eitaa logo
🌴 #یازینب...
2.4هزار دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
8.1هزار ویدیو
27 فایل
@Yazinb69armaghan ما سینه زدیم،بی‌صدا باریدند از هر چه که دم زدیم،آنها دیدند مامدعیان صف اول بودیم ازآخر مجلس شهدارا چیدند این زمان زنده نگه داشتن یادشهداکمتر ازشهادت نیست #یازینب‌.. جهت تبادل🌹👇🌹 @ahmadmakiyan14 تبادل بالای ۲k🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴 #یازینب...
#کتاب_حر_انقلاب_اسلامی🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_شاهرخ_ضرغام 🌷🕊 فصل اول ..( قسمت دو
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل اول ..( قسمت سوم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 از دیگر رفتارهای شاهرخ که بقیه دوستان هم شاهد بودند احترام بیش از حد به مادر بود. شاهرخ در حالی که دوستانش او را می دیدند مثل یک بچه کوچک با مادرش برخورد می کرد همه شاهد بودند که مادر ما بعضی ها وقت ها در جلوی جمع چیزی از شاهرخ می خواست و او هم سریع انجام می داد. مثلاً ما یک عمه داشتیم که در خیابان ایران، حوالی میدان شهدا، ساکن بود این پیر زن خیلی کوچک و ضعیف و زمینگیر بود مادر ما به شاهرخ توصیه کرده بود که هر هفته به او سر بزن و اگر شد او را به خانه ما بیار. شاهرخ همیشه به این توصیه گوش می کرد یک بار شاهرخ به خانه عمه رفته بود و قرار بود او را به خانه ما بیاورد. هنوز آن صحنه را خوب به یاد دارم. شاهرخ عمه را روی دو دست گرفته بود گویی یک نوزاد را در دست گرفته و به سمت خانه آمد او فاصله دو کیلومتری خانه عمه تا خانه ما را اینگونه پیاده آمده بود تا حرف مادر را گوش کرده باشد این ماجرا بارها تکرار شد یکی دیگر از ویژگی های شاهرخ که بعد از سالها در ذهن من مانده، مربوط به زمانی بود که در خانه سفره پهن می شد و میخواستیم غذا بخوریم شاهرخ بیشتر مواقع بهانه های الکی می آورد و دیر سر سفره می آمد نمی دانستم چرا حتی بعضی مواقع خودش را بیخود سرگرم می کرد وقتی ناهار من و مادر و خواهرها تمام می شد جلو می آمد وحسابی غذا می خورد و سفر را تمیز می کرد. یک بار گفتم: شاهرخ این چه کاریه که تو دیر می آیی سر سفره خب زود بیا و کنار ما غذا بخور. نگاهی به اطراف کرد مطمئن شد کسی دور و اطراف ما نیست. گفت: پسر خوب من صبر می کنم مامان و بچه ها غذا بخوردن و سیر بشن و بعد بیام جلو. شاید من خیلی غذا بخورم و غذا برای شما کم باشد برای همین صبر می کنم شما و مامان سیر بشید بعد بیام جلو این طوری خیالم راحته و هر چی مونده می خورم. تا حالا فکر می کردم از روی بی توجهی دیر می یاد سر سفره فهمیدم چقدر به همه مسائل توجه دارد. عصر یکی از روزی های تابستان بود زنگ خانه به صدا در آمد آن زمان ما در حوالی چهار راه کولا کولا در خیابان پرستار می نشستیم. پسر همسایه بود گفت: از کلانتری زنگ زدند مثل اینکه شاهرخ دوباره بازداشت شده سند خانه ما همیشه سر طاقچه آماده بود تقریبا ماهی یک بار برای سند گذاشتن به کلانتری محل می رفتم مسئول کلانتری هم از دست او به ستوه آمده بود. سند را برداشتم چادر را سر کردم و با پسر همسایه راه افتادم در راه پسر همسایه می گفت: خیلی از گنده لات های محل، از آقا شاهرخ حساب می برن روی خیلی از اون ها رو کم کرده حتی یک دفعه توی دعوا چهار نفر رو با هم زده. بعد ادامه داد: شاهرخ الان برای خودش کلی نُوچه داره حتی از مامورای کلانتری ازش حساب می برن. دیگر خسته شده بودم با خودم گفتم: شاهرخ دیگه الان هفده سالشه. اما این طور اذیت می کنه وای به حال وقتی که بزرگ تر بشه چند بار می خواستم بعد از نماز نفرینش کنم اما دلم برایش سوخت یاد یتیمی و سختی هایی که کشیده بود افتادم بعد هم به جای نفرین دعایش کردم. وارد کلانتری شدم با کارهای پسرم همه من را می شناختند مامور جلوی در گفت: برو اتاق افسر نگهبان. درب اتاق باز بود. افسر نگهبان پشت میز بود. شاهرخ هم با یقه باز و موهای به هم ریخته مقابل او روی صندلی نشسته بود پاهایش را هم روی میز انداخته بود تا وارد شدم داد زدم و گفتم: مادر خجالت بکش پاهات رو جمع کن. بعد رفتم جلوی میز افسر نگهبان سند را گذاشتم و گفتم: من شرمنده ام بفرمائید. برگشتم و باعصبانیت به شاهرخ نگاه کردم بعد از چند لحظه گفتم: دوباره چی کار کردی؟ شاهرخ گفت: با رفیقا سرچهار راه کوکا وایساده بودیم چند تا پیرمرد با گاری هاشون داشتند میوه می فروختند یک دفعه یه پاسبون اومد و بار میوه پیرمردها رو ریخت توی جوب اما من هیچی نگفتم بعد هم اون پاسبون به پیرمردفحش داد من هم نتونستم تحمل کنم و رفتم جلو. همین طور تو چشماش نگاه می کردم ساکت شد فهمیده بود چقدر ناراحتم سرش را انداخت پایین. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---