🌴 #یازینب...
#عاشقی_به_افق_حلب🌹🍃 #قسمت_سیزدهم🌹🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 عمو محمد حدودا بعد از بیست دقیقه رس
#عاشقی_به_افق_حلب🌹🍃
#قسمت_چهاردهم🌹🍃
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷
#تشخیص اولین پزشک داداش علی اشتباه بود...پدرت سکته مغزی نکرده بود و متاسفانه تومور مغزی داره...اگر همون موقع متوجه میشدیم میتونستیم کاری کنیم، اما تموم جلسات فیزیوتراپی و تحرکاتی که داشت، تأثیرات منفی خودش و روی تومور گذاشته...الان تومور تموم سر پدرت رو گرفته و راهی برای درمانش نیست...داداش علی الان مهمون ماست...😔
مغزم داشت سوت میکشید...
توان حرف زدن نداشتم...
حتی توان گریه کردن هم نداشتم...
انگار که چشمه ی اشک هایم خشک شده بود...لال شده بودم.
نفس هایم به شماره افتاده بود...
عمو محمد هنوز داشت حرف میزد اما من هیچ چیز نمی شنیدم...
فقط جمله ی آخر عمو در مغزم اکو میشد...
#داداش_علی_الان_مهمون_ماست..."
مهمان ماست؟! یعنی چه؟
ضربان قلبم را حس نمیکردم...نفسم بند آمده بود، هوای ماشین برایم خفه کننده بود...
کار هایم دست خودم نبود.
از ماشین پیاده شدم و دویدم...
هرچه توان داشتم دویدم...
می دویدم و گریه میکردم...
صدای بوق ماشین و جیغ لاستیک هایی که با ترمز روی آسفالت خیابان کشیده شد حواسم را جمع کرد...
ماشین دقیقا جلوی پایم ترمز کرده بود.
ترسیده بودم و گریه میکردم...
راننده:
#آهای_حواست_کجاست؟
عمو محمد به سرعت خودش را به ما رساند، او هم ترسیده بود...
عمو محمد با نگرانی عذر خواهی کرد اما راننده دست بردار نبود...
_به جای عذر خواهی حواستون و جمع کنید...اگر ترمز نمیکردم الان هم من بدبخت میشدم هم شما...
عمو گفت: حق با شماست...ببخشید...
#ادامه_دارد...🌹🍃
#نویسنده_میم_سلیمی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــــ...🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3