🌴 #یازینب...
#عاشقی_به_افق_حلب..🌹🍃 #قسمت_چهارم 🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃 نمیتوانستم قدم از قدم بردارم...
#عاشقی_به_افق_حلب...🌹🍃
#قسمت_پنجم..🌹🍃
🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃
عمو محمد و پسر عمو مرتضی دست بابا را گرفته بودند و کمکش میکردند تا از پله ها بالا برود...
من بالا آمدم و میز شام را چیدم،میدانستم گرسنه هستند...
مامان بعد از تعویض لباس بابا علی و خودش آمد و عمو و پسر عمو را تعارف کرد تا سر میز شام بیایند...
عمو محمد سر میز نشست و هنوز غذا را نچشیده شروع به تعریف از دستپختم کرد،میدانستم می خواهد از این حال و هوا در بیایم...
#به_به...احسنت،چه کرده ریحانه خانم ما!
پسرعمو مرتضی گفت:
الحق که دختر زن عمو زهرایی...
#خواهش_میکنم...کاری نکردم! نوش جان...
پارچ آب را فراموش کرده بودم ؛از روی صندلی بلند شدم و لنگ لنگان به سمت یخچال رفتم...
#عمو_محمد که متوجه لنگ زدنم شد،با نگرانی پرسید:
#چی_کار_کردی با خودت ریحانه؟چرا لنگ میزنی؟!
#طوری نیست عموجان،نگران نباشید...
#مطمئنی؟ بزار پاتو بیینم!
عمو محمد باندی که به پایم بسته بودم را باز کرد با دیدن کف پایم اخم غلیظی مهمانم کرد...
انگار تازه سوزش پایم یادم افتاد و زدم زیر گریه...
عمو بدون معطلی من را از روی زمین بلند کرد و به پسرعمو مرتضی اشاره کرد که بلند شود ماشین را روشن کند...
مامان زهرا گریه میکرد و نگران بود...
بابا علی هم فقط مظلومانه نگاه میکرد.
نگاه بابا به گریه ام شدت داد...
#عمو_جان بذارید خودم میام...نیازی نیست بغلم کنید...
ساکت شو دختر!با این شرایط زخم پات اصلا نباید راه بری.
#اما_عمو!...
الان از دستت عصبانی ام.نمیخوام چیزی بشنوم...
#ادامه_دارد...🌹🍃
#نویسنده_میم_سلیمی
#یازهرا...🌹🍃
#یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــــ...🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
🌴 #یازینب...
#عاشقی_به_افق_حلب..🌹🍃 #قسمت_یازدهم..🌹🍃 🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃 عمو حسین بعد از ۱۰ دقیقه صحبت
#عاشقی_به_افق_حلب..🌹🍃
#قسمت_دوازدهم🌹🍃
🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃
در کلاس تمرکزم هر جایی میگنجید به جز زبان و درس و معلم...
اما هر طوری بود تا ساعت ۷ تحمل کردم.
بعد از اتمام کلاس، بلافاصله با عمو محمد تماس گرفتم.
طبق معمول با اولین بوق جواب داد، عاشق این رفتارش بودم...
به به ببین کی زنگ زده، احوال شریف ریحانه خانوم؟
#سلام_عمو،خوب هستید؟
#مگه میشه صدای وروجک عمو رو بشنوم و خوب نباشم؟ تو چطوری؟
عمو محمد همیشه مهربان بود، البته در بین برادر زاده ها و خواهر زاده ها، من بیشتر از همه دوست داشت...
#قربان شما، سلامت باشی عمو جون، خوبم...
#جانم_عمو؟ کار داشتی این وقت شب زنگ زدی؟
#عمو_محمد خواهش میکنم راستشو بگید جواب آزمایش بابا چی بود؟
_عزیز دلم نگران نباش، داداش علی خوب میشه...
#عمو التماس میکنم، من بچه نیستم...میدونم هم شما و هم مامان زهرا دارید چیزیو از من پنهان میکنید.در ضمن بابا روز به روز داره بدتر میشه...
عمو محمد سکوت کرده بود و من قلبم از شدت بغض و استرس سینه میکوبید...
#الان_کجایی؟
#کلاسم تموم شده، دارم برمیگردم خونه...
_خونه نرو...هرجا هستی صبر کن و آدرس رو برام پیامک کن...میام دنبالت.
#چشم_خدانگهدار...
آدرس را پیامک کردم و با منزل تماس گرفتم و به مامان زهرا گفتم عمو دنبالم می آید تا باهم برویم بیرون...
دیگر مطمئن بودم اتفاقی افتاده و عمو نتوانسته پشت تلفن من بگوید...
باید خودم را برای شنیدن هر چیزی آماده میکردم.
استرس لحظه ای از من دور نمیشد و بغض طاقت فرسایی گریبانم گرفته بود...
#ادامه_دارد...🌹🍃
#نویسنده_میم_سلیمی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــــ...🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3