#داســتــان_مـعـنــوی
یک عروس و داماد تهرانی که تازه عروسی
کرده بودند تصمیم میگیرند بنا به اصرار
آقا داماد به مشهد بیایند
ولی عروس خانم با این شرط حاضر میشه
بیاد مشهد که فقط برن تفریح و دیدن طرقبه
و شاندیز و اصلاً داخل حرم نروند و زیارت نکنند
چند روزی هم که مشهد بودند را با تفریح
و بازار و خرید گذراندند تا اینکه روز آخر شد
و چمدانهایشان را داخل ماشینشان گذاشتند
و از هتل خارج شدند
وقتی به میدان پانزده خرداد
یا به قول مشهدیها میدان ضد رسیدند
آقا داماد وقتی گنبد و گلدسته آقا رو دید
ماشین را نگهداشت و سلامی به آقا داد
و مشغول دعا بود که عروس خانم هم دستشو
از ماشین بیرون آورد به تمسخر گفت:
امام رضا بای بای
خیلی مشهد خوش گذشت
بای بای
داماد ماشین را روشن کرد از مشهد خارج شدند
توی راه بودند که عروس خانم خوابش برد
تقریباً نزدیک ظهر بود و چند کیلومتری داشتند
تا برسند به نیشابور که ناگهان عروس
گریه کنان از خواب پرید و زار زار گریه میکرد!
از شوهرش پرسید که الآن به کجا رسیدند؟
شوهرش هم جواب داد نزدیک نیشابور هستیم
عروس هم در حالیکه گریه میکرد و رنگ
پریده بود گفت برگردیم مشهد
داماد هر چی اصرار کرد که چرا؟
ما صبح مشهد بودیم واسه چی برگردیم؟
عروس گفت: فقط برگردیم مشهد
برگشتند به مشهد و وقتی رسیدند به نزدیک
حرم عروس اصرار کرد که بروند حرم
داماد با ادب هم اطاعت کرد
ولی با اصرار فراوان دلیل گریه و اصرار
برگشتن و حرم رفتن را از خانمش جویا شد
که عروس خانم اینطور جواب داد:
وقتی در ماشین خواب بودم
خواب دیدم که داخل حرم امام رضا ایستاده
و یکی از خادمها هم داره اسامی زائرین را
برایشان میخوانند و امام رضا هم تائید میکند
و برای زوارش مهر تائید میزنند
تا اینکه امام رضا گفتند:
که چرا اسم این خانم (عروس) را نخواندی؟
خادم هم جواب داد که آقاجان ایشان این
چند روزی که مشهد آمده بودند
به زیارت شما نیامده و اعتنایی به حرم
و زیارت شما نداشتند آقا...
امام رضا جواب داد که اسم ایشان را هم
داخل لیست زائرین ما بنویسید
این خانم وقت رفتن و خروج از مشهد
از من خداحافظی کردند و تشکر کردند
پس ایشان هم زائر ما بودند
#السـلامعلیـک
#یـاعلـیابـنمـوسـیالـرضـا💚
#یــــازیــــنــــبــــــ....🌹🏴
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@yazinb6
#روبیکا 🏴
https://rubika.ir/Yazinb_69
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~--
#داســتــان_معنوی
شب اول قبر آيتالله شيخ مرتضی حائری
رحمة الله برايش نماز ليلة الدفن خواندم
همان نمازی که در بين مردم به نماز
وحشت معروف است
بعدش هم يک سوره ياسين قرائت کردم
و ثوابش را به روح آن عالم هديه کردم
چند شب بعد او را در عالم خواب ديدم
حواسم بود که از دنيا رفته است
کنجکاو شدم که بدانم در آن طرف مرز
زندگی دنیائی چه خبر است؟!
پرسيدم: آقای حائری اوضاعتان چطور است؟
آقای حائری که راضی و خوشحال بنظر
میآمد رفت توی فکر و پس از چند لحظه
انگار که از گذشتهای دور صحبت کند
شروع کرد به تعريف کردن
وقتی از خیلی مراحل گذشتیم
همين که بدن مرا در درون قبر گذاشتند
روحم به آهستگی و سبکی از بدنم خارج شد
و از آن فاصله گرفت
درست مثل اینکه لباسی را از تنت درآوری
کم کم ديگر بدن خودم را از بيرون
و به طور کامل میديدم
خودم هم مات و مبهوت شده بودم
اين بود که رفتم و يک گوشهای نشستم
و زانوی غم و تنهائی در بغل گرفتم
ناگهان متوجه شدم که از پائین پاهايم
صداهایی میآید صداهائی رعبآور
صداهایی نامأنوس که موهايم را بر بدنم
راست میکرد به زير پاهايم نگاهی انداختم
از مردمی که مرا تشيع و تدفين کرده بودند
خبری نبود، بیابانی بود برهوت با افقی
بیانتها و فضائی سرد و سنگين
و دو نفر داشتند از دوردست به من نزديک
میشدند تمام وجودشان از آتش بود
آتشی که زبانه میکشيد و مانع از آن میشد
که بتوانم چشمانشان را تشخيص دهم
انگار داشتند با هم حرف میزدند
و مرا به يکديگر نشان میدادند
ترس تمام وجودم را فرا گرفت
و بدنم شروع کرد به لرزيدن
خواستم جيغ بزنم ولی صدایم در نمیآمد
تنها دهانم باز و بسته میشد و داشت نفسم
بند میآمد بدجوری احساس غربت کردم
خدايا به فريادم برس! خدايا نجاتم بده
در اينجا جز تو کسی را ندارم
همين که اين افکار را از ذهنم گذرانيدم
متوجه صدایی از پشت سرم شدم
صدایی دلنواز، آرامش بخش و روح افزا
و زيباتر از هر موسیقی دلنشين
سرم را که بالا کردم و به پشت سرم نگريستم
نوری را ديدم که از آن بالا بالاهای دوردست
به سوی من میآمد هر چقدر آن نور به من
نزديکتر میشد آن دو نفر آتشين عقبتر
و عقبتر میرفتند تا اينکه بالاخره
ناپديد گشتند
نفس راحتی کشيدم و نگاه دیگری به بالای
سرم انداختم آقایی را ديدم از جنس نور
نوری چشم نواز آرامش بخش
ابهت و عظمت آقا مرا گرفته بود
و نمیتوانستم حرفی بزنم و تشکری کنم
اما خود آقا که گل لبخند بر لبان زیبایش
شکوفا بود سر حرف را باز کرد و پرسید:
آقای حائری ترسیدی؟
من هم به حرف آمدم که بله آقا ترسيدم
آن هم چه ترسی! هرگز در تمام عمرم
تا به اين حد نترسيده بودم
اگر يک لحظه ديرتر تشريف آورده بوديد
حتماً زهره ترک میشدم و خدا میداند
چه بلایی بر سر من میآوردند
بعد به خودم جرأت بيشتر دادم و پرسيدم:
راستی نفرموديد که شما چه کسی هستيد
و آقا که لبخند بر لب داشت و با نگاهی
سرشار از عطوفت، مهربانی و قدرشناسی
به من مینگريستند فرمودند:
من علی بن موسی الرضا هستم
آقای حائری! شما ۳۸ مرتبه به زيارت من
آمديد من هم ۳۸ مرتبه به بازديدت خواهم
آمد اين اولين مرتبهاش بود ۳۷ بار ديگر هم
خواهم آمد
✍ناقل آيتالله سيد شهاب الدين
مرعشی نجفی ره
#یــــازیــــنــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@yazinb6
#روبیکا 🌹🍃
https://rubika.ir/Yazinb_69
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~--
#داســتــان_مـعـنــوی
✍ عنایت امام حسین علیه السلام به کریم سیاه
🔸 آیت الله سید محمد کاظم طباطبایی یزدی مشهور به صاحب عروه (۱۲۵۳ – ۱۳۳۷ ق) برای صله ارحام عازم یزد بود، یک قطعه کفن برای خودش خریده در حرم امیرمؤمنان علیه السّلام همۀ قرآن را بر آن نوشته، سپس در حرم امام حسین علیه السّلام زیارت عاشورا را با تربت براطراف آن نوشته بود، در این سفر این کفن را با خودش به یزد می برد، در شب اول ورودش به یزد، در منزل یکی از دخترانش استراحت می کند، حضرت سیدالشهداء علیه السّلام به خوابش آمده می فرماید:
🔹یکی از دوستان ما فوت کرده، در مزار یزد منتظر کفن است، ما دوست داریم این کفن به او اهداء شود.
🔸بیدار می شود و می خوابد، دوبار دیگر این رؤیا تکرار می شود، لباس پوشیده به قبرستان یزد می رود و می بیند شخصی به نام «کریم سیاه» فوت کرده، او را غسل داده روی سنگ نهاده منتظر کفن هستند.
تا ایشان می رسد، می گویند: کفن را آوردند.
🔹مرحوم یزدی از آن ها می پرسد: شما کی هستید؟ می گویند: همان آقایی که به شما امر فرموده کفن بیاورید، به ما نیز امر فرموده که برای تجهیز و دفن ایشان به این جا بیاییم.
🔸مرحوم یزدی می پرسد: این شخص کیست؟ می گویند: او شخصی به نام «کریم سیاه» است، یک فرد معمولی، ولی عاشق امام حسین علیه السّلام بود، در هر کجا مجلسی به نام امام حسین علیه السّلام برگزار می شد، او بدون هیچ تکلّفی حاضر می شد..
📚 جرعه ای از کرامات امام حسین
(علیه السلام)، صفحه ۹۷
#یــــازیــــنــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@yazinb6
#روبیکا 🌹🍃
https://rubika.ir/Yazinb_69
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~--
#داســتــان_مـعـنــوی
آوردهاند که روزى یکى از بزرگان عرب
به سفر حج میرفت نامش عبدالجبار بود
هزار دینار طلا در کمر داشت
چون به کوفه رسید، قافله دو سه روزى
از حرکت باز ایستاد، عبدالجبار براى تفرج
و سیاحت گرد محلههاى کوفه بر آمد
از قضا به خرابهاى رسید
زنى را دید که در خرابه میگردد و چیزى
میجوید در گوشهای مرغک مردارى
(مرغ مرده) افتاده بود
آن را به زیر لباس کشید و رفت
عبدالجبار با خود گفت:
بیگمان این زن نیازمند است
و نیاز خود را پنهان میدارد
در پى زن رفت تا از حالش آگاه گردد
چون زن به خانه رسید کودکان دور او را
گرفتند که اى مادر براى ما چه آوردهاى
که از گرسنگى هلاک شدیم
مادر گفت: عزیزان من غم مخورید که
برایتان مرغکى آوردهام و هم اکنون
آن را بریان میکنم
عبدالجبار که این را شنید گریست
و از همسایگان احوال وى را باز پرسید
گفتند: سیدهاى است
زن عبدالله بن زیاد علوى
که شوهرش را حجاج ملعون کشته است
او کودکان یتیم دارد و بزرگوارى خاندان
رسالت نمیگذارد که از کسى چیزى طلب کند
عبدالجبار با خود گفت:
اگر حج میخواهی اینجاست
بى درنگ آن هزار دینار را از میان باز کرد
و به زن داد
عبدالجبار آن سال به ناچار در کوفه ماند
و حج نرفت و به سقایى مشغول شد
هنگامى که حاجیان از مکه باز گشتند
وى به پیشواز آنها رفت مردى در پیش
قافله بر شترى نشسته بود و میآمد
چون چشمش بر عبدالجبار افتاد خود را
از شتر به زیر آورد و گفت: اى جوانمرد
از آن روزى که در سرزمین عرفات ده هزار
دینار به من وام دادهاى تو را میجویم
اکنون بیا و ده هزار دینارت را بستان
عبدالجبار دینارها را گرفت و حیران ماند
و خواست که از آن شخص حقیقت حال
را بپرسد که وى به میان جمعیت رفت
و از نظرش ناپدید شد
عبدالجبار حیران در این داستان مانده بود
که در این هنگام آوازى شنید:
اى عبد الجبار هزار دینارت را ده هزار دادیم
و فرشتهاى به صورت تو آفریدیم
که برایت حج گزارد و تا زنده باشى
هر سال حجى در پرونده عملت مینویسیم
تا بدانى که هیچ نیکوکارى بر درگاه ما
تباه نمیگردد
#یـــازیــنــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@Yazinb6
https://rubika.ir/Yazinb_69
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
#داســتــان_مـعـنــوی
مرحوم آیت الله سید محمدهادی میلانی
رحمة الله دچار بیماری معده شده بودند
پروفسور برلون را از اروپا برای جراحی
ایشان آوردند
جراح حاذق پس از یک عمل سه ساعته
زمانی که آن مرجع تقلید در حال به هوش
آمدن بودند به مترجم دستور داد
تمام کلماتی که ایشان در حین به هوش
آمدن میگویند را برایش ترجمه کند
مرحوم آیت الله میلانی در آن لحظات
فرازهایی از دعای ابوحمزه ثمالی را قرائت
میکردند
پس از این مساله پروفسور برلون گفت:
شهادتین را به من بیاموزید
از این لحظه میخواهم مسلمان شوم
و پیرو مکتب این روحانی باشم
وقتی دلیل این کار را پرسیدند
پروفسور برلون گفت: تنها زمانی که
انسان شاکله وجودی خود را بدون اینکه
بتواند برای دیگران نقش بازی کند
نشان میدهد، در حالت به هوش آمدن
بعد از عمل است و من دیدم این آقا
تمام وجودش محو خدا بود
در آن لحظه به یاد اسقف کلیسای کانتربری
افتادم که چندی پیش در همین حالت
و پس از عمل در کنارش ایستاده بودم
دیدم او ترانههای کوچه بازاری جوانان
آن روزگار را زمزمه میکند
در آن لحظه بود که فهمیدم حقیقت نزد
کدام مکتب است و بعد از آن هم وصیت کرد
وی را در شهری که مرحوم میلانی را در آن
دفن کردهاند به خاک بسپارند
و این چنین شد که مزار این پروفسور
مسیحی، مسلمان شده در خواجه ربیع
محل مراجعه مردم و افرادی است که
حقیقت اسلام را باور کرده اند قرار دارد
هیچ کافر را به خواری منگرید
که مسلمان مردنش باشد امید
#یـــازیــنــــبــــــ....🌹🏴
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@Yazinb6
https://rubika.ir/Yazinb_69
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
#داســتــان_مـعـنــوی
یکی از مداحان تعریف میکرد که
چایریز مسجدمون فوت کرد
سر مزارش رفتم و گفتم:
یه عمر نوکری کردی برای ارباب بیکفن
حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام
بیا بگو ارباب برات چه کرد!
دو سه شب از فوتش گذشته بود
خوابش رو دیدم
گفتم: مشت علی چه خبر؟
گفت: الحمدلله جای من خیلی خوبه
ارباب این باغ و قصر رو بهم داده
دیدم عجب جای قشنگی بهش دادند
گفتم: خب بگو چی شد؟ چی دیدی؟
گفت: شب اول قبرم امام حسین
علیهالسلام آمد بالای سرم و با صدای بلند
فرمود: آقا مشهدی علی، خوش آمدی
مشهدی علی در دوران زندگی و کل عمرت
۱۲ هزار و ۴۲۷ تا برای ما چایی ریختی
این عطیه و هدیه ما رو فعلا بگیر
تا روز قیامت جبران کنیم
میگفت: دیدم مشت علی گریه کرد
گفتم: دیگه چرا گریه میکنی؟
گفت: اگه میدونستم ارباب آین قدر دقیق
حساب نوکری من رو داره
برای هر نفر شخصاً هم چایی میریختم
هم چایی میبردم
نوکری خود را کم دست نگیرید
چیزی در این دستگاه کم و زیاد نمیشود
و هر کاری ولو کوچک برای حضرت زهرا
سلام الله علیه و ذریه مطهرش انجام دهیم
چنان جبران میکنند که باورمان نمیشود
شادی روح همه نوکرای مخلص
اباعبدالله علیهالسلام صلوات🥀
#یــــازیــــنــــبــــــ....🌹🏴
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@yazinb6
#روبیکا 🌹🏴
https://rubika.ir/Yazinb_69
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~--
#داســتــان_مـعـنــوی
آوردهاند یکی از علما چهل شبانه روز چله
گرفته بود تا امام زمان عج را زیارت کند
تمام روزها روزه بود در حال اعتکاف
از خلق الله بریده بود
صبح به صیام و شب به قیام
زاری و تضرع به حضرت حجت عج
شب سی و ششم ندای در خود شنید
که میگفت فلانی ساعت شش بعد از ظهر
بازار مسگران در دکان فلان مسگر
عالم میگفت:
از ساعت ۵ در بازار مسگران حاضر شدم
در کوچههای بازار از پی دکان فلان میگشتم
گمشده خویش را در آنجا زیارت کنم
پیرزنی را دیدم دیگ مسی به دست داشت
و به مسگران نشان میداد
قصد فروش آن را داشت
به هر مسگری نشان میداد وزن میکرد
و میگفت به ۴ ریال و ۲۰ شاهی
پیرزن میگفت نمیشه ۶ ریال بخرید؟
مسگران میگفتند خیر مادر برای ما
بیش از این مبلغ نمیصرفد
پیرزن دیگ را روی سر نهاده و در بازار
میچرخید، همه همین قیمت را میدادند
پیرزن میگفت نمیشه ۶ ریال بخرید؟
تا به مسگری رسید که دکان مورد نظر من
بود مسگر به کار خود مشغول بود
پیرزن گفت این دیگ را برای فروش آوردهام
به ۶ ریال میفروشم خرید دارید؟
مسگر پرسید چرا به ۶ ریال؟
پیر زن سفره دل خود را باز کرد و گفت:
پسری مریض دارم دکتر نسخه ای برای او
نوشته است که پول آن ۶ ریال میشود
مسگر پیر دیگ را گرفت و گفت:
این دیگ سالم و بسیار قیمتی است
حیف است بفروشی
اما اگر اصرار داری بفروشی
من آن را به ۲۵ ریال میخرم
پیر زن گفت: عمو مرا مسخره میکنی؟!
مسگر گفت: ابداً
بعد دیگ را گرفت و ۲۵ ریال
در دست پیرزن گذاشت
پیرزن که شدیداً متعجب شده بود
دعا کنان دکان مسگر را ترک کرد
و دوان دوان راهی خانه خود شد
عالم میگوید: من که ناظر ماجرا بودم
و وقت ملاقات را فراموشم شده بود
در دکان مسگر خزیدم و گفتم
عمو انگار تو کاسبی بلد نیستی؟!
اکثر مسگران بازار این دیگ را وزن کردند
و بیش از ۴ ریال و ۲۰ شاهی ندادند
آنگاه تو به ۲۵ ریال میخری؟!
مسگر پیر گفت: من دیگ نخریدم
من پول دادم نسخه فرزندش را بخرد
پول دادم یک هفته از فرزندش نگهداری کند
پول دادم بقیه وسایل خانه اش را نفروشد
من دیگ نخریدم
عالم میگفت: از حرفی که زدم بسیار
شرمسار شدم در فکر فرو رفته بودم
که شخصی با صدای بلند صدایم زد
و گفت: فلانی کسی با چله گرفتن
به زیارت ما نخواهد آمد
دست افتاده ای را بگیر و بلند کن
ما به زیارت تو خواهیم آمد.
#یــــازیــــنــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@yazinb6
#روبیکا 🍃
https://rubika.ir/Yazinb_69
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~--
#داســتــان_مـعـنــوی
از مرحوم حاج آقا دولابی پرسیدند
وضعیت مردم در آخرالزمان
چگونه خواهد بود؟
مثال زیبائی زدند که خواندنش
خالی از لطف نیست
ایشان فرمودند:
مثل مردم در آخرالزمان مانند پدری است
که چهار پسر دارد اما آنها را در اتاق
حبس میکند و میگوید شما در این اتاق
باشید من میروم و برمیگردم
اما خود میرود پشت پرده
و به رفتار بچه هایش نگاه میکند
پسر اول از نبود پدر سوءاستفاده میکند
و شروع میکند به بهم ریختن اتاق و شرارت
پسر دوم که میبیند پسر اول همه جا را
بهم میریزد و شرارت میکند
مینشیند و شروع میکند به گریه کردن
که بابا بیا بابا بیا
پسر سوم که اصلاً پدر را فراموش میکند
و به کار خود سرگرم میشود
پسر چهارم که دیده پدر پشت پرده آنها را
نگاه میکند شروع میکند به مرتب کردن
اتاق و نگران نیامدن پدر نیست
او میداند که پدر او را میبیند پس با خود
میگوید هرچه هم پدر دیرتر بیاید
من کار بیشتری میکنم و پدر هم مرا میبیند
در عین حال منتظر آمدن پدر نیز هست
آری این مثال دقیقاً مثل ماست!!!
مردم آخرالزمان!
عدهای جامعه را بهم میریزیم
عدهای اصلاً آقا را فراموش کرده
و به دنیای خودمان مشغولیم
عدهای هم فقط در مسجد و محراب
بست مینشینیم که آقا بیا آقا بیا
بدون هیچ حرکتی
#یــــازیــــنــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@yazinb6
#روبیکا 🌹🍃
https://rubika.ir/Yazinb_69
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~--
#داســتــان_مـعـنــوی
حضرت موسی به عروسی دو جوان مؤمن
و نیک سرشت قومش دعوت شده بود
آخر شب در هنگام خداحافظی عزرائیل را
بر بالای خانه بخت و حجله عروس و داماد
دید از او پرسید تو اینجا چه میکنی؟
عزرائیل گفت: امشب آخرین شب زندگی
این عروس داماد است ماری سمی در میان
بستر این دو جوان خوابیده و من باید
در زمان ورود و همبستر شدن آنها در این
حجله جان هر دو را به امر پروردگار
در اثر نیش مار بگیرم
موسی با اندوه از ناکامی و مرگ این دو
جوان نیکوکار و مؤمن قومش رفته
و صبحگاهان برای برگزاری مراسم دعا
و دفن آن دو بازگشت اما در کمال تعجب
و خوشحالی عروس و داماد زنده و خندان
از دیدن پیامبر خدا در حال بیرون انداختن
جسد ماری سیاه دید!
از خدا دلیل دادن این وقت و عمر اضافه به
ایشان را پرسید؟ جبرییل نازل شد و گفت:
دلیل را خود با سؤال از اعمال شب قبل
ایشان خواهی یافت
موسی از داماد سؤال کرد
دیشب قبل ورود به حجله چه کردند؟
جوان گفت: وقتی همه رفتند گدایی در زد
و گفت: من خبر عروسی شما را در روستای
مجاور دیر شنیدم و تمام بعدازظهر و شب را
برای خوردن و بردن یک شکم سیر از غذای
شما برای خود و همسر بیمارم در راه بودم
لطفاً به من هم از طعام جشنتان بدهید
به داخل آمدم و جز غذای خودم و همسرم
نیافتم غذای خود را به آن مرد گرسنه دادم
خورد و برایم دعای طول عمر کرد و گفت:
برای همسرم هم غذا بدهید او نیز چون من
سه روز است غذای مناسبی نخورده است
با خجالت قصد ورود و بستن در را داشتم
که همسرم با رویی خندان غذای خودش را
به مرد داد و او در هنگام رفتن
برای هر دوی ما دعای طول عمر، رفع بلا
و شگون مصاحبت با پیامبر خدا در اولین
روز زندگی مشترکمان را کرد و رفت
وقتی قصد ورود به حجله را داشتیم مجمعه
(سینی بزرگ و سنگین غذا از جنس مس)
از دست همسرم بر روی رختخواب افتاد
و باعث مرگ این مار سمی که در رختخواب
ما بود گشت
پس ما هر دو دیشب را تا اکنون به عبادت
گذارندیم والعجب شادی ما از اینست که
دعای آن مرد بر شگون مصاحبت با شما نیز
به اجابت رسید
جبرئیل فرمود: ای موسی بدان صدقه
و انفاق باعث رفع بلا و طول عمر شده
این داستان بر همگان بازگو باشد که چراغی
گردد بر خلق ما برای نیکی به دیگران
و مصاحبت پیامبرانی چون تو در جنت
#یــــازیــــنــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@yazinb6
#روبیکا 🌹🍃
https://rubika.ir/Yazinb_69
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~--
#داســتــان_مـعـنــوی
مردى در مدينه زندگى میكرد كه
كارش دزدى بود ولى بروز نمیداد
شبها دزدى میكرد
و صبح قيافه ظاهر الصلاحى داشت
نيمه شب از ديوار خانهاى بالا رفت
چهار اتاق خانه پر از اسباب زندگى بود
و زن سى ساله تنهائی هم در آن زندگى میكرد
با خودش گفت: امشب سفره ما دو برابر شد
هم خانه را میبريم و هم صاحبخانه را
در اين فكرها بود كه يكى از آن برقهاى الهى
به او زد و یک لحظه قيامت خود را مرور كرد:
كدام شب هم دزدى كردم
و هم به ناموس مردم دست دراز كردم؟
در قيامت كه فريادرسى نيست اگر خدا
مرا محاكمه كند چه جوابى بدهم؟
با اين فكر از ديوار پائین آمد و گفت:
مولاى من! من هر شب به دزدى رفتم
و مال مردم را بردم
اما امشب تو فكر مرا بردى
با اين حال خيلى به او سخت گذشت
و تا صبح قيافه آن زن در نظرش مجسم میشد
صبح به مسجد آمد
مردم به پيامبر گفتند: يا رسول الله
خانمى با شما كار دارد
پیامبر فرمود تا داخل مسجد بيايد
زن گفت: پدر و مادرم مردهاند خانهاى دارم
با چند اتاق پر از اسباب زندگى
اما شوهرم هم مرده است
ديشب شبحى روى ديوار ديدم
نمیدانم خيالاتى شدهام يا كسى
میخواست دزدى كند
لطفاً درد مرا درمان كنيد
پيامبر ﷺ فرمود: مشكلت چيست؟
گفت: امشب میترسم در آن خانه تنها باشم
اگر كسى زن ندارد مرا براى او عقد كنيد
پيامبر رو به جمعیت كرد و آن دزد را ديد
از او پرسيد: زن دارى؟ گفت: نه
فرمود: پول دارى عروسى كنى؟
زن گفت: آقا پول نمیخواهم
همين طور خوب است
فرمود: آقا اين خانم را میخواهى؟
آمادهاى او را برايت عقد كنم؟
گفت: هر چه شما بفرمائيد
پيامبر عقد را جارى كردند و فرمودند:
معطل نشو دست خانمت را بگير و برو
با هم به منزل رفتند، دزد نگاهى به اتاقها
كرد و در حالی كه چشمانش از گريه سرخ
شده بود گفت: خانم آن دزد ديشبى من بودم
براى رضاى خدا از شما گذشتم
و خدا اينگونه به من مرحمت فرمود
#یــــازیــــنــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@yazinb6
#روبیکا 🌹🍃
https://rubika.ir/Yazinb_69
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~--
#داســتــان_مـعـنــوی
حضرت عيسى علیهالسلام به همراهى
مردى سياحت میكرد پس از مدتى راه
رفتن گرسنه شدند به دهكدهاى رسيدند
عيسى به آن مرد گفت:
برو نانى تهيه كن و خود مشغول نماز شد
آن مرد رفته سه گرده نان تهيه كرد و بازگشت
مقدارى صبر كرد تا نماز عيسى پايان پذيرد
چون كمى به طول انجاميد یک گرده را خورد
عيسى آمده پرسيد گرده سوم چه شد؟
گفت: همين دو گرده بود
پس از آن مقدار ديگرى راه پيموده
به دسته آهوئى برخوردند
حضرت عيسى يكى از آنها را پيش خواند
آن را ذبح كرده خوردند
بعد از خوردن عيسى گفت:
باذن الله به اجازه خدا حركت كن
آهو حركت كرد و زنده گرديد
آن مرد شگفت زده شده
زبان به كلمه سبحان الله جارى كرد
عيسى گفت: تو را سوگند میدهم
به حق آن كسى كه اين نشانه قدرت را
براى تو آشكار كرد
بگو نان سوم چه شد؟
باز جواب داد دو گرده بيشتر نبود
دو مرتبه به راه افتادند
نزدیک دهكده بزرگى رسيدند
در آنجا سه خشت طلا افتاده بود
رفيق عيسى گفت:
اينجا ثروت و مال زيادى است
آن جناب فرمود:
آرى یک خشت از تو، يكى از من
خشت سوم را اختصاص میدهم
به كسى كه نان سوم را برداشته
مرد حريص گفت:
من نان سومى را خوردم
عيسى از او جدا گرديده گفت:
هر سه خشت مال تو باشد
آن مرد كنار خشتها نشسته
به فكر برداشتن و بردن آنها بود
سه نفر از آنجا عبور نمودند
او را با سه خشت طلا ديدند
همسفر عيسى را كشته و طلاها را برداشتند
چون گرسنه بودند قرار بر اين گذاشتند
يكى از آن سه نفر از دهكده مجاور
نانى تهيه كند تا بخورند
شخصى كه براى نان آوردن رفت
با خود گفت: نانها را مسموم كنم
تا آن دو پس از خوردن بميرند
دو نفر ديگر نيز با هم شدند
كه رفيق خود را پس از برگشتن بكشند
هنگامی كه نان را آورد
آن دو نفر او را كشته و خود با خاطرى
آسوده به خوردن نانها مشغول شدند
چيزى نگذشت كه آنها هم به رفيق خود
ملحق گشتند
حضرت عيسى در مراجعت چهار نفر را
بر سر همان سه خشت مرده ديد گفت:
اين است رفتار دنيا با دوستداران خود
طمع چیزی است که تمامی ندارد!!!
#یــــازیــــنــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@yazinb6
#روبیکا 🌹🍃
https://rubika.ir/Yazinb_69
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~--
#داســتــان_مـعـنــوی
❤️عشق به خدا یا رسول اکرم ﷺ
📜محدّثین و مورّخین حکایت کردهاند:
✍روزی رسول اکرم صلی الله علیه و آله
به همراه برخی از اصحاب خود از محلی
عبور میکردند که به نوجوانی برخوردند
و پیامبر خدا به آن نوجوان سلام کرد
نوجوان بسیار شادمان و خندان گردید
🔹رسول خدا به او خطاب نمود و فرمود:
آیا مرا دوست داری؟ گفت: آری
به خدا قسم تو را دوست دارم
حضرت فرمود: همانند چشمانت؟
گفت: بهتر و بیشتر
حضرت افزود: همانند پدرت؟
گفت: بیشتر
حضرت فرمود: همانند مادرت؟
گفت: بیشتر
حضرت فرمود: همانند جان خودت؟
گفت: یا رسول الله بیشتر از هر چیزی
به تو علاقه مندم و تو را دوست دارم
🔸در این هنگام حضرت اظهار نمود:
آیا همانند پروردگارت و خدایت
مرا دوست داری؟
نوجوان در این لحظه اظهار داشت:
خدا، خدا، خدا، نه! یا رسول الله
هیچ چیزی در مقابل خداوند متعال
ارزش ندارد و هیچکس را بر او
برتری و فضیلتی نیست
یا رسول الله تو را به جهت عشق و ایمان
به خدا دوست دارم
🔹پیامبر صلی الله علیه و آله با شنیدن
چنین سخن و اعتقادی راسخ
متوجه همراهان خود شد و فرمود:
شما نیز این چنین عشق و ایمان داشته باشید
و خدا را این چنین دوست بدارید
🔸چه اینکه آنچه از نعمتها و سلامتی
در اختیار دارید همه از الطاف خداوند است
🔹سپس افزود و اگر مرا دوست دارید
باید به جهت دوستی و ایمان
به خدای سبحان باشد
📚ارشاد القلوب دیلمی: صفحه ۱۶۱
#یــــازیــــنــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@yazinb6
#روبیکا 🌹🍃
https://rubika.ir/Yazinb_69
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~--
#داســتــان_مـعـنــوی
داستان ازدواج پدر مقدس اردبیلی ره
مشهور است که پدر مرحوم مقدس اردبیلی
در اوایل زندگی خود در کنار تبلیغ و ارشاد
به کار اشتغال داشت
روزی در زمانی که مشغول زراعت بود
دید که سیبی بر روی آب میآید
و ایشان هم آن را گرفته و خوردند
بلافاصله با خود گفت این سیب برای که بود؟
و چرا آن را خوردم؟
کسی را در مزرعه به کار گماشته
و از کنار آب برای پیدا کردن صاحب سیب
به راه افتاد
پس از مدتی صاحب باغ را پیدا کرد
و جریان را به او گفت
صاحب باغ در جواب گفت این باغ فقط
مال من نیست ما چهار برادریم
و من سهم خود را به تو بخشیدم
گفت: آن سه برادر کجا هستند؟
صاحب باغ جواب داد دو تا از برادرانم
در ایران هستند و یکی در خارج از ایران
نزد آن دو برادر رفت و حلالیت طلبید
و سپس بار سفر بست و به خارج رفت
گویا برادر دیگر در شوروی بوده است
و خود را به خانه آن برادر رسانید
و ماجرا را بیان کرد
برادر چهارم که مرد روشن ضمیری بود
او را انسان خوبی یافت و تعجب کرد
که این مرد جوان کیست
که به خاطر یک چهارم سیب
این همه مسافت را طی کرده است!
به او گفت: آیا ازدواج کردهای؟
گفت: خیر ازدواج نکردهام
صاحب باغ گفت:
آب کشاورزی شما از توی همین باغ میگذرد
و سیب هم مال درختان این باغ است
و من آن را حلال نمیکنم
هر چه ایشان اصرار نمود
و حتی خواست پول بدهد قبول نکرد
گفت: با یک شرط حلال میکنم
دختری دارم اگر با آن دختر ازدواج کنید
که البته هم کور است، هم کر است
و هم شل، حلال میکنم
پدر مرحوم مقدس اردبیلی ناگزیر قبول نمود
صاحب باغ او را به خانه خود برد
مجلس جشن عروسی برقرار کرد
وقتی ایشان به حجله روانه شدند
عروس را حوریهای از حوران بهشتی دید
از حجله بيرون آمد پدر عروس را خواست
و از او پرسید: شما که گفتید
دختر من کور و کر و شل است
این دختر آن چنان نیست؟
پدر دختر اظهار داشت:
این که گفتم دختر من کر است
چون غیبت کسی را نشنیده است
کور است چون با دیده خود به نامحرمی
ننگریسته است
شل است چون بدون اجازه پدر و مادرش
از خانه بیرون نرفته است
مدتها از درگاه حضرت حق درخواست
میکردم که خدایا داماد خوبی که لایق
این دختر باشد به من مرحمت کن
خدا دعای مرا مستجاب کرد و داماد متقی
چون تو که این همه مسافت را پیمودی
برای اینکه یک چهارم سیبی را که خوردی
حلال باشد
شیخ محمد اردبیلی همسر خود را برداشته
و پیش پدر و مادر خود آورد
آری باید نتیجه چنین پدر و مادری
شخصی چون مرحوم مقدس اردبیلی باشد
#یــــازیــــنــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@yazinb6
#روبیکا 🌹🍃
https://rubika.ir/Yazinb_69
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~--
#داســتــان_مـعـنــوی...🌹🍃
روزی شخص ثروتمندی با همسرش
در حال غذا خوردن بودند که
شخص فقیری به در خانه شان آمد
آنها در را به روی فقیر بستند
و او را ناامید کردند و چیزی ندادند
و شاید توهینی هم به فقیر کردند
روزگار گذشت تا اینکه آن شخص فقیر
دارا شد و آن شخص دارا ندار
و زنش را هم طلاق داد
شخص فقیر که حالا ثروتمند شده بود
خواستگاری فرستاد
و زن آن شخص ثروتمند را گرفت
روزی زن با شوهر دومش در حال
غذا خوردن بودند که در زدند
شوهر گفت: بلند شو و یک بشقاب غذا
به این فقیر بده
زن بشقاب غذائی را دم در برد و برگشت
مرد دید که زن در حال گریه کردن است
گفت: چرا گریه میکنی؟!
زن گفت: فقیری که دم در خانه آمده بود
شوهر سابق من بود
روزی من با شوهر اولم در حال غذا خوردن
بودیم که تو به در خانه مان آمدی
و ما تو را ناامید و محروم برگرداندیم
حال روزگار او را به اینجا رسانده است
تو با من ازدواج کردی و او اینک فقیر شده
و دم در آمده است
بنابراین هر کسی که به فقیری اهانت کند
خداوند او را لعنت میکند
خیلی مواظب باشید
چیزی ندارید به فقیر بدهید، ندهید
دیگر چرا اهانت میکنید؟!
#یــــازیــــنــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@yazinb6
#روبیکا 🌹🍃
https://rubika.ir/Yazinb_69
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~--
#داســتــان_مـعـنــوی
🌺 یک داستان ،یک پند
عالمی می گفت :
🔸 در ویلاباغ یکی از دوستان نشستهایم. روی بسیاری از درختهای گیلاس هنوز میوههایش مانده است و به رنگ سیاهی میروند. از پسر صاحب باغ میپرسم: چرا این گیلاسها، نعمتهای خدا را که رسیده است جمع نمیکنید؟
🔸میگوید: حوصله نداریم. میگویم: اجازه بده من چند نیازمند را بیاورم برای خودشان جمع کنند، سکوت میکند و تمایلی نشان نمیدهد.
❓ تعجب میکنم، میگویم: چرا رغبتی برای پیشنهاد من نداری؟!
🔸میگوید: در باغ ما دوستان باکلاس و سطح بالای زیادی از پدرم میآیند اگر همهٔ محصولات را جمع کنیم نوعی بیکلاسی است. تعجب میکنم، میپرسم: چرا؟! میگوید: چون آنان گمان میکنند ما به پول میوہهای باغ نیاز داشتهایم که همه را فروختهایم.... الله أکبر کبیراً کبیراً!
🔸سکوت میکنم چون کلامی برای گفتن در برابر این همه ظلمت شیطان در خود نمیبینم. به یاد این آیه میافتم:
🌸إِنَّ الْمُبَذِّرِينَ كَانُوا إِخْوَانَ الشَّيَاطِينِ ۖ وَكَانَ الشَّيْطَانُ لِرَبِّهِ كَفُورًا /همانا مبذّران و مسرفان برادران شیاطین هستند، و شیطان است که سخت کفران (نعمت) پروردگار خود کرد.
📖 سوره اسراء،۲۷
🔸 ️ولی گیج هستم چون کار اینها از اسراف و تبذیر هم فراتر رفته است و اسمی برای این کار نمیتوانم پیدا کنم. میگویم: خدایا! شیطان با ما چه میکند، قوم لوط باغهای خود را بر روی دیگران بستند و خودشان خوردند، انگار ما از قوم لوط هم فراتر رفتهایم که میوه روی درخت را حتی خودمان هم نمیخوریم....
❓پسرم میگوید: پدر! خدا ببین باغ را به چه بندگانی میدهد؟
🔸 میگویم: پسرم! این باغ را خدا به بندگانش نداده است، اگر خدا میداد در راه او میتوانستند و میبخشیدند، این باغ را شیطان به آنان بخشیده است و بزودی است با آن در هر دو دنیا آنان را گرفتار آتش کند. پسرم! بین ثروتی که از دنیا خدا به انسان میدهد با ثروتی که شیطان از راه حرام به انسان میرساند تا زندهای فرق بگذار!!!
🌹 اَللّٰهُــمَّ صَلِّ عَلی ٰمُحَمَّدٍ وَّ آلِ محمد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌸
#یــــازیــــنــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@yazinb6
#روبیکا 🌹🍃
https://rubika.ir/Yazinb_69
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~--
#داســتــان_مـعـنــوی
آیتالله بهجت از جانب آقای قاضی
لقب «فاضل گیلانی» گرفت
آیتالله بهجت از شاگردان آقای قاضی بود
و نحوه آشنائی اش با آقای قاضی نیز
بسیار جالب است
زیرا علامه طباطبائی خودشان میگفتند
که ما بعد از پنج شش سال ماندن در نجف
یاد میگرفتیم به محضر آقای قاضی برسیم
اما بهجت از همان ابتدا به محضر
آقای قاضی رسیدند
خود آیتالله بهجت از نحوه آشنائیشان
با مرحوم قاضی و اولین باری که نام ایشان
را شنیده بودند این گونه میگویند
که من در کربلا بودم که یک آقائی شبهای
پنجشنبه برای زیارت از نجف به کربلا میآمد
و در مدرسه ما وضو میگرفت
من تعارفش میکردم که به حجره ما بیاید
و او نیز دعوت مرا میپذیرفت
از طریق این فرد که برادر علامه طباطبائی
بود نام آقای قاضی را شنیدم
در دوران نوجوانی در حوزه نجف
پس از حلّ مشکلی علمی مرحوم قاضی
به وی گفت: «أشهد أنّک فاضل» و از آن پس
او را «فاضل گیلانی» خطاب میکرد
هرگز در کلاس آقای قاضی سؤالی نپرسید
و هرگز نیز سؤالی نداشت مگر اینکه استاد
پاسخش را میداد گاهی حتی به اسم
میگفت این هم در پاسخ سؤال بهجت!
وی در رابطه با آقای قاضی و کلاسهایش
میگوید من در تمام مدت سؤالی از
مرحوم قاضی نکردم ولی در تمام این مدت
هم سؤالی نبود که در ذهن من باشد
الا اینکه استاد جواب مرا میداد
پدر بعد از اینکه این موضوع را بیان کردند
لبخندی زدند و گفتند دو سه بار حتی استاد
نام مرا بردند و گفتند در پاسخ به سؤال ایشان
به طوری که یکبار کنار دستی من به من
نگاه کرد و گفت تو که سؤالی نپرسیدهای
چرا استاد میگویند در پاسخ به سؤال تو؟
در حقیقت ایشان در محضر استادان خوبی
قرار میگرفت البته این در حالی بود که
خودش به دنبال این نبود تا استاد پیدا کند
زیرا اگر انسان در مسیر درست قدم بردارد
این خود خداست که استاد را میفرستد
در حقیقت اینها به دنبال کسانی بودند
که جان مطلب را کف دستشان بگذارد
وی در رابطه با مرحوم قاضی میگفت
درسهای ایشان قابل نوشتن نبود
من یک جلسه درس استاد را قیمت کردم
دیدم به اندازه قیمت یک کوچهای بود
به نام صد تومانی یعنی کلاس ایشان
این قدر ارزش داشت که هر جلسهاش
از آن کوچه صد تومانی هم با ارزشتر بود
#یــــازیــــنــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@yazinb6
#روبیکا 🌹🍃
https://rubika.ir/Yazinb_69
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~--
#داســتــان_مـعـنــوی
روزی جمعی از اشرار اصفهان که
مرتکب هرگونه خلافی شده بودند
تصمیم میگیرند کار جدید و سرگرمی
تازهای برای آن روز خود بسازند
پس از مشورت با یکدیگر به این فکر
میافتند که یک نفر روحانی را پیدا کرده
و سر به سر او گذاشته و به اصطلاح
خودشان تفریحی بکنند
به همین خاطر در خیابان و کوچه به دنبال
یک روحانی میگردند که از قضا چشم آنان
به عارف بالله و سالک الی الله مرحوم
آیت الله حاج شیخ محمد بیدآبادی ره میافتد
که در حال گذر بودند
گروه اراذل و اوباش به محض دیدن این
عالم گرانقدر نزد ایشان رفته و دست آقا را
میبوسند و از ایشان تقاضا میکنند که
جهت ایراد خطبه عقد به منزلی در همان
حوالی بروند و دو جوان را از تجرد درآورند
ایشان نگاهی به قیافه شیطان زده آنان نمود
و در هیچ کدام اثری از صلاح و سداد
نمیبینند ولی با خود میاندیشند که
شاید حکمتی در آن کار باشد
به همین دلیل دعوت را قبول نموده و به
همراه آنان به یکی از محلههای اصفهان میروند
سرانجام به خانهای میرسند
و آنان از ایشان دعوت میکنند
که به آن مکان وارد شوند
به محض ورود ایشان زنی سربرهنه و با
لباس نامناسب و صد قلم آرایش صورت
از اتاق بیرون آمده و خطاب به مرحوم
حضرت آیت الله بیدآبادی میگوید:
به به! حاج آقا خوش آمدی صفا آوردی!!
ایشان متوجه قضایا میشوند
و قصد مراجعت میکنند که جمع اوباش
جلوی ایشان را گرفته و میگویند:
چاره ای نداری جز اینکه امروز را با ما بگذرانی
آن عالم سالک در همان زمان متوجه
دسیسه آن گروه مزاحم میشوند
و به ناچار داخل اتاق میشوند
آن جماعت گمراه به ایشان دستور میدهند
که در بالای اتاق بنشینند و سپس همان زن
که در ابتدا به ایشان خوش آمد گفته بود
در حالی که دایرهای یا تنبکی به دست
داشته وارد اتاق میشود و شروع به زدن
و رقصیدن نموده و به دور اتاق میچرخد
جماعت اوباش نیز حلقه وار
دور تا دور اتاق نشسته و کف میزنند
زن مزبور در حال رقص گه گاه به آن عالم
ربانی نزدیک شده و در حالی که جسارتی
به آن بزرگوار نیز مینماید این شعر را
خطاب به ایشان خوانده و مکرر میگوید:
در کوی نیک نامان ما را گذر ندادند
گر تو نمیپسندی تغییر ده قضا را
پس از دقایقی که آن گروه گمراه غرق
شعف و شادی و سرگرمی خود بودند
و ایشان سر به زیر افکنده بودند
ناگهان سر بلند کردند و خطاب به آنان
میفرمایند: تغییر دادم
به محض اینکه این دو کلمه از دهان
عالم سالک خارج میشود آن جماعت
به سجده میافتند و از رفتار و کردار خود
عذرخواهی نموده و بر دست و پای آن
ولی الهی بوسه میزنند و ایشان نیز
حکم توبه بر آنان جاری مینماید
در ارتباط با این حادثه خود آن بزرگوار
فرمودند: در یک لحظه قلب آنان را از
تصرف شیطان به سوی خداوند بازگرداندم
↲حکایات عاشقان خدا، جلد اول
#یــــازیــــنــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@yazinb6
#روبیکا 🌹🍃
https://rubika.ir/Yazinb_69
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~--
#داســتــان_مـعـنــوی
زهرى میگوید: در شبى تاریک و سرد
على بن حسین علیه السلام را دیدم
که مقدارى آذوقه به دوش گرفته میرود
عرض کردم: یابن رسول الله!
این چیست به کجا میبرید؟
حضرت فرمودند: زهرى! من مسافرم
این توشه سفر من است
میبرم در جاى محفوظى بگذارم تا هنگام
مسافرت دست خالى و بى توشه نباشم
گفتم: یابن رسول الله! این غلام من است
اجازه بفرما این بار را به دوش بگیرد
و هر جا میخواهی ببرد
فرمودند: تو را به خدا بگذار من خودم
بار خود را ببرم تو راه خود را بگیر و برو
با من کارى نداشته باش
زهرى بعد از چند روز حضرت را دید
عرض کرد: یابن رسول الله
من از آن سفرى که آن شب دربارهاش
سخن میگفتی اثرى ندیدم
فرمود: سفر آخرت را میگفتم
و سفر مرگ نظرم بود که براى آن
آماده میشدم!
سپس آن حضرت هدف خود را از بردن
آن توشه در شب به خانههاى نیازمندان
توضیح داد و فرمود:
آمادگى براى مرگ با دورى جستن از حرام
و خیرات دادن به دست مىآید
↲بحارالانوار، جلد ۱
#یـــازیــنــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://rubika.ir/Yazinb_69
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
#داســتــان_مـعـنــوی
رفع غده های سرطانی
با خاک مزار شیخ نخودکی اصفهانی
بی تردید افراد دارای جایگاه و مقام
در نزد پروردگار پس از فوت خود نیز
واسطه خیر میان بندگان با ذات اقدس الهی
میگردند
شخصی از اهالی یزد برای فرزند
شیخ حسنعلی نقل نموده است:
چندی قبل یکی از دوستانم
مبتلا به سرطان غده گردن شد
و دکترها گفتند باید عمل کند
این شخص تصمیم گرفت تا ابتدا به
مشهد مشرف شود و بعد برای عمل آماده گردد
هنگامی که مشرف میشود
در صحن مطهر افراد زیادی را میبیند
که پشت پنجره فولاد برای رفع بیماریهای
خود به حضرت متوسل شدهاند
و دخیل بستهاند
در این حال حضور حضرت عرض میکند:
آقا من آمدهام از شما شفای بیماری خود را
بگیرم ولی در حال حاضر مرا شفا ندهید
و در عوض این بیماران را شفا عنایت فرمائید
پس از گفتن این جملات با دلی شکسته
سر مقبره حاج شیخ حسنعلی میرود
و فاتحه میخواند و عرض میکند
من از امام رضا علیهالسلام استدعا نمودم
که مرا شفا ندهد و در عوض این بیماران
را که دخیل بستهاند را شفا دهد
حال آمدهام و شفای خود را از شما میخواهم
و دست روی قبر مالیده و از خاک روی
سنگ به گردن خود و روی غدهها میمالد
بعد از یکی دو روز غدهها به کلی از بین
میرود وقتی که به تهران بر میگردد
و نزد طبیب خود که گویا فرد حاذقی نیز
بوده است میرود
مقایسه عکسها سبب تعجب پزشک میشود
و میپرسد چه کردی که خوب شدی؟
غدهها چه شد؟
ولی وی هیچ نگفته و آن راز را
در سینه خود نگه میدارد
↲کشف و کرامات عارفان
#یـــازیــنــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@yazinb6
https://rubika.ir/Yazinb_69
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
#داســتــان_مـعـنــوی
کیف مدرسهای پسر و دخترم رو دادم
برای تعمیرات، نو بودند ولی بند حمایل
و یکی از زیپهای هر کدوم خراب شده بود
کاغذ رسید رو از تعمیرکار تحویل گرفتم
و قرار شد یکی دو روزه تعمیرشون کنه
و تحویلم بده
دو روز بعد برای تحویل کیفها مراجعه کردم
هر دو تا کیف تعمیر شده بودند
کاغذ رسید رو تحویل دادم و خواستم هزینه
تعمیر رو بپردازم که تعمیرکار به من گفت:
شما میهمان امام زمان هستید!
هزینه نمیگیرم فقط یه تسبیح صلوات
نذر ظهورش بخونید
از شنیدن نام مولا و آقایمان کمی جا خوردم
گفتم: تسبیح صلوات رو حتماً میخونم
ولی لطفاً پول رو هم قبول کنید
آخه شما زحمت کشیدهاید و کار کردهاید
گفت: این نذر چند سال منه
هر صدتا مشتری پنج تای بعدیش
نذر امام زمانه
بعد هم دسته قبضهاش رو به من نشون داد
هر از چند گاهی روی ته فیش قبضها
نوشته شده بود: میهمان امام زمان عج
گفت: این یه نذر و قراردادی هست بین
من و امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف
و نفراتی که این قبضها به اونا بیفته
هر کاری که داشته باشن مجانی انجام میشه
فقط باید یه تسبیح صلوات نذر ظهور
آقا بخونن
اصرار من برای پرداخت هزینه فایده نداشت
از تعمیرکار خداحافظی کردم
کیفها رو برداشتم و از مغازه اومدم بیرون
اون شب رو تا مدتها داشتم به کار ارزشمند
و جالب این تعمیرکار عزیز فکر میکردم
به این فکر کردم که اگر همه ما در همین حد
هم که شده برای ظهور قدمی برداریم
چه اتفاق زیبائی برای خودمون
و اطرافیانمون میافته!
#یــــازیــــنــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@Yazinb6
#روبیکا 👇🌹👇
https://rubika.ir/Yazinb_69
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
#داســتــان_مـعـنــوی
مرد عربى خدمت پيامبر اکرم
صلی الله علیه و آله آمد و گفت:
«علِّمنى ممّا علّمک الله»
یعنی از آنچه خدا به تو آموخته به من بياموز
پيامبر او را به يكى از يارانش سپرد
تا آيات قرآن را به او تعليم دهد
آن صحابی سوره «زلزال» را تا آخر
به آن مرد تعليم داد
هنگامی که به آیه
«فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّة خَيْراً يَرَه»
پس هر کس ذرهای کار خوب انجام دهد
میبییند رسیدند
تازه وارد به فکر فرو رفت
و از معلم خود پرسید:
آیا این جمله از جانب خداست؟!
معلم پاسخ داد: آری!
آن مرد ایستاد و گفت:
همين آیه مرا كافى است!
من درس خود را از این آیه فرا گرفتم
اکنون که خدا ریز و درشت کارهای ما را
میداند و همه اعمال ما حساب دارد
تکلیفم روشن شد
این جمله برای زندگی من کافی است
او پس از این سخن خداحافظی کرد
و از مسجد خارج شد
صحابی نزد پیامبر بازگشت و با تعجب گفت:
این شاگرد امروز خیلی کم حوصله بود
و حتی نگذاشت من بیش از یک سوره کوچک
برایش بخوانم و سخنی به این مضمون
بر زبان آورد:
در خانه اگر کس است یک حرف بس است!
پيامبر اكرم صلی الله علیه و آله فرمود:
او را به حال خود واگذاريد كه مرد فقیهی شد
#یـــازیــنــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@yazinb6
روبیکا 👇👇👇
https://rubika.ir/Yazinb_69
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
#داســتــان_مـعـنــوی
حتما بخوانید
داستانی بسیار زیبا
پادشاهی پس از اين كه بیمار شد گفت:
«نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند».
تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند
تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست.
تنها یکی از مردان دانا گفت :
فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند.
اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و بر تن شاه بپوشانید، شاه معالجه می شود.
شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.
آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند، ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند.
حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
آن که ثروت داشت، بیمار بود.
آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد،
یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت.
یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.
خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد.
شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید:
« شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم
و بخوابم! چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟»
پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند
و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت...
#یـــازیــنــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@yazinb6
روبیکا 👇👇👇
https://rubika.ir/Yazinb_69
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
#داســتــان_مـعـنــوی
🔹️گویند: شبی ابراهیم ادهم همۂ تاج و تخت و پادشاهیاش را برای رسیدن به خدا از دست داد و درویشی بیاباننشین شد. تابستانی روزی گرم به میدان شهر رفت تا او را شاید کسی برای لقمهای نان به کارگری برد.
آنقدر گرسنگی بر تن خود داده بود که بسیار لاغر و نحیف شده بود و کسی او را برای کارگری هم نمیبرد. جوانی دلش به حال او سوخت او را با خود به مزرعهاش برد و بیل به دستش داد تا زمین را شخم زند، ابراهیم از فرط گرسنگی و ضعف زمین خورد ولی از خدای خود شرم کرد که لقمهای نان از او بخواهد. جوان گرسنگی او را چون دید، لقمهای نان به او داد و چون ابراهیم قوّت گرفت به سرعت کار کرد.
🔹نزدیک غروب، جوان دستمزد او حاضر کرد اما ابراهیم نگرفت و گفت: دستمزد من لقمهای نان بود که خوردم و تا دو روز مرا سرپا نگه میدارد. جوان گفت: با این حال نحیف در شگفتم در حسرت این باغ من نیستی؟
⁉️ابراهیم گفت: به یاد داری بیست سال پیش این باغ را چه کسی به تو هدیه داد؟ آن کس امیر لشگر من و تو سرباز او بودی و این باغ یکی از دهها هزار باغهای ابراهیم ادهم بود و من ابراهیم ادهم هستم.
🔹بدان! زمانی پادشاهی داشتم ولی خدا را نداشتم، هر چه سرزمین فتح میکردم سیر نمیشدم چون میدانستم برای من نیست و روزی کسی که مرا سرنگون میکند همۂ آنها را از من خواهد گرفت. نفسام هرگز سیر نمیشد.
🔹 اکنون که همۂ باغ و ملک و تاج و تخت را رها کردهام و خدا را یافتهام، هر باغ و کوهی را که مینگرم آن را از آنِ خود میدانم.
☝بدان! هر کس خدا را داشته باشد هر چه خدا هم دارد از برایِ اوست و هر کس خدا را در زندگیاش ندارد، اگر دنیا را هم فتح کند سوزنی از آن، مال او نیست.
#یـــازیــنــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@yazinb6
روبیکا 👇👇👇
https://rubika.ir/Yazinb_69
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
#داستان_معنوی
✍حكایت حاج محمدعلى یزدى
در زیارت عاشورا
🔸محدث نورى در كتاب دارالسلام
از ثقة الدین حاج محمدعلى یزدى كه مرد
فاضل صالحى در یزد بود حكایتى نقل میكند
🔹حاج محمدعلى دائماً مشغول كارهاى آخرتى
خود بود و شبها در مقبرهاى كه جماعتى از
صلحا در آن مدفونند به سر میبرد
این مقبره خارج شهر یزد بود
كه به مزار معروف است
🔸همسایهاى داشت كه از كودكى با هم بودند
و نزد یک معلم میرفتند تا آنكه بزرگ شدند
و او شغل عشارى پیش گرفت
🔹پس از آنکه مُرد او را نزدیک همان جائیکه
دوست صالح وى شبها در آن بیتوته میکرد
دفن كردند
🔸یک ماهى از فوت او نگذشته بود كه
حاج محمدعلى او را در خواب دید كه در
هیئت نیكویى است نزد او رفت و گفت:
من مبداء و منتهاى كار تو را میدانم تو از
كسانى نیستى كه احتمال نیكى درباره او رود
شغل تو هم مقتضى عذاب سختى بود
پس به كدام عملت به این مقام رسیدى؟
🔹گفت همین طور است كه میگوئى
من گرفتار عذاب سختى بودم تا دیروز كه
زوجه استاد اشرف آهنگر را در این مكان
دفن كردند
(اشاره به مکانی كرد كه نزدیک
به صد متر از او دور بود)
🔸در شب وفات او امام حسین علیه السلام
سه مرتبه به زیارت وى آمدند و در مرتبه سوم
امر فرمودند كه عذاب از این مقبره رفع شود
و حالت ما نیكو شد و در وسعت و نعمت
افتادیم
🔹از خواب بیدار شدم در حالی كه متحیر بودم
آن شخص آهنگر را نمیشناختم
در بازار آهنگران به جستجو پرداختم
و او را پیدا كردم پرسیدم آیا زوجهاى داشتى؟
گفت: آرى داشتم دیروز فوت كرد
و او را در فلان (مكان همان موضع را نام برد)
دفن كردم
🔸پرسیدم آیا به زیارت ابا عبدالله علیهالسلام
رفته بود؟ گفت: نه
گفتم ذكر مصائب او میکرد؟ گفت نه
گفتم مجلس عزادارى داشت؟ گفت نه
آنگاه پرسید چه میخواهى؟
خواب خود را نقل كردم و گفت او فقط
مواظبت بر خواندن زیارت عاشورا داشت
#یـــازیــنــــبــــــ....🌹🏴
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://rubika.ir/Yazinb_69
--- 🌴 #لبیک_یازینب...🌴---
#داســتــان_مـعـنــوی
شیخ بهاءالدین عاملی در یکی از
کتابهای خود مینویسد:
روزی زنی نزد قاضی شکایت کرد که
پانصد مثقال طلا از شوهرم طلب دارم
و او به من نمیدهد
قاضی شوهر را احضار کرد
سپس از زن پرسید: آیا شاهدی داری؟
زن گفت: آری آن دو مرد شاهدند
قاضی از گواهان پرسید: گواهی دهید که
این زن پانصد مثقال از شوهرش طلب دارد
گواهان گفتند: سزاست این زن نقاب
صورت خود را عقب بزند تا ما وی را
درست بشناسیم که او همان زن است
چون زن این سخن را شنید بر خود لرزید!
شوهرش فریاد برآورد شما چه گفتید؟
برای پانصد مثقال طلا، همسر من چهرهاش
را به شما نشان دهد؟! هرگز! هرگز!
من پانصد مثقال را خواهم داد
و رضایت نمیدهم که چهره همسرم
در حضور دو مرد بیگانه نمایان شود
چون زن آن جوانمردی و غیرت را از
شوهر خود مشاهده کرد از شکایت خود
چشم پوشید و آن مبلغ را به شوهرش بخشید
چه خوب بود که آن مرد با غیرت
جامعه امروز ما را هم میدید که چگونه
رخ و ساق به همگان نشان میدهند
و شوهران و پدران و برادرانشان نیز
هم عقیده آنهایند و در کنارشان
به رفتار آنان مباهات می کنند
امر به معروف و نهی از منکر
ضامن سلامت مادی و معنوی جامعه است
#یـــازیــنــــبــــــ....🌹🏴
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://rubika.ir/Yazinb_69
--- 🌴 #لبیک_یازینب...🌴---