eitaa logo
🌴 #یازینب...
2.4هزار دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
8.1هزار ویدیو
27 فایل
@Yazinb69armaghan ما سینه زدیم،بی‌صدا باریدند از هر چه که دم زدیم،آنها دیدند مامدعیان صف اول بودیم ازآخر مجلس شهدارا چیدند این زمان زنده نگه داشتن یادشهداکمتر ازشهادت نیست #یازینب‌.. جهت تبادل🌹👇🌹 @ahmadmakiyan14 تبادل بالای ۲k🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام و صد سلام صبحتون قشنــگ ، روزتون پر از سلامتی شروع صبحتون سرشار از مهر و دوستی موفقیت و لطف خدای مهربان با آرزوی دوشنبه ای عـالـی ...🌹🍃 🌹🍃 ...🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
سلام و صد سلام صبحتون قشنــگ ، روزتون پر از سلامتی شروع صبحتون سرشار از مهر و دوستی موفقیت و لطف
🍃🌹بنام آفریدگار مهربانی🌹🍃 امروز : دوشنبه ۱۳۹۹/۰۷/۲۸ .. جایگزین کردن باورهای صحیح نیازمند تهی بودن است ، زمانیکه وجودتان پر از نفرت ، کینه و رنجش است جایی برای افکار مثبت باقی نمی ماند و ذهن مقاومت زیادی در برابر این افکار نشان میدهد زمانیکه به خاطرات بد می اندیشید یعنی دارید افکار منفی تان را تقویت می کنید و ظرف وجودتان همچنان جایی برای افکار مثبت نخواهد داشت بنابراین وجودتان را از چیزهای منفی خالی کنید : رنجش ها و کینه ها را رها کنید به معنای واقعی توکل کنید خاطرات بد را تکرار نکنید خودتان را ببخشید ناسپاسی نکنید هرگز گله و شکایت نکنید عبارت تاکیدی : دست از غیبت وقضاوت دیگران برداریم 🌹🍃 🌹🍃 ...🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🌷🕊#معرفی_شهید_مجید_سلمانیان🕊🌷 نــام :مجید نـام خـانوادگـی :سلمانیان ن
🕊🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 🌷🕊🕊🌷 علی عابدینی شهید مدافع حرم و عضو یگان صابرین لشکر ۲۵ کربلا بود که بهار ۹۵ در سن ۲۷ سالگی برای مبارزه با تروریست ها و دفاع از حرم حضرت زینب عازم سرزمین شام شد و در منطقه خان طومان به همراه تعدادی از دوستانش هنگام نبرد با دشمنان اسلام به شهادت رسید. 👇👇
🌴 #یازینب...
🕊🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 🌷🕊#زندگینامه_شهید_علی_عابدینی🕊🌷 علی عابدینی شهید مدافع حرم و عضو یگا
با اولین برخورد شیفته اخلاقش می شدند علی اولین ثمره زندگی مشترکمان است که در صبح ۲۵ مرداد ماه سال ۱۳۶۷ به دنیا آمد. اسمش را علی گذاشتیم تا قدمش برای ما بسیار با برکت باشد. قبل از به دنیا آمدنش، نذر کردیم اگر بچه سالم به دنیا بیاید او را بیمه اهل بیت کنیم. هر سال در روز عاشورا به یاد حضرت علی اصغر بین عزاداران با دست خودش نذری پخش می کرد؛ علی این کار را خیلی دوست داشت و آرزو می کرد که بتواند دل اهل بیت را شاد کند. هیچ وقت به یاد نداریم که در مقابل بزرگترش بی ادبی کند و هر کسی با اولین برخورد شیفته اخلاق، منش و رفتار او می شد. خودش را سرباز امام زمان (عج) می دانست از دوران کودکی و نوجوانی او را به مسجد و مراسمات مذهبی می بردیم؛ حتی اگر هوا سرد و بارانی بود، مادرش با صبر و حوصله لباس تنش می کرد. بزرگتر که شد خودش با دوچرخه برای نماز به مسجد می رفت. یکی از اعضای فعال بسیج محل بود. سال ۱۳۸۵ طی فراخوان استخدام سپاه پاسداران عضو این نیرو شد. پوشیدن لباس پاسداری را خیلی دوست داشت و همیشه خودش را سرباز امام زمان (عج) می دانست. هدیه نماز؛ قرآن تبرک شده در حرم حضرت معصومه از همان دوران کودکی فرزندی آرام و خوش برخورد بود. چون یکی از عموهایش به نام علی اصغر در جبهه به شهادت رسیده بود راه و روش زندگی را از عمویش الگو گرفت. هر کس که او را می دید، اقرار می کرد انگار شهید علی اصغر زنده شده است. به هیچ وجه برای حقانیت کلامش قسم جلاله نمی خورد و همیشه می گفت وجدانا درست می گویم. سجده های طولانی اش بعد از نماز حتی زمانی که به سن تکلیف نرسیده بود، برایم عجیب بود. نماز می خواند و می گفت این را به خاطر عمو می خوانم. وقتی که خواستیم برایش هدیه ای بابت این کار بخریم از ما قرآن تبرک شده در حرم حضرت معصومه خواست و ما هم طبق خواسته اش عمل کردیم. هر شب بعد از نماز مغرب و عشا در منزل یک صفحه قرآن می خواندیم. بعد از گذراندن مراحل آموزشی در شهرستان همدان در سخت ترین قسمت سپاه که گردان صابرین ساری بود، خدمت کرد و چندین بار به ماموریت های مرزی رفت و در درگیری با گروهک های تروریستی ریگی و پژاک حضور داشت. اگر از او سوالی درباره کارش می پرسیدیم، بخاطر امنیتی بودن کارها جوابی نمی داد. احساس تکلیف برای دفاع از حرم تنها چند روزی از ماموریت برگشته بود که در صحبت هایش به ما گفت داعش به سوریه حمله کرده و جنایت هایی که انجام داده را هر روز از رسانه ها می بیند. بعد از چندبار ثبت نام و با اصرار زیاد بالاخره با درخواستش برای رفتن به سوریه موافقت کردیم. احساس تکلیف می کرد که باید برای حمایت از مردم مظلوم سوریه و حفظ حرم اهل بیت که عمری در آرزوی پاسداری آن بود، روانه کشور سوریه شود. به سوریه اعزام شد و خدا را شاهد می گیرم نه‌تنها مخالفت نکردیم، بلکه خدا را شاکر بودیم که فرزندمان به درجه ای از ادراک و بصیرت رسیده است که حفظ حرم اهل بیت برایش از همه چیز مهمتر است. ما هر سال از اسارت اهل بیت می گفتیم و حالا زمان عمل و حفظ حریم آن ها رسیده بود و باید امتحان می شدیم که اگر در روز عاشورا نبودیم و امام حسین را یاری نکردیم، امروز چه می کنیم. وظیفه ما خادمی اهل بیت است علی ۲ بار به سوریه رفت. آبان سال ۹۴ در یک حمله که باعث آزادی منطقه خان‌طومان شد از ناحیه کتف چپ با اصاب تیر مستقیم دشمن مجروح شد و بعد از ۳۰ روز به ایران بازگشت. بعد از مجروحیت که به تهران آمد به اتفاق خانواده به تهران رفتیم. خواستیم او را به خانه برگردانیم، اما حاضر نشد با آمبولانس سپاه به خانه بازگردد و با ماشین خودمان برگشت، می گفت تا می توانیم نباید از بیت المال استفاده کنیم، حتی اجازه نداد کسی به استقبالش بیاید؛ آنقدر معطل کرد تا ساعت ۱۲ شب که همه همسایه ها خواب هستند به شهرمان برگردیم. در آن مدت حالش خیلی منقلب بود، جسمش در اینجا و روح و فکرش در کنار همرزمانش مانده بود. همیشه خودش را مدیون اهل بیت می دانست، عمری در آرزوی پاسداری از حرم اهل بیت بود که راهی سوریه شد. می گفت هر کسی نمی تواند مدافع حرم باشد، ما باید اول خادم حرم باشیم و خدمتگزاری اهل بیت را بکنیم. هنوز درمانش کامل نشده بود و باید چندین مرحله درمان می شد که با اصرار زیاد تقاضا کرد دوباره به سوریه برود. خیلی نامردی! ۱۵ فروردین ماه در یک مهمانی بودیم که تلفنش زنگ خورد، شام را نخورده رها کرد و بلند شد تا برای اعزام آماده شود. همان شب ساعت ۱۲ جزو اولین کسانی بود که خود را به پادگان رساند. مثل مرغی که از قفس آزاد شده بود، پروازکنان می رفت و می خندید و ما تنها نظاره‌گرش بودیم. 👇👇
🌴 #یازینب...
با اولین برخورد شیفته اخلاقش می شدند علی اولین ثمره زندگی مشترکمان است که در صبح ۲۵ مرداد ماه سال ۱
درست یک ماه بعد با ما تماس گرفت و خبر سلامتی اش را داد؛ من به شوخی گفتم خیلی نامرد هستی که ۲ بار حرم حضرت زینب و حضرت رقیه رفتی ولی ما هنوز یک‌بار هم نرفتیم. شب جمعه اش هم با خانواده صحبت کرد و شب جمعه خبر درگیری در خان‌طومان از طریق شبکه های مجازی پخش شد. چند دقیقه بعد تصویر مجروحیتش را دیدم، روز شنبه قطعی شد که علی به شهادت رسیده است و چند تن از نیروهای سپاه استان مازندران خبر را به ما دادند. از آنجا که ما هر سال مراسم شله‌زردپزان داشتیم، این اولین سالی بود که علی در میان ما نبود. خیلی ناراحت بودم. یک شب به خوابم آمد و گفت در تمام مراحل برگزاری مراسم در کنار شما و در حال پذیرایی بودم. اتفاقا این سری تنها زمانی بود که مهمان های غریبه زیادی داشتیم و همه می آمدند و نذر می کردند. از کجا بدانم حقوقم حلال است علی قبل از استخدام سپاه مدتی برقکار بود و در شرکتی کار می کرد که حقوق خوبی داشت، از کارش راضی بود؛ اما بعد از یک هفته دیگر سر کار نرفت. هرچه اصرار کردیم که چرا سرکار نمی روی از جواب دادن طفره رفت تا اینجا بالاخره حرف زد و گفت که صاحب‌کارم اهل نماز و روزه نیست. گفتم او اهل نماز و روزه نیست، تو که هستی، اشکالی ندارد. در جواب گفت از کجا بدانم که حقوقم حلال است. 🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 :بانو بهناز ضرابی.. فصل ششم..(قسمت ۱ )🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 زمستان هم داشت تمام می شد. روزهای آخر اسفند بود؛ اما هنوز برف ها آب نشده بودند. کوچه های روستا پر از گل و لای و برف هایی بود که با خاک و خاکسترهای آتش منقل های کرسی سیاه شده بود. زن ها در گیر و دار خانه تکانی و شست و شوی ملحفه ها و رخت و لباس ها بودند.روزها شیشه ها را تمیز می کردیم، عصرها آسمان ابری می شد و نیمه شب رعد و برق می شد، باران می آمد و تمام زحمت هایمان را به باد می داد. چند هفته ای بیشتر به عید نمانده بود که سربازی صمد تمام شد. فکر می کردم خوشبخت ترین زن قایش هستم. با عشق و علاقه زیادی از صبح تا عصر خانه را جارو می کردم. و از سر تا ته خانه را می شستم. با خودم می گفتم: عیب ندارد در عوض این بهترین عیدی است که دارم. شوهرم کنارم است و با هم از این همه تمیزی و سور سات عید لذت می بریم. صمد آمده بود و دنبال کار می گشت. کمتر در خانه پیدایش می شد. برای پیدا کردن کار درست و حسابی می رفت رزن. یک روز صبح که از خواب بیدار شدیم و صبحانه خوردیم؛ مادر شوهرم در اتاق ما را زد. بعد از سلام و احوال پرسی دوقلوها را یکی یکی آورد و توی اتاق گذاشت و به صمد گفت: من امروز می خواهم بروم خانه خواهرت. شهلا. کمی کار دارد. می خواهم کمکش کنم. این بچه ها دست وپا گیرند. مواظبشان باشید. موقع رفتن رو به من کرد و گفت: قدم! اتاق دم دستی خیلی کثیف است. آن را جارو کن و دوده اش را بگیر. صمد لباس پوشیده بود که برود. کمی به فکر فرو رفت و گفت: تو می توانی هم مواظب بچه ها باشی و هم خانه تکانی کنی؟! شانه هایم را بالا انداختم و بی اراده لب هایم آویزان شد. بدون اینکه جوابی بدهم. صمد گفت: نمی توانی هم خانه را تمیز کنی و هم به بچه ها برسی. کتش را در آورد و گفت: من بچه ها را نگه می دارم. تو برو اتاق ها را تمیز کن. کارت که تمام شد، من می روم. با خودم فکرکردم تا صبح زود است و بچه ها خوابند. بهتر است بروم اتاق ها را تمیز کنم. صمد هم ماند اتاق خودمان تا مواظب بچه ها باشد. پنجره های اتاق دم دستی را باز گذاشتم. لحاف کرسی را از چهار طرف بالا دادم روی کرسی. تشک ها را برداشتم و گذاشتم روی لحاف های تازده. همین که جارو را دست گرفتم تا اتاق را جارو کنم. صدای گریه دو قلوها در آمد. اول اهمیتی ندادم. فکر کردم صمد آن ها را آرام می کند. اما کمی بعد، صدای صمد هم بلند شد. قدم! قدم! بیا ببین این بچه ها چه می خواهند؟! جارو را انداختم توی اتاق و دویدم طرف اتاق خودمان که آن طرف حیاط بود. دو قلوها بیدار شده بودند و شیر می خواستند. یکی از آن ها را دادم بغل صمد و آن یکی را خودم برداشتم و بچه به بغل مشغول آماده کردن شیرها شدم. صمد به بچه ای که بغلش بود شیر داد و من هم به آن یکی بچه. بچه ها شیرشان را خوردند و ساکت شدند. از فرصت استفاده کردم و رفتم سراغ جارو زدن اتاق. هنوز اتاق را تا نیمه جارو نزده بودم که دوباره صدای گریه دوقلوها بلند شد حتما خیس کرده بودند مجبور شدم قبل از اینکه صمد صدایم کند، بروم دنبال بچه ها. حدسم درست بود. دوقلوها که شیرشان را خورده بودند حالا جایشان را خیس کرده بودند. مشغول عوض کردن بچه ها شدم. صمد بالای سرم ایستاده بود و نگاه می کرد. می گفت: می خواهم یادبگیرم و برای بچه های خودمان استاد شوم. بچه ها را ترو خشک کردم. شیرشان را هم خورده بودند، خیالم راحت بود تا چند ساعتی آرام می گیرند و می خوابند. دوباره رفتم سراغ کارم. جارو را گرفتم دستم مشغول شدم. گرد و خاک اتاق را برداشته بود. با روسری ام جلوی دهانم را بستم. آفتاب کم رنگی به اتاق می تابید و ذرات گرد و غبار زیر نور خورشید و توی هوا بازی می کردند. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
بسم رب المهدی «ارواحنا فداه» بهنام در تاریخ دوازدهم بهمن ماه سال ۱۳۴۵در خرمشهر متولد شد.تولدی که خبر از سربازی پا به رکاب میداد در میدان انقلاب..... ۱۳ساله بود و اقتدا کرده بود نوجوانان شهید کربلا و بسیجیِ زیرکِ امام بود... در میدان مبارزه بصیرت داشت و میدانست چگونه دربرابر دشمن بایستد. نیروهای پست بعث، امان بچه ها را بریده بودند و مثل همیشه شهید بهنام محمدی ، حضور داشت ؛ نمیدانم در آن سن چه گفته بود به خدایش که خریدارش شد در تاریخ بیست و هشتم مهرماه سال۱۳۵۹و او شهید بهنام محمدی شد.... او که رسید به مقام عظما ؛ ولی ما چه کنیم که سن مان از سن شهادت تو بیشتر است و هنوز در پیچ و خم یک کوچه مانده ایم و گویا جامانده قافله شهداییم... شادی روح شهید عزیز بهنام محمدی صلوات به قلم🖋:sh.g 📚موضوع مرتبط: 📆مناسبت مرتبط: تاریخ شهادت .. @yazinb3
چون کم سن و سال بود و جثه اش کوچک، فرماندهان با رفتن او به صف اول نبرد مخالفت می کردند اما هیچ کس حریفش نمی شد و همین شد که بهنام چندین بار به اسارت دشمن در آمد و هر بار با ترفندی، خود را نجات می داد، مثلاً ‌می زد زیر گریه و می گفت: مامانم را گم کرده ام، دارم دنبالش می گردم. همین شجاعت بهنام باعث شد که تا دل دشمن پیش رود و چون عراقی ها گمان نمی کردند که بچه ای به این کوچکی قصد شناسایی مواضع آنها را داشته باشد، آزادش می کردند و بهنام اینگونه می توانست اطلاعات ارزشمندی از آنها به دست آورد. 📚موضوع مرتبط: 📆مناسبت مرتبط: تاریخ شهادت .. @yazinb3
غسل شهادت یک روز که در خانه بودم بهنام گفت: آمده ام غسل شهادت کنم ... من خیلی تعجب کردم و ناراحت شدم . گفتم: پسرم تو بچه ای این حرفها چیست؟! بهنام نامه ای از محمد جهان آرا به من نشان داد در آن نامه نوشته بود شما و مخصوصا بهنام غسل شهادت کنید... بهنام غسل شهادت کرد و رفت. انگار بهنام بزرگ شده بود دیگر آن کودک چند روز پیش نبود. او دلاورانه و شجاعانه از بین گلوله توپ و تانک دشمن جلو می رفت و آنها را شناسایی می کرد و حتی به آنها حمله می کرد و با نارنجک آنها را به هلاکت می رساند. راوی: مادر شهید 📚موضوع مرتبط: 📆مناسبت مرتبط: تاریخ شهادت .. @yazinb3
🌿🌺داستان بهنام🌺🌿 اين كتاب زندگي نامه داستاني شهيد «بهنام محمدي» است كه از بدو شروع جنگ تحميلي به صف مدافعان خرمشهر مي پيوندد و روز عيد قربان يعني يك هفته پيش از سقوط خرمشهر در سال 59 به شهادت مي رسد. اين كتاب به زبان تركي نيز ترجمه شده است. اين كتاب يكي از كتاب هاي نشر شاهد است كه تا كنون با استقبال مخاطبان مواجه شده است. از داود اميريان پيش از اين كتاب پر فروش "تركش هاي ولگرد" به انتشار رسيده بود. كتاب "داستان بهنام" از سه مقطع مهم تاريخي تشكيل شده كه عبارتند از: قبل از انقلاب، جريان انقلاب و جنگ تحميلي. فصل اول از جمله فصول پربار داستان است و همه روابط علت و معلولي را كه در داستان وجود دارد مي شود در آن يافت. در داستان شخصيتهاي واقعي وجود دارد همگي آنان حضوري موجه و درست دارند. حسن ديگر داستان اين است كه نويسنده از داستاني كه مي توانست بسيار سياه باشد، زبان تلخي را استفاده نكرده. داستان شهري را به نمايش مي گذارد كه در آستانه اشغال است و در آن فجايع بسياري در حال رخ دادن است ولي زبان داستان تلخ نيست. 📚موضوع مرتبط: 📆مناسبت مرتبط: تاریخ شهادت ... @yazinb3
🍃🌹 شهــید مهــدۍ باڪرۍ : قافله ما قافله از جان گــذشتن است هرڪس از جان‌گـذشته نیست با ما نیاید..! 🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
64#*100*همراه اول اینترنت رایگان2گیگ بگیردرطرح دوشنبه سوری همراه اول
...🌹🍃 حضرت سلطان سلامت ميدهم از راه دور دلخوشم مولا جواب اين گدا را میدهی ❤❤❤ ...🌹🍃 🌹🍃 ...🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
عذرخواهی میکنم بابت این حرف ولی واقعیت......😔 در فضای مجازی به جایی رسیدیم که در کوچه و بازار شلوار ملت رو در میارن اسمش رو هم گذاشتن چالش! فاجعه اینجاست که یارو شلوار زن ، مادر و خواهرش رو پایین میکشه! با این فرمون و بی‌نظارتی مسئولین دیگه اثری از غیرت و ناموس در ایران نمیمونه! 😔😔
[وَمَن يَتَعَدَّ حُدودَ اللَّهِ فَقَد ظَلَمَ نَفسَهُ] گناه که می کنی بال و پرِ خودت رو مۍشکنی به خدا که ضرری نمی‌رسه...
ظاهر آراسته ام در هوس وصل،ولی من پریشان تر از آنم که تو می پنداری... قسمت ماهم کاش بشود... 😔 . . . 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
میثم تمّار اینقدر از حق گفت، اینقدر از ولایت گفت که بستنش به نخل؛ دست و پاش رو قطع کردن، کوتاه نیومد، زبونش باز از ولایت گفت، تا مجبور شدن زبونشم قطع کنن. ما چقدر برای اسلام و ولایت، تمّار هستیم؟ ...! 🌹🍃 ...🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
هدایت شده از 🌴 #یازینب...
🏴🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹🏴 سلام مولای من ! سلام بر بلندای رشادتت.. سلام بر زينب... سلام........... اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَباعَبْدِاللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَابْنَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَّلاٰمُ عَلَيْكَ يَا بْنَ اَميرِالْمُؤْمِنين ، وَ ابْنَ سَيِّدِ الْوَصِيّينَ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَا بْنَ فاطِمَةَ سَيِّدَةِ نِسٰاءِ الْعٰالَمينَ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا ثارَاللهِ وَابْنَ ثارِەِ ، وَالْوِتْرَ الْمَوْتُورَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداًما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهار ُوَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ  اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ  🏴🌹اللهم صل علي محمد و ال محمد و عجل فرجهم🌹🏴 ..🇮🇷🏴 _••🏴🌹 ...🌹🏴••_ ..🥀 ....🥀 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb2
...🌹 بنام آفریدگار مهربانی امروز : سه شنبه ۱۳۹۹/۰۷/۲۹ 🌹🍃 الهى یادم بده آن قدر مشغول عیب‌های خودم باشم که عیب های دیگران رانبینم..... یادم بده اگر کسی را بد دیدم قضاوتش نکنم ، دعایش کنم..... یادم بده بدی دیدم ببخشم ولی بدی نکنم چرا که نمیدانم بخشیده میشوم یا نه..... یادم بده اگر دلم شکست نفرین نکنم دعا کنم ،اگر نتوانستم سکوت کنم..... یادم بده اگر سخت بگیرم سخت میبینم یادم بده به قضاوت کسی ننشینم چرا که در تاریکی همه شبیه هم هستیم...... ‍ یادم بده از آدمها خرده نگیرم اگر بد شدند حتما جایی بدی دیدند.... خدایا آدمهای بد را از سر راهمان در حال و آینده بردار..... : خوب باشیم و خوب بمانیم…! 🌹🍃 🌹🍃 ...🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---