🌴 #یازینب...
#عاشقی_به_افق_حلب🌹🍃 #قسمت_بیست_و_هفتم🌹🍃 عمو میخواست مرا از اتاق بابا بیرون ببرد... اما من مقاوم
#عاشقی_به_افق_حلب🌹🍃
#قسمت_بیست_و_هشتم🌹🍃
🌹🍃🌷🍃🌹
#مامان_زهرا به خانه آمد...
رفتم کنارش ،نگاهش کردم...
#مامانی...راستشو بگو مرگ ریحانه...بابا رفت؟
مامان مرا در آغوش گرفت و بلند بلند گریه کرد...
خیلی بی تابی میکرد...
از صحبت هایش ،از گریه هایش،به وضوح میشد فهمید که چه رنجی را متحمل میشود...
مهدی با گریه های ما از خواب بیدار شد...
مامان وقتی او را دید،خودش را جمع و جور کرد، لبخند تلخی زد و او را در آغوش کشید...
با نگاهش به همه ما فهماند جلوی مهدی چیزی بروز ندهیم.
نمیدانم شب را چگونه تاب آوردم...
اما پلک روی هم نگذاشتم.
شب سختی بود برایم...
خیلی سخت.
تکیه گاهم ، پدرم ،امید زندگی ام را از دست دادم.
باورم نمیشد...
فکرش را نمیتوانستم بکنم.
#عمو_ها ،کار های مراسم صبح را انجام دادند...
صبح که شد،دم دمای طلوع آفتاب خانه مان داشت پر میشد از غریبه و آشنا و همسایه...
پدرم کوچک ترین آزاری به کسی نرسانده بود...
همه ناراحت بودند...
من یا در حال گریه و فریاد بودم، یا در سکوت و بهت،خیره به گوشه ای...
#عمو_محمد_عکس بابا را آورد، نوار مشکی گوشه عکس نبود او را به رخ میکشید.
جگرم آتش گرفته بود...
حال خوبی نداشتم.
عمو آمد کنارم نشست،فشارم را گرفت...
برای اولین بار ،فشار خونم به شدت بالا رفته بود.
نگران بود...
سرم را روی پایش گذاشت و موهایم را نوازش کرد.
#الهی قربون اشکات بشم ریحانه...میدونم سخته عمو، ولی خودتو داغون نکن...ما تحمل نداریم ببینیم جیگر گوشه داداش علی اینطوری باشه.
صدایم گرفته بود...
خیلی آرام و بی رمق صحبت میکردم...
#عمو...من بابامو میخوام ،دلم براش تنگ شده.توروخدا بگو بزارن برای آخرین بار ببینمش...
باشه دورت بگردم،چشم...هر چی تو بخوای.فقط الان آروم باش فشارت خیلی بالاست.
نمیتوانستم آرام باشم.
غم نبود بابا سنگین تر از چیزی بود که فکرش را میکردم...
من آن شب طعم تلخ و گس یتیمی را چشیدم...
تحمل این اتفاق ناگوار برای من غیر ممکن بود.
#ادامه_دارد...🌹🍃
#نویسنده_میم_سلیمی🌹🍃
#ملت_مقاومت_علیه_آمریکا🌺🍃
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی....
#یازهرا...🏴
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــــ..🏴
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@Yazinb2