eitaa logo
🌴 #یازینب...
2.4هزار دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
8.1هزار ویدیو
27 فایل
@Yazinb69armaghan ما سینه زدیم،بی‌صدا باریدند از هر چه که دم زدیم،آنها دیدند مامدعیان صف اول بودیم ازآخر مجلس شهدارا چیدند این زمان زنده نگه داشتن یادشهداکمتر ازشهادت نیست #یازینب‌.. جهت تبادل🌹👇🌹 @ahmadmakiyan14 تبادل بالای ۲k🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴 #یازینب...
#عاشقی_به_افق_حلب🌹🍃 #قسمت_اول 🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃 چشمم از پنجره به حیاط مدرسه افتاد... آس
...🌹🍃 🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃 قطره های خون روی فرش جلوی آشپزخانه ته دلم را خالی کرد. دویدم سمت راه رو... توان حرف زدن نداشتم... نشستم زمین و جیغ زدم ... زندایی فاطمه سراسیمه از پله ها بالا آمد... کنارم نشست و صورتم را بین دست هایش گرفت... چی شده؟ منو نگاه کن...ریحانه؟ ...زندایی خون... ناله میکردم و زجه میزدم! _ریحانه نصف جون شدم...بگو چیشده؟ زبانم بند آمده بود.دست زندایی را گرفتم و بردمش کنار فرشی که قطره های خون روی آن بود... زندایی که تازه متوجه ماجرا شده بود ،دستم را گرفت و مرا روی مبل نشاند... رنگ به رخسار نداشتم و دست و پایم به لرزه افتاده بود... بگیر این آب قند رو بخور تا حالت جا بیاد و جریان رو برات تعریف کنم... کمی از آب قند خوردم ،حالم بهتر شد... خواهش میکنم بگو...بابا طوریش شده؟ چیز خاصی نیست نگران نباش...فقط... فقط چی زندایی؟ بگو! طبق معمول از جاش بلند شد و نتونست خودش رو کنترل کنه و افتاد،سرش خورد به لبه ی پله آشپزخونه و شکست... ؟تو رو خدا زندایی راستشو بگو ...چه بلایی سر بابا اومده؟😭 سیل اشک هایم گونه ام را خیس کرده بود... من دومین و آخرین دختر بابا بودم... به قول خودش ته تقاری شیطون و تخس بابا... عجیب دلبسته بابا بودم... حتی تحمل نداشتم یک خار به پای بابا برود... اما حالا چه میشنیدم ؟! بابای من سرش شکسته؟😭 دارد...🌹🍃 🌹🍃 ...🌹🍃 ...🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3
🌴 #یازینب...
#عاشقی_به_افق_حلب...🌹🍃 #قسمت_هشتم 🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃 به اصرار من و مریم خواهر بزرگترم
🌹🍃 ..🌹🍃 🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃 آفتاب نور گیر اتاقم، پلک هایم را قلقلک میداد... با دیدن ساعت سراسیمه از اتاق خارج شدم... پایم میسوخت، سرعتم را کمتر کردم... چرا بیدارم نکردید؟! خواب موندم ،مدرسه ام چی میشه حالا؟! ، صبح توام بخیر...خوبم ممنون. ...ببخشید معذرت میخوام...سلام صبح بخیر. مامان لبخند زیبایی زد که دلم قنج رفت برای بوسیدنش... با این پا که نمیتونی مدرسه بری. یکی دو روز خونه بمون،استراحت کن... رفتم و گونه مامان را بوسیدم. ...هرچی مامان قشنگم بگه... چشمات چرا انقدر قرمزه؟باز گریه کردی؟! مامان جان.دیر خوابیدم بخاطر همینه... ! اگر نفهمم باید سرم رو بذارم زمین و بمیرم... از جون مامان، این چه حرفیه که میزنید؟نگران پدر هستم... مامان رویش را از من گرفت تا من اشکش را نبینم... ...پدرت خوب میشه...من مطمئنم! قرار است امروز عمو محمد بیاید تا آزمایش های پدر را برای بررسی مجدد توسط پرفسور سمیعی ببرد... 🌹🍃🌹🍃🌹 طبق تصمیمی که گرفته شده بود،آزمایش های بابا علی به مدت یک هفته ارسال شد به خارج از کشور برای پرفسور سمیعی و توسط دانشجو های ایشان برگشت... مامان زهرا به همراه بابا و عمو محمد و عموی بزرگم برای گرفتن نتیجه دوم آزمایش به مطب دکتر مراجعه کردند... ...🌹🍃 🌹🍃 ...🌹🍃 ...🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3
🌴 #یازینب...
#عاشقی_به_افق_حلب..🌹🍃 #قسمت_دوازدهم🌹🍃 🍃🌹بسم‌ الله الرحمن الرحیم 🌹🍃 در کلاس تمرکزم هر جایی می‌گن
🌹🍃 🌹🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 عمو محمد حدودا بعد از بیست دقیقه رسید و تک بوقی برایم زد و من زیر نگاه های خیره مردم سوار ماشین شدم و حرکت کرد. ... ...اصل حالت چطوره؟ ...اصلا خوب نیستم...خواهش میکنم...تو رو جون هر کسی دوست دارید بگید چه بلایی سر پدرم اومده؟ من گریه میکردم و عمو فقط با بغض مرا نگاه میکرد... دستم را محکم به داشبورد ماشین کوبیدم و فریاد زدم: خواهش میکنم حرف بزن...دارم دق میکنم... ...آروم بگیر یه دقیقه دختر ،میگم... دستانم در دستان عمو محمد بود، به وضوح لرزش دستانش حس میکردم... سکوت بینمان را ماشین هایی که با سرعت از اتوبان تهران_قم می گذشتند می شکست... چشم در چشم عمو دوخته بودم و منتظر شنیدن حرفی بودم... من بهتر از هر کسی میدونم چقدر دلبسته داداش علی هستی و خودتم میدونی که پدرت چقدر دوستت داره، پدرت حالا بیشتر از همیشه تشنه ی شیطنت ها و محبت های توعه...از الان بیشتر به پدرت محبت کن، بیشتر کنارش باش، نذار ذره ای دلخور یا ناراحت باشه... با حرف های عمو گریه ام شدت گرفت... چی دارید میگید؟من برای بابا کم گذاشتم؟! نه !به هیچ وجه...ریحانه جان آروم باش، گریه نکن تا برات بگم... سریع اشک هایم را پاک کردم... دیگه گریه نمیکنم...بگید لطفا. عمو محمد کمی مکث کرد و شروع کرد به گفتن، و من با هر کلمه ای که از زبان عمو میشنیدم میمردم و زنده میشدم... ...🌹🍃 🌹🍃 ...🌹🍃 ...🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3
🌴 #یازینب...
#عاشقی_به_افق_حلب🌹🍃 #قسمت_چهاردهم🌹🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 #تشخیص اولین پزشک داداش علی اشتباه
🌹🍃 🌹🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 بغل جاده زانو زده بودم و خفه گریه میکردم... عمو محمد جلویم نشست و شانه هایم را گرفت، به شدت میلرزیدم. ، الهی من قربون اشکات بشم،گریه نکن... دلم میخواد داد بزنم😭😭😭 _داد بزن،اگر آروم میشی داد بزن، ولی خودتو داغون نکن... داد زدم، تا توان داشتم داد زدم ، دست آخر هم سرم روی سینه عمو گذاشتم و هق هق کردم.... ...من...من تحمل نبود بابا رو ندارم...نذار از من بگیرنش...خواهش میکنم عمو😭 عزیزم آروم باش...مرگ و زندگی دست خداست...دعا کن، تنها کاری که دستمون بر میاد دعاست... با کمک عمو سوار ماشین شدم. آنقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد... یک روز به تاسوعا مانده بود و عجیب هوای دلم بارانی بود... عمو محمد گفته بود برای مراسم عاشورا تاسوعا دنبالم میاید و من را به هئیت عمو حسین میبرد... صبح تاسوعا، با صدای آلارم گوشی از خوب بیدار شدم... دلم نمیخواست جایی بروم، میخواستم پیش بابا بمانم و بدون پلک زدن فقط چهره ی معصومش را نگاه کنم... بعد از ناهار عمو آمد... آماده ای؟ میخوام خونه بمونم، نمیتونم از بابا دل بکنم... روی حرف بزرگترت حرف میزنی کار خوبی نیست، من صلاح میدونم تو خونه نباشی... عمو دلخور بود، دیگر حرفی نزدم و آماده شدم.... ...🌹🍃 🌹🍃 ...🌹🍃 ...🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3
🌴 #یازینب...
#عاشقی_به_افق_حلب🌹🍃 #قسمت_پانزدهم🌹🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 بغل جاده زانو زده بودم و خفه گریه
🌹🍃 🌹🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 مامان زهرا یک ساک دستی برایم آماده کرده بود که چند روزی که خانه ی عمو و عمه هستم چیزی کم و کسر نداشته باشم. بعد از شنیدن سفارش های مادر حرکت کردیم. تمام راه، هر دو سکوت کرده بودیم... تنها صدایی که به گوش میرسید ،صدای مداحی از ضبط ماشین بود... باران نم نم می بارید... شیشه را کشیدم پایین و صورتم را از پنجره ماشین بیرون بردم. صورتم اینبار میزبان دو مهمان بود، قطره های باران و قطره قطره اشک من. رو بده بالا، سرما میخوری... عمو. جان لجبازی نکن. جون باور کن لجبازی نمیکنم، من این حال و هوا رو دوست دارم. هر طور راحتی عزیزم. 🌹🌷🌹 عمو تک بوقی زد و مش سلیمون درِ حیاط باغ را باز کرد... مش سلیمون باغبان بود، من در این باغ چه خاطره که نداشتم... از بچگی با بچه های عمه ها و عمو ها در پشت خانه لِی لِی بازی میکردیم... میانه خوبی با پسرعمه ها و پسرعمو ها نداشتم، آنها همیشه سر به سر بچه ها می گذاشتند، اما کاری به کار من نداشتند... چون من عزیز دردانه ی خان بابا بودم و آنها از او عجیب میترسیدند... خاطره هایم هرگز فراموش نمیشوند : در این باغ بزرگ عمه ها و عمو ها و ما، همه باهم زندگی میکردیم... بالای حیاط ِ باغ، عمارتِ خان بابا بود و در اطراف آن خانه های زیبای ما... همه کنار هم به خوشی زندگی میکردیم... ...🌹🍃 🌹🍃 🌺🍃 .... ...🏴 ..🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb2
🌴 #یازینب...
#عاشقی_به_افق_حلب🌹🍃 #قسمت_نوزدهم🌹🍃 عمه طاهره گفت عمو بابا را به خانه‌مان برده است... ناراحت شدم،م
🌹🍃 🌹🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 جان پاشو عمه ...پاشو آماده شو بریم کم مونده به ظهر عاشورا. ...صبح بخیر ! _سلام عزیزم بیا صبحانه بخور بریم. نیستم . نمیشه ضعف می کنی. +اصرار نکنید عمه جان !سیرم تعارف ندارم... عمه به سر تکان دادنی اکتفا کرد و رفت.... به هیئت که رسیدیم همه ،مرد و زن جلوی در جمع شده بودند و دسته‌های عزاداری هیئت را تماشا می‌کردند و گریه می‌کردند ... از اینکه جلوی آن همه مرد بایستم اصلاً خوشم نمی آمد ... وارد حسینیه شدم. خلوت که نه ،خالی بود! هیچکس نبود ،خودم بودم و خدای خودم... صدای مداحی و تبل و شیون زاری تا داخل حسینیه خانم ها می آمد... از فرصت استفاده کردم زدم زیر گریه . مداح هم نامردی نکرد، انگار میخواست داغ دل من را تازه کند... بعد از اذان عاشورا ،شروع کرد از داغ دل حضرت رقیه (سلام الله علیها) خواند... از شبهای تنهایی بعد از پدر ... از غربت خرابه شام... از نگاه ها... آنقدر گفت که دلم تاب نیاورد... هق هق میکردم. با هر بند روضه ،بند دلم بود که پاره میشد ... با صدای گریه من عمه و عمو محمد آمدن داخل حسینیه . عمه گریه می‌کرد و می‌گفت: باش ،پدرت خوب میشه... دروغ می گفت! هم به من هم به خودش... نمی دانست دقیقاً هفت روز دیگر عاشورای ماست! ...🌹🍃 🌹🍃 🌺🍃 .... ...🏴 ..🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb2
🌴 #یازینب...
#عاشقی_به_افق_حلب🌹🍃 #قسمت_بیست_و_ششم🌹🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 #در_تب_و_تاب_دیدن_بابا_بودم...
🌹🍃 🌹🍃 عمو میخواست مرا از اتاق بابا بیرون ببرد... اما من مقاومت میکردم... گمان میکردم آخرین باری است که او را میبینم. نگاهش کردم... آرام چشمانش را بسته بود. چهره اش آسمانی بود... همه وجودم از ترسِ از دست دادن بابا میلرزید. به وضوح حس میکردم قرار است اتفاق بدی بیافتد... دکتر آمد و آرام مرا از اتاق بیرون برد... در راهرو بیمارستان از شدت معده درد از حال رفتم. بعد از مسکنی که پرستار به من تزریق کرد ،با کمک پسرعمو و خواهرم در ماشین نشستم و به خانه برگشتیم... لباس هایم را عوض نکرده روی تخت دراز کشیدم... در خواب و بیداری بودم که خواهرم به اتاق آمد... نگاهش کردم رنگ و رویش به شدت پریده بود،گفت: ،عمو محمد اومده... نمیدانم چرا حس کردم خبر ناگواری برایم آورده... دویدم و از اتاق خارج شدم. چشمانم سرخ بود... نفس نفس میزدم. عمو مرا دید. تکیه اش را به دیوار داد ... انگار نمیتوانست روی پاهایش بایستد... ...چیشده؟ عمو بغض بدی داشت...روی زانو نشست ... دویدم کنارش نشستم. ؟حرف بزن؟بگو معجزه شده و بابام خوب شده؟بگو خدا صدامو شنیده...بگو دیگه عمو مثل دیوانه ها هم گریه میکردم و هم میخندیدم... عمو سرش را میان دستانش گرفت و شانه اش شروع به لرزیدن کرد... فهمیدم دارد گریه میکند. ...حرف بزن...مرگ ریحانه نمیتونم چیزی بگم...داغونم دختر...داغون. عمو حسین و پسر عمو ها از در وارد شدند... عمو حسین دستش روی قلبش بود. رو به خواهرم کرد و گفت : چند تا عکس از بابات و با شناسنامه اش برام بیار... خواهرم دستش را روی سرش کوبید و فریاد زد... من فقط تماشا میکردم... چه خبر شده؟ چرا گریه میکنند... رو کردم به عمو محمد ... اینا چی میخوان؟چرا مریم گریه میکنه؟ _عمو چی میخوای بشنوی؟ میخوای بشنوی کمرمون شکست؟آره؟...بابات رفت ریحانه...بابات نامردی کرد،رفیق نیمه راه شد...پشتمون و خالی کرد...رفت... خانه روی سرم خراب شد... کار هایم قابل کنترل نبود. جیغ میزدم و میگفتم دروغ است... ...🌹🍃 🌹🍃 🌺🍃 .... ...🏴 ..🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb2
زیباترین پنجرۂ دنیا قاب چادرتوست!☺️ وقتی چادرت راکمی روی صورتت می کشی وباغرورازانبوه نگاه نامحرمان عبورمیکنی آنگاه تومیمانی و"نورُعلیٰ نور" وچه زیباست انعکاس حیا ازپشتِ این سنگـرِساده.. ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @yazinb6 روبیکا 👇👇👇 https://rubika.ir/Yazinb_69 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~--- ‌
مثلِ یک دُرّ گِرانى✨ بين دستانِ صدف راست میگویَند عرب ها "چادُرِ" تو "جا دُر" است •❥ "حجاب"‌برتر✨ ‌‌‌....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @yazinb6 روبیکا 👇👇👇 https://rubika.ir/Yazinb_69 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~--- ‌