رضوانه کودکی سه ساله بود. عکسهای پدر را که در کوی و برزن میدید، وی را نشان میداد و میگفت «مامان! بابا قهرمان شده! نگاه کن! حتما به او قرآن هدیه میدهند!» دخترک سه ساله من آن روزها مفهوم شهادت را متوجه نمیشد. رضوانه وابستگی بسیاری به هادی داشت، به همین دلیل خیلی بهانه پدر را میگرفت. دائم تلفن را برمیداشت و اصرار میکرد با پدرش تماس بگیرم؛ چراکه پدر و دختر هیچگاه حرفهایشان تمامی نداشت، حتی در ماموریتها هرگاه تماس میگرفت، ابتدا ۱۰ دقیقه با رضوانه صحبت میکرد، سپس دخترک تلفن را به من میداد.
هیچگاه آخرین ماموریتی که هادی برگشت را، فراموش نمیکنم. رضوانه تا نیمههای شب در انتظار بازگشت پدر بیدار ماند. صبح زود روز بعد، با کوچکترین صدا بیدار شد و اجازه نداد هادی تنها به سرکار برود. دختر کوچولوی ما اصرار میکرد، «بابا! دیگر نباید از من دور شوی! هرجا بروی باید من را هم ببری!» و او مجبور شد با رضوانه به محل کار برود.
سه ماه پس از شهادت پدر، تصمیم گرفتم با رضوانه صحبت کنم. به او توضیح دادم که «پدرش برای چه و کجا رفته است.» به او گفتم «بابایی دیگر نمیتواند پیش ما بیاید و اگر بخواهی او را ببینی، فقط در خواب و رویا میتوانی.» یقین دارم خداوند پس از شهادت به فرزندان شهدا، شعور و فهم خاصی عطا میکند که بچهها راحت چنین شرایط دشواری را بپذیرند؛ اما با تمام این پذیرشها گاهی هم بیقراری میکنند.

رضوانه کودکی درونگراست. وی در مقطع کوتاهی اصلا علاقهای نداشت، حتی تصاویر پدر را ببیند و یا از او بشنود. او با بغض میگفت «اگر من را دوست داشت، هیچگاه تنهایم نمیگذاشت و نمیرفت!»
گاهی عکس بابا را به همراه دستمال کاغذی برمیدارد و به اتاق میرود و میگوید «کسی وارد نشود!» و پس از گذشت دقایقی با صورتی خیس و عکسی درآغوش گرفته، از اتاق خارج میشود.
گاهی در مدرسه دوستانش او را اذیت میکنند و از بابا و نبودنهایش میپرسند. رضوانه نیز همچون ابر بهاری، گریان به خانه برمیگردد. بهانهگیریهایش سبب میشود بتوانم با او حرف بزنم تا بغضش باز شود و واقعیت را برای من توضیح دهد.
defapress.ir
📚موضوع مرتبط:
#شهید_هادی_باغبانی
#شهید_مدافع_حرم
#زندگی_خانوادگی_شهدایی
📅مناسبت مرتبط:
تاریخ تولد
#06_15
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــــ...
@yazinb3