال بابا هرکاری میکردم... در افکار به هم ریخته خودم غرق بودم که صدای تک بوق ماشین عمو رشته آن را پاره کرد. مش سلیمون با سرعت رفت و در را باز کرد... عمو محمد با دیدن من در آن وضعیت شکه شد. چرا دیگ هارو میشوری؟ مگه این خونه مرد نداره؟! عمو خودم خواستم بشورم نذر داشتم... ؟! با بغض عجیبی فقط توانستم بگویم حالِ بابا ... عمو کنار حوض نشست و شروع به نصیحت من کرد. تو نباید خودت رو ببازی! چشم و امیدِ زهرا خانوم تو و برادرت هستید ...قوی باش! حالا که اتفاقی نیفتاده. با تقدیر خدا نباید جنگید ...همه ما میدونیم تو خیلی وابسته داداش علی هستی اما شک نکن به اندازه مادرت وابسته نیستی! وضعیت روحی اون صد برابر بدتر از شماست... پس محکم باش و کنارش بمون! حرف‌های عمو درست بود اما من فقط ۱۶ سال داشتم و نمی‌توانستم به این راحتی‌ها با جریان کنار بیایم... دیگ ها را با کمک عمو شستم و به اتاقم رفتم تا استراحت کنم. 🌹🌷🌹 با صدای اذان صبح از خواب بیدار شدم... پرده اتاق را کنار زدم باران نم نم به پنجره می زد. گنبدِ آبی رنگِ مسجدِ روبرویِ باغ، زیر نور مهتاب در تاریکی شب خودنمایی می‌کرد... وضو گرفتم و از صندوقچه کنار اتاق چادر نماز و سجاده مادربزرگ را برداشتم... دلم برایش تنگ شد. سجاده را باز کردم ... هنوز بوی عطر یاس از سجاده اش به مشام می‌رسید . چادر سرم کردم و نمازم را خواندم. آرام بودم، آرام تر از همیشه ... هنوز آفتاب طلوع نکرده بود! انگار خواب از سرم پریده بود... به نیت بابا چند بار در روز عاشورا، زیارت عاشورا خواندم و گریه کردم . از آینده می ترسیدم... از اینکه بابا نباشد وحشت داشتم. از تنهایی های مادرم می ترسیدم... از سن کم مهدی، طفلک فقط ۶سالش بود... آنقدر گریه کردم که نفهمیدم سر سجاده کِی خوابم برد! با تکان های خفیف عمه از خواب پریدم... ...🌹🍃 🌹🍃 🌺🍃 .... ...🏴 ..🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb2
🌴 #یازینب...
#عاشقی_به_افق_حلب🌹🍃 #قسمت_نوزدهم🌹🍃 عمه طاهره گفت عمو بابا را به خانه‌مان برده است... ناراحت شدم،م
🌹🍃 🌹🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 جان پاشو عمه ...پاشو آماده شو بریم کم مونده به ظهر عاشورا. ...صبح بخیر ! _سلام عزیزم بیا صبحانه بخور بریم. نیستم . نمیشه ضعف می کنی. +اصرار نکنید عمه جان !سیرم تعارف ندارم... عمه به سر تکان دادنی اکتفا کرد و رفت.... به هیئت که رسیدیم همه ،مرد و زن جلوی در جمع شده بودند و دسته‌های عزاداری هیئت را تماشا می‌کردند و گریه می‌کردند ... از اینکه جلوی آن همه مرد بایستم اصلاً خوشم نمی آمد ... وارد حسینیه شدم. خلوت که نه ،خالی بود! هیچکس نبود ،خودم بودم و خدای خودم... صدای مداحی و تبل و شیون زاری تا داخل حسینیه خانم ها می آمد... از فرصت استفاده کردم زدم زیر گریه . مداح هم نامردی نکرد، انگار میخواست داغ دل من را تازه کند... بعد از اذان عاشورا ،شروع کرد از داغ دل حضرت رقیه (سلام الله علیها) خواند... از شبهای تنهایی بعد از پدر ... از غربت خرابه شام... از نگاه ها... آنقدر گفت که دلم تاب نیاورد... هق هق میکردم. با هر بند روضه ،بند دلم بود که پاره میشد ... با صدای گریه من عمه و عمو محمد آمدن داخل حسینیه . عمه گریه می‌کرد و می‌گفت: باش ،پدرت خوب میشه... دروغ می گفت! هم به من هم به خودش... نمی دانست دقیقاً هفت روز دیگر عاشورای ماست! ...🌹🍃 🌹🍃 🌺🍃 .... ...🏴 ..🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb2
🌴 #یازینب...
#عاشقی_به_افق_حلب🌹🍃 #قسمت_بیستم🌹🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 #ریحانه جان پاشو عمه ...پاشو آماده
🌹🍃 🌹🍃 مراسم عزاداری که تمام شد به خانه برگشتیم... بدون حرف به اتاق رفتم. پرده کنار زده بود ،از همان صبح که بیدار شدم ... دوباره چشمم به گنبد مسجد افتاد بعد. از ظهر عاشورا ،باران قشنگی می بارید که گلدسته را به زیبایی جلوه می داد ... اشکی برای باریدن نداشت،م انگار که چشمه اشک هایم خشکیده بود... بدون پلک زدن زل زده بودم به حیاط باغ... خاطره های قشنگی را در این باغ ساخته بودم، اما حالا هر کدامشان آینه دق شده بود برایم... لابلای خاطرات پرسه میزدم که عمه صدایم زد، مادرم پشت تلفن بود... به سرعت به طبقه پایین رفتم و گوشی را برداشتند : ؟ سلام... مامان ،خوبی ؟خوش میگذره؟ مامان بد نیست،م شما خوبی؟ جای شما خالی ... ! ریحانه جان مربی والیبال زنگ زده بود. ؟! مسابقات استانی انتخاب شدی عزیزم. گفت باید این هفته بری باشگاه و تمرینات را شروع کنی... خواستم بگم امشب بعد از مراسم شام غریبان اگر تونستی برگرد که فردا بری باشگاه. من الان با این حال و روزم چه مسابقه ای برم مامان! پام هنوز درد میکنه ... این همه سال تلاش کردی که به اینجا برسی! به نظر من بری بهتره. برای روحیه ات هم خوبه... +چشم مامان... عزیزم .مراقب خودت باش منتظرتم.کاری‌نداره دخترم؟ ...همچنین مامان .خداحافظ تلفن را گذاشتم و به سمت پله ها رفتم... من حوصله هیچ کاری را نداشتم.. حتی غذا خوردن! چه رسد به مسابقه! برای مراسم شام غریبان عمو محمد به دنبالمان آمد ... از بعد از ظهر تا حالا از اتاق بیرون نرفته بودند و عمه این جریان را به عمو گفت. عمو به اتاق آمد و نگاهی به من کرد: کز کردی یه گوشه ؟چیزی که نمیخوری! گریه هم می کنی! خواب درست و حسابی هم که نداری!میخوای خودتو بکشی؟ ... رنگ و روت چیز دیگه ای میگه! آماده شو بریم هیئت. قبلش هم حتما چیزی بخور... . لباسهایم را پوشیدم و حرکت کردیم. در حسینیه همه گریه می‌کردند. چراغ ها خاموش بود هر کس شمعی روشن کرده بود و گریه میکرد... شمع هایم را برداشتم و بیرون حسینیهص رفتم. هوا تاریک بود و سوز سردی داشت. لرز به جانم افتاده بود.., پشت حسینیه رفتم و شمع ها را دانه‌دانه روشن کردم... اولین شمع برای بابا ! دومین شمع برای بابا... سومین شمع هم برای بابا... چهارمین و پنجمین شمع هم به همین منوال... یک شمع مانده بود، این هم برای خودم، مادرم، برادرم و خواهرم... معده درد عجیبی داشتم، سرگیجه های مهیب... چشمانم سیاهی میرفت. به سوختن و آب شدن شمع ها نگاه می کردم ... بی حس بودم و توان تکان خوردن نداشتم . فقط زمین خوردنم را دیدم و چشم هایم بسته شد... ...🌹🍃 🌹🍃 🌺🍃 .... ...🏴 ..🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb2
🌴 #یازینب...
#عاشقی_به_افق_حلب🌹🍃 #قسمت_بیست_و_یکم🌹🍃 مراسم عزاداری که تمام شد به خانه برگشتیم... بدون حرف به
🌹🍃 🌹🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 نور مهتابی چشمهایم را اذیت می‌کرد... سَرم را چرخاندم. دستم به شدت می‌سوخت نمی‌دانستم کجا هستم. عمو محمد روی صندلی کنار تخت نشسته بود ... سرش را میان دستانش فرو برده بود، غصه از چهره‌اش می‌بارید... با پایش روی زمین ضرب گرفته بود... صدای ضربه پایش مثل متِّه روی مغزم بود... احساس سنگینی می‌کردم. حال خوبی نداشتم. با بی حالی به عمو گفتم : پاتو زمین نزنی عمو... او که تازه متوجه شده بود من به هوش آمده ام با چشم های از حرص سرخ شده سرش را بالا آورد و نگاهم کرد... مطمئن بودم الان می خواهد حسابی مرا دعوا کند ! بهت گفتم چیزی بخور؟ با این کارات حال پدر خوب میشه؟ یا اوضاع بهتر میشه؟ نه نمیشه فقط خودت رو اذیت می کنی و درد میشه رو دردای مادرت... گناه داره بنده خدا ! سعی کن هواشو داشته باشی نه اینکه خودتو از پا در بیاری ... دلم نمی‌خواست حرفی بزنم... حال خوبی نداشتم! اما عمو محمد راست می‌گفت من نباید غصه ای روی غصه‌های مادرم شوم! دست خودم نبود این غم برایم خیلی سنگین بود! نمی‌توانستم لحظه‌ای به نبود بابا فکر کنم، اصلا نمی توانستم... من خیلی عاشق پدرم بودم. بعد از تمام شدن سِرُم با کمک عمو به داخل ماشین رفتم ... هنوز سرم گیج می رفت و حسابی سردم بود... از عمو خواستم از همانجا به خانه خودمان برویم اما قبول نکرد و گفت : وقت بهتر شدی میریم اصلا درست نیست مادرت با این حال تو رو ببینه. عمو من باید فردا برم باشگاه... تمرین داریم! خوب! باشه... بعدا میری الان باید استراحت کنی امشب قید خونه رفتن رو بزن... اصرار نکردم چون بهتر بود مامان زهرا مرا در این وضعیت نبیند ... ...🌹🍃 🌹🍃 🌺🍃 .... ...🏴 ..🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb2
🌴 #یازینب...
#عاشقی_به_افق_حلب🌹🍃 #قسمت_بیست_و_دوم🌹🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 نور مهتابی چشمهایم را اذیت می
🌹🍃 🌹🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 از عمو خواستم برویم کمی قدم بزنیم، اما قبول نکرد... گفت باید استراحت کنم. به باغ رسیدیم... مش سلیمون و عمه طاهره در حیاط باغ منتظر ما بودند... عمه با نگرانی سمت ما آمد... خوبی ریحانه ؟ نصف جون شدیم دختر... بهترم عمه جون،ببخشید نگرانتون کردم... عمه کمکم کرد تا لباس هایم را عوض کنم ... روی تخت دراز کشیدم ، هنوز سرم درد میکرد. عمه که از اتاق رفت ، بلند شدم پرده ی اتاق را کنار زدم و دوباره روی تخت دراز کشیدم... عادت داشتم مواقع ناراحتی به آسمان خیره شوم... قرص کامل ماه، زیبایی خود را به رخ آسمان میکشید... فکر و خیال از سرم بیرون نمیرفت. کلافه بودم... دلم میخواست هرچه زودتر به خانه بروم... نگران بابا بودم. در افکار تیره و تاریک خودم سیر میکردم که کم کم چشمانم سنگین شد و به خواب رفتم... 🌹🌷🌹 با صدای رعد و برق هراسان از خواب پریدم... گیج بودم و اطرافم را نگاه میکردم... چشمم به بیرون افتاد، باران به شیشه میکوبید. به ساعت روی دیوار خیره شدم... ساعت ۱۱:۳۰ دقیقه را نشان میداد! یعنی من تا این ساعت خوابیدم؟! بلند شدم و روتختی را مرتب کردم... به آینه نگاه کردم، با دیدن چهره ی پر از غصه خودم حالم گرفته شد... صورتم را شستم و لباسم را عوض کردم. از پله ها پایین رفتم. عمو مشغول صحبت با تلفن بود و مدام چپ و راست میرفت... عمه هم با اظطراب به او خیره شده بود... پسر عمه تا مرا دید تک سرفه ای کرد تا عمه و عمو متوجه حضور من شوند... عمو تلفن را قطع کرد و خودش را جمع و جور کرد. عمه طاهره با لبخند نگاهم کرد. سلامی کردم و با هم به آشپزخانه رفتیم... هنوز صبحانه نخورده بودند ! ...🌹🍃 🌹🍃 🌺🍃 .... ...🏴 ..🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb2
🌴 #یازینب...
#عاشقی_به_افق_حلب🌹🍃 #قسمت_بیست_و_سوم🌹🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 از عمو خواستم برویم کمی قدم بز
🌹🍃 🌹🍃 سر میز صبحانه نشستیم... عمو لقمه ای برداشت و عذرخواهی کرد تا برود... عمه هم به دنبال او بیرون رفت... دختر عمه کوچکم یلدا، زودتر از همه نشسته بود و به شکلات صبحانه خیره شده بود. پسرعمه دستانش را زیر چانه اش گذاشت و به من نگاه کرد و گفت: یالا بخور صبحانتو...من تا دو ساعت اینجا میشینم تو باید کامل صبحانه بخوری.این یک ماموریته... یلدا با لحن کودکانه به پسرعمه گفت: میشه من به جای ریحانه همشو بخورم داداش؟ خنده ام گرفته بود از مدل صحبتش... باهم مشغول خوردن صبحانه شدیم... عمه آمد کنارم نشست و گفت : ریحانه جان بعد صبحانه آماده شو بریم خونتون...عمو رفت بنزین بزنه بیاد. چشم عمه جان... بلافاصه به اتاق رفتم و آماده شدم. عمو بعد از نیم ساعت آمد... با عمه ،عمو ، پسر عمه یاسین و یلدا به سمت خانه حرکت کردیم... رسیدیم، زنگ در را زدیم. مامان در را باز کرد... وارد حیاط شدم و با استقبال گرم مهدی ،برادر کوچکم رو به رو شدم... چقدر دلم برایش تنگ شده بود! او را در آغوش گرفتم و گونه اش را بوسیدم... داداش من چطوره؟ خوبم آبجی!کجا بودی دلم برات تنگ شد... دورت بگردم منم دلم تنگ شد کوچولوی من... از پله ها بالا رفتم... از در که وارد شدم با دیدن بابا هم خوشحال شدم هم ناراحت... بابا خیلی بیحال بود... اما با دیدن من لبخند بی جانی زد و سلام کرد... دست خودم نبود... اشکم گونه هایم را نم دار کرد... به سمت بابا رفتمو سرم را روی سینه اش گذاشتم... صدای ضربان قلبش آرامم کرد... از ته دل گفتم کاش هرگز این صدا را از من نگیرند... دست و صورت بابا را غرق بوسه کردم. بابا سرم را بوسید و گفت: دلم برات تنگ شده بود دخترم!نمیدونی خونه چقدر سوت و کوره بدون تو ،کاش نمیرفتی و بیشتر پیشم میموندی... الهی من قربونت برم بابا! قول میدم دیگه هیجا نرم و کنارت بمونم... خیلی ناراحت شدم... کاش نمیرفتم. از میان صحبت های عمو و مادرم متوجه شدم که میخواهند بابا را به بیمارستان ببرند. نه ! من تحمل دوری بابا را ندارم. خودم از او پرستاری میکنم... نمیخواهم او را روی تخت بیمارستان ببینم. ...🌹🍃 🌹🍃 🌺🍃 .... ...🏴 ..🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb2
🌴 #یازینب...
#عاشقی_به_افق_حلب🌹🍃 #قسمت_بیست_و_چهارم🌹🍃 سر میز صبحانه نشستیم... عمو لقمه ای برداشت و عذرخواهی کر
🌹🍃 🌹🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 ۱۸ آبان ۹۴ ...بابا را بردند بیمارستان امام خمینی (ره)،و او را بستری کردند... طبق آزمایشات و عکس برداری هایی که مجددا از بابا گرفتند، مشخص شد که وضعیتش بسیار وخیم است... تومر سه چهارم سر او را گرفته بود... مامان زهرا به دکتر ها التماس میکرد کاری کنند ،اما آنها میگفتند کار از کار گذشته... انگار باید تاریخ تکرار شود... پدرم در ۶ سالگی یتیم شد... حالا پسرش هم در ۶سالگی یتیم میشود... من و خواهر و برادرم اجازه ملاقات بابا را نداشتیم... غمو میگفت حالش که بهتر شد میروید ملاقات. بعد از دو روز ، زن عمو با خواهرم تماس گرفت و گفت آماده شویم تا پسرعمو بیاید دنبالمان برویم ملاقات ... ساعت ملاقات نبود! تقریبا ساعت ۲۲ پسرعمو رسید... حالش خوب نبود... گفتم : چیشده پسرعمو؟ الان ساعت ملاقات نیست!راستشو بگو... پسر عمو بغض سنگینی داشت،با صدای گرفته جوابم را داد... نمیدونم خودمم چی بگم ریحانه...دعا کنید،بابات رفته کما...حالش خوب نیست اصلا، فقط به ذهنم رسید بیام دنبالتون برید باباتونو ببینید ،شاید دیگه هیچوقت نتونید ببینیدش.... دنیا روی سرم خراب شد... من و خواهرم فقط گریه میکردیم... داشتم از غصه میمردم... باورم نمیشد. ...🌹🍃 🌹🍃 🌺🍃 .... ...🏴 ..🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb2
🌴 #یازینب...
#عاشقی_به_افق_حلب🌹🍃 #قسمت_بیست_و_پنجم🌹🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 ۱۸ آبان ۹۴ ...بابا را بردند ب
🌹🍃 🌹🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 ... رسیدیم بیمارستان. پسر عمو گفت در ماشین منتظر بمانیم تا هماهنگ کند برگرد... رفت و بعد از ۱۰ دقیقه آمد... از ماشین پیاده شدیم به سمت در ورودی اورژانس رفتیم... هنوز گریه میکردم... بلند بلند... وارد اورژانس که شدیم همه فامیل آنجا بودند... عمو ها، عمه ها و دایی هایم با خانواده هایشان آنجا بودند. همه گریه میکردند... گریه هایم شدید تر شد! هق هق هایم اعماق وجودم را به درد آورده بود. نزدیک اتاق بابا دست و پایم شل شد... داشتم زمین میخوردم که عمو مرا گرفت... آرام آرام کنار تخت بابا ایستادم... چشمانش بسته بود... لوله ی اکسیژن در دهانش بود. رنگ رخسارش زرد بود... ته ریش های مردانه اش را زده بودند... همان ته ریش هایی که وقتی گونه ام را میبوسید،دلم ضعف میرفت برای مردانگی اش... دستش را گرفتم. یخ بود... ... ...الهی قربونت ، چشماتو باز کن...ببین ریحانه اومده ها...پاشو بابا..جوابمو بده، بگو جانم دخترم...بگو بابااااا😭...بابا پاشو، تورو خدا پاشو من تحمل یه لحظه دیدنت تو این وضعیت و ندارم... بابا انگار میشنید حرف هایم را... از گوشه ی چشمش قطره ای اشک سرازیر شد... دلم ریش شد ... داد زدم. رو کردم به عمو... مشت زدم به سینه اش و فریاد زدم: میکشه...ببییییین، داره گریه میکنه با من... من میدونم بابا منو تنها نمیذاره ،میدونم تحمل دیدن اشک منو نداره. صدایم دیگر در نمیامد... همه میخواستند آرامم کنند. اما نمیشد. فقط بودن بابا حالم را خوب میکرد... اما... ...🌹🍃 🌹🍃 🌺🍃 .... ...🏴 ..🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb2
🌴 #یازینب...
#عاشقی_به_افق_حلب🌹🍃 #قسمت_بیست_و_ششم🌹🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 #در_تب_و_تاب_دیدن_بابا_بودم...
🌹🍃 🌹🍃 عمو میخواست مرا از اتاق بابا بیرون ببرد... اما من مقاومت میکردم... گمان میکردم آخرین باری است که او را میبینم. نگاهش کردم... آرام چشمانش را بسته بود. چهره اش آسمانی بود... همه وجودم از ترسِ از دست دادن بابا میلرزید. به وضوح حس میکردم قرار است اتفاق بدی بیافتد... دکتر آمد و آرام مرا از اتاق بیرون برد... در راهرو بیمارستان از شدت معده درد از حال رفتم. بعد از مسکنی که پرستار به من تزریق کرد ،با کمک پسرعمو و خواهرم در ماشین نشستم و به خانه برگشتیم... لباس هایم را عوض نکرده روی تخت دراز کشیدم... در خواب و بیداری بودم که خواهرم به اتاق آمد... نگاهش کردم رنگ و رویش به شدت پریده بود،گفت: ،عمو محمد اومده... نمیدانم چرا حس کردم خبر ناگواری برایم آورده... دویدم و از اتاق خارج شدم. چشمانم سرخ بود... نفس نفس میزدم. عمو مرا دید. تکیه اش را به دیوار داد ... انگار نمیتوانست روی پاهایش بایستد... ...چیشده؟ عمو بغض بدی داشت...روی زانو نشست ... دویدم کنارش نشستم. ؟حرف بزن؟بگو معجزه شده و بابام خوب شده؟بگو خدا صدامو شنیده...بگو دیگه عمو مثل دیوانه ها هم گریه میکردم و هم میخندیدم... عمو سرش را میان دستانش گرفت و شانه اش شروع به لرزیدن کرد... فهمیدم دارد گریه میکند. ...حرف بزن...مرگ ریحانه نمیتونم چیزی بگم...داغونم دختر...داغون. عمو حسین و پسر عمو ها از در وارد شدند... عمو حسین دستش روی قلبش بود. رو به خواهرم کرد و گفت : چند تا عکس از بابات و با شناسنامه اش برام بیار... خواهرم دستش را روی سرش کوبید و فریاد زد... من فقط تماشا میکردم... چه خبر شده؟ چرا گریه میکنند... رو کردم به عمو محمد ... اینا چی میخوان؟چرا مریم گریه میکنه؟ _عمو چی میخوای بشنوی؟ میخوای بشنوی کمرمون شکست؟آره؟...بابات رفت ریحانه...بابات نامردی کرد،رفیق نیمه راه شد...پشتمون و خالی کرد...رفت... خانه روی سرم خراب شد... کار هایم قابل کنترل نبود. جیغ میزدم و میگفتم دروغ است... ...🌹🍃 🌹🍃 🌺🍃 .... ...🏴 ..🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb2
🌴 #یازینب...
#عاشقی_به_افق_حلب🌹🍃 #قسمت_بیست_و_هفتم🌹🍃 عمو میخواست مرا از اتاق بابا بیرون ببرد... اما من مقاوم
🌹🍃 🌹🍃 🌹🍃🌷🍃🌹 به خانه آمد... رفتم کنارش ،نگاهش کردم... ...راستشو بگو مرگ ریحانه...بابا رفت؟ مامان مرا در آغوش گرفت و بلند بلند گریه کرد... خیلی بی تابی میکرد... از صحبت هایش ،از گریه هایش،به وضوح میشد فهمید که چه رنجی را متحمل میشود... مهدی با گریه های ما از خواب بیدار شد... مامان وقتی او را دید،خودش را جمع و جور کرد، لبخند تلخی زد و او را در آغوش کشید... با نگاهش به همه ما فهماند جلوی مهدی چیزی بروز ندهیم. نمیدانم شب را چگونه تاب آوردم... اما پلک روی هم نگذاشتم. شب سختی بود برایم... خیلی سخت. تکیه گاهم ، پدرم ،امید زندگی ام را از دست دادم. باورم نمیشد... فکرش را نمیتوانستم بکنم. ،کار های مراسم صبح را انجام دادند... صبح که شد،دم دمای طلوع آفتاب خانه مان داشت پر میشد از غریبه و آشنا و همسایه... پدرم کوچک ترین آزاری به کسی نرسانده بود... همه ناراحت بودند... من یا در حال گریه و فریاد بودم، یا در سکوت و بهت،خیره به گوشه ای... بابا را آورد، نوار مشکی گوشه عکس نبود او را به رخ میکشید. جگرم آتش گرفته بود... حال خوبی نداشتم. عمو آمد کنارم نشست،فشارم را گرفت... برای اولین بار ،فشار خونم به شدت بالا رفته بود. نگران بود... سرم را روی پایش گذاشت و موهایم را نوازش کرد. قربون اشکات بشم ریحانه...میدونم سخته عمو، ولی خودتو داغون نکن...ما تحمل نداریم ببینیم جیگر گوشه داداش علی اینطوری باشه. صدایم گرفته بود... خیلی آرام و بی رمق صحبت میکردم... ...من بابامو میخوام ،دلم براش تنگ شده.توروخدا بگو بزارن برای آخرین بار ببینمش... باشه دورت بگردم،چشم...هر چی تو بخوای.فقط الان آروم باش فشارت خیلی بالاست. نمیتوانستم آرام باشم. غم نبود بابا سنگین تر از چیزی بود که فکرش را میکردم... من آن شب طعم تلخ و گس یتیمی را چشیدم... تحمل این اتفاق ناگوار برای من غیر ممکن بود. ...🌹🍃 🌹🍃 🌺🍃 .... ...🏴 ..🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb2
🌴 #یازینب...
#عاشقی_به_افق_حلب🌹🍃 #قسمت_بیست_و_هشتم🌹🍃 🌹🍃🌷🍃🌹 #مامان_زهرا به خانه آمد... رفتم کنارش ،نگاهش کردم..
🌹🍃 🌹🍃 ماشین ها برای رفتن به تشییع جنازه درب منزل ما صف کشیده بودند... هنوز باور نمیکردم که پدرم رفته. از در حیاط خارج شدم... همه ی فامیل جمع بودند... لباس های تنشان خبر از داغدار بودنشان داشت. چند قدم از در فاصله گرفتم و برگشتم تا دیوار ها را ببینم... اعلامیه بابا... بنر های تسلیت... فریاد زدم... ،نههههه، کی گفته بابای من مرده؟کی به شماها گفته بیاید؟ برید خونه هاتون...برییییید...الان بابام از سرکار میاد میبینه این همه آدم جمع شده اینجا نمیتونه استراحت کنه.برید خونه هاتون😭 اینارو از دیوارا بکنید...زود باشییییید. فریاد میزدم و هق هق میکردم... همه با حرف های من زجه میزدند و عمو سعی داشت آرامم کند. عمو را هول دادم و به سمت اعلامیه و بنر ها دویدم... اعلامیه را از دیوار کندم و پاره کردم... فریاد میزدم : ،دروغهههه بابای من زنده اس😭 به سمت بنر ها رفتم ،اولین بنر را از دیوار کندم... عمو آمد دستم را گرفت و مرا در آغوش کشید و گریه کرد... در آغوش عمو دست و پایم بی حس شد و از حال رفتم. پسر عمو و عمه برایم آب آوردند تا کمی سرحال شدم... همه آماده رفتن به بهشت زهرا (سلام الله علیها) بودند. در ماشین عمو محمد نشستم و سرم را به شیشه ماشین تکیه دادم. مریم،خواهر بزرگم به همراه مادرم با ماشین عمو حسین میرفتند. من و مهدی هم با عمو محمد. مهدی فقط شش سالش بود. هنوز نمی‌دانست چه بلایی سرمان آمده... اما بی تابی میکرد و می خواست مرا آرام کند... من، آرام نمیشدم... لحظه به لحظه حالم بدتر میشد. بی تاب بودم برای بابا... برای دیدن روی ماهش... برای اینکه صدایش کنم ،تا با مهربانی پاسخم دهد... اما انگار این روزهای خوب به خاطره پیوست و من تمام دارایی ام را از دست دادم. ...🌹🍃 🌹🍃 .... ...🏴 ..🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb2