eitaa logo
🌴 #یازینب...
2.4هزار دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
8.1هزار ویدیو
27 فایل
@Yazinb69armaghan ما سینه زدیم،بی‌صدا باریدند از هر چه که دم زدیم،آنها دیدند مامدعیان صف اول بودیم ازآخر مجلس شهدارا چیدند این زمان زنده نگه داشتن یادشهداکمتر ازشهادت نیست #یازینب‌.. جهت تبادل🌹👇🌹 @ahmadmakiyan14 تبادل بالای ۲k🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 :بانو بهناز ضرابی.. ۲ 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 خانه عمویم دیوار به دیوار خانه ما بود. هر روز چند ساعتی به خانه آن ها می رفیتم. گاهی وقت ها مادرم هم می آمد آن روز من به تنهایی به خانه آن ها رفته بودم، سر ظهر بود و داشتم از پله های بلند و زیادی که از ایوان شروع می شد و به حیاط ختم می شد، پایین می آمد که یک دفعه پسر جوانی رو به رویم ظاهر شد. جا خوردم. زبانم بند آمد. برای چند لحظه کوتاه نگاهمان به هم گره خورد. پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد. صدای قلبم را می شنیدم که داشت از سینه ام بیرون می زد. آن قدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش را بدهم. بدون سلام و خداحافظی دویدم توس حیاط و از آنجا هم یک نفس تا حیاط خانه مان دویدم. زن برادرم، خدیجه، داشت از چاه آب می کشید. من را که دید دلو آب از دستش رها شد و به ته چاه افتاد. ترسید بود گفت: قدم چی شده چرا رنگ پریده؟ کمی ایستادم تا نفسم آرام شد با او خیلی راحت و خودمانی بودم. او از همه زن برادرهایم به من نزدیک تر بود، ماجرا را برایش تعریف کردم. خندید و گفت: فکر کردم عقرب تو را زده پسر ندیده! پسر دیده بودم. مگر می شود توی روستا زندگی کنی، با پسرها هم بازی شوی، آن وقت نتوانی دو سه کلمه با آن ها حرف بزنی هر چند از هیچ پسر و هیچ مردی جز پدرم خوشم نمی آمد. از نظر من پدرم بهترین مرد دنیا بود. آن قدر او را دوست داشتم که در همان سن و سال تنها آرزویم این بود که زودتر از پدرم بمیرم. گاهی که کسی در روستا فوت می کرد و ما در مراسم ختمش شرکت می کردیم همین که به ذهنم می رسید ممکن است روزی پدرم را از دست بدهم، می زدم زیر گریه. آن قدر گریه می کردم که از حال می رفتم همه فکر می کردند من برای مرده آن ها گریه می کنم. پدرم هم نسبت به من همین احساس را داشت. با اینکه چهارده سالم بود گاهی مرا بغل می کرد و موهایم را می بوسید. آن شب از لا بهلای حرف های مادرم فهمیدم آن پسر نوه عموی پدرم بوده و اسمش هم صمد است. از فردای آن روز آمد و رفت های مشکوک به خانه ما شروع شد اول عموی پدرم آمد و با پدرم صحبت کرد. بعد نوبت زن عموی پدرم شد صبح بعد از اینکه کارهایش را انجام می داد می آمد و می نشست توی حیاط خانه ما و تاظهر با مادرم حرف می زد. بعد از آن، مادر مادر صمد پیدایش شد و چند روز بعد هم پدرش از راه رسید. پدرم راضی نبود می گفت: قدم هنوز بچه است. وقت ازدواجش نیست. خواهرهایم غر می زدند و می گفتند: ما از قدم کوچک تر بودیم ازدواج کردیم، چرا او را شوهر نمی دهیدپدرم بهانه می آورد دوره و زمانه عوض شده. از اینکه می دیدم پدرم این قدر مرا دوست دارد خوشحال بودم. می دانستم به خاطر علاقه ای که به من دارد راضی نمی شود به این زودی مرا از خودش جدا کند اما مگر فامیل ها کوتاه می آمدند. پیغام می فرستادند دوست و آشنا را واسطه می کردند تا رضایت پدرم را جلب کنند. یک سال از آن ماجرا گذشته بود و من دیگر مطمئن شده بودم پدرم حالا حالاها مرا شوهر نمی دهد اما یک شب چند نفر از مردهای فامیل بی خبر به خانه مان آمدند. عموی پدرم هم با آن ها بود. کمی بعد پدرم در اتاق را بست. مردها ساعت ها تو اتاق نشستند و با هم حرف زدند. من توی حیاط زیر یکی از درخت های سیب نشسته بودم حیاط تاریک بود و کسی مرا نمی دید اما من به خوبی اتاق را که مردها در آن نشسته بودند می دیدم. کمی بعد عمومی پدرم کاغذی از جیبش در آورد و روی آن چیزی نوشت. شستم خبردار شد با خودم گفتم: قدم بالاخره از حاج آقا جدایت کردند. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ... 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 ...🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3