eitaa logo
🌴 #یازینب...
2.4هزار دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
8.1هزار ویدیو
27 فایل
@Yazinb69armaghan ما سینه زدیم،بی‌صدا باریدند از هر چه که دم زدیم،آنها دیدند مامدعیان صف اول بودیم ازآخر مجلس شهدارا چیدند این زمان زنده نگه داشتن یادشهداکمتر ازشهادت نیست #یازینب‌.. جهت تبادل🌹👇🌹 @ahmadmakiyan14 تبادل بالای ۲k🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴 #یازینب...
#کتاب_طیب_حر_نهضت_امام_خمینی🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : 🌷🕊#شهید_حاج_طیب_رضایی🌷🕊 فصل پنجم..(قسمت
🌹🍃 : 🌷🕊🌷🕊 فصل پنجم..(قسمت دوم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊 اوایل سال ۱۳۴۰ بود دوازده سال بیشتر نداشتم. پدرم به علت بیماری دیگر قادر به کار کردن نبود تصمیم گرفتم که درس را رها کرده و به دنبال کار بروم. بهترینج ایی که دوستانم برای کار معرفی کردند میدان میوه بود. صبح روز بعد راهی میدان شدم در مقابل هر مغازه می ایستادم و سئوال می کردم شاگرد می خواهید؟ اما پاسخ همه منفی بود. سن من به درد کار در میدان نمی خورد. تا اینکه جلوی یکی از مغازه های بزرگ و پر رفت و آمد میدان رسیدم. صاحب حجره مردی با قد بلند و کت و شلوار مشکی و حدود پنجاه سال بود پرسیدم شاگرد نمی خوای؟ با یک نگاه سر تا پای من را برانداز کرد بعد از مکثی گفت: اسمت چیه؟ گفتم: سید مصطفی. دوباره نگاهی به من انداخت و گفت: برا چی می خوای کار کنی؟ گفتم: پدرم از کار افتاده برا خرجی خونه باید کارک نم. گفت: بیا تو بعد به شخصی که پشت دخل بود نگاهی کرد و گفت: میراز علی, این سید مصطفی رو بگذار برای قبض های باسکول. خلاصه از آن روز من در همان حجره مشغول به کار شدم. مرد بلند بالا را به نام طیب خان صدا می کردند من چند روزی در آنجا مشغول بودم. یک روز آقا طیب من را صدا کرد و آدرسی را به من داد و گفت: برو مغازه قصابی و کمکش کن. قصابی عجیبی بود آنجا یک قصابی بود که هر روز چندین گوسفند سر می برید اما به مردم گوشت نمی فروخت داخل قصابی چندین سینی بزرگ بود که گوشت را داخل آن بسته بسته آماده می کردند. هر روز تعداد زیادی در پشت درب مغازه منتظر بودند همگی کاغذی به دست داشتند و درپ شت مغازه به صف می ایستادند. کار من این بود که از روی یک کاغذ بزرگ، اسم آن ها را می خواندم. آن ها با کاغذشان جلو می آمدند و من تیک می زدم. بعد گوشت خود را می گرفتند و می رفتند. هرکدام از این افراد در هفته یک بار اجازه دریافت گوشت داشتند مثلا برای برخی نوشته بود شنبه ها و برای برخی یکشنبه ها و ... کار من چندین روز پخش گوشت بود و از آقا طیب حقوق می گرفتم او به جز حقوق، مقداری میوه یا ... در اختیار من قرار می داد که شب ها با خودم به خانه ببرم. خیلی خوشحال بودم که کمک حال پدر شده ام. بعد از همان قصاب ها شنیدم که تمام هزینه گوسفندها و قصابی را خود شخص آقا طیب می دهد و کسی از این ماجرا خبر ندارد. برای من عجیب بود در روزگاری که بسیاری از مردم به فکر جمع کردن ثروت و خانه بزرگ و ... بودند آقا طیب این گونه به بندگان خدا خدمت می کرد. در آن ایام به یاد ندارم که کسی به سراغ طیب بیاید و دست خالی برگردد ان روزها یکی از بهترین دوران زندگی من بود. صبح ها که طیب به مغازه می آمد بساط آبگوشت به راه بود. آقا طیب برای صبحانه معمولا آبگوشت یا غذای پختنی می خورد. گوشت کوبیده شده را آماده می کردند طیب به همراه همه اطرافیان و دوستان مشغول می شد. هرکس هم که از مقابل مغازه ای وارد می شد از صبحانه او بی نصیب نمی شد. آقا طیب خیلی جوانمرد بود هیچ کس نبود که دچار مشکل شود و به او مراجعه کند و دست خالی برگردد. من تا روز ۱۵ خرداد برای طیب کار کردم و در آن روز در مقابل بازار تهران گلوله ای به پایم اصابت کرد. بعدها فهمیدم که آقا طیب را دستگیر کردند. یک روزکه آقا طاهر، برادر طیب، می خواست به زندان برود مرا با خودش برد. من یک قابلمه بزرگ چلو کباب در دست گرفته بودم. آقا طاهر می گفت: غذای زندان خوب نیست. من برای طیب چند بار غذا بردم اما طیب از من خواسته برای همه بازداشت شده ها غذا بیاورم برای همین تو را آوردم. بعدها وقتی ماجرای شهادت طیب را شنیدم به پدرم گفتم: دعای خیر مردم جنوب شهر و کمک به مردم برای رضای خدا باعث عاقبت به خیری طیب خان شد. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---