eitaa logo
🌴 #یازینب...
2.4هزار دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
8.2هزار ویدیو
27 فایل
@Yazinb69armaghan ما سینه زدیم،بی‌صدا باریدند از هر چه که دم زدیم،آنها دیدند مامدعیان صف اول بودیم ازآخر مجلس شهدارا چیدند این زمان زنده نگه داشتن یادشهداکمتر ازشهادت نیست #یازینب‌.. جهت تبادل🌹👇🌹 @ahmadmakiyan14 تبادل بالای ۲k🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
🚩 پیامک ثبت‌نام در «طرح حمایت معیشتی دولت» کلاهبرداری است رئیس پلیس فتای پایتخت: 🔹پیامک‌هایی که در بستر تلفن همراه مبنی بر ثبت نام در طرح حمایت معیشتی دولت برای افراد ارسال می‌شود، کلاهبرداری است؛ هموطنان هوشیار باشند کلاهبرداران در کمین سرقت اطلاعات حساب بانکی افراد هستند. 🔹تا این لحظه هیچ کدام از سازمان‌های دولتی خبری مبنی بر ارسال پیامک برای ثبت نام دریافت طرح حمایت معیشتی را اعلام نکرده‌اند. 🍃🌺اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌺🍃 🌹اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🌹            🍃🌺 @Yazinb3🌺🍃
(ص) در جریان بازدید و نظارت بر مراحل رزمایش مشترک پدافند هوایی مدافعان آسمان ولایت ۹۸: آمریکایی ها با اجتناب از رفتار اشتباه در منطقه خلیج فارس و تنگه هرمز نسبت به حفظ جان سربازان خود مسئولانه عمل کنند. قدرت نیروهای مسلح شامل نیروهای زمینی و دریایی ارتش و سپاه، پدافند هوایی ارتش و هوافضای و موشکی سپاه در چارچوب منافع و اهداف ملت ایران روز به روز در حال آماده شدن است ما به دنبال جنگ نبوده و نیستیم اما در برابر هرگونه تهدیدی قاطعانعه از منافع ملت ایران و سرزمین ایران اسلامی دفاع می کنیم برای جلوگیری از جنگ گفتار و ارسال پیام تنها کفایت نمی‌کند و به اقدام مناسب و رفتار مناسب نیاز است. ...🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3
🍃✨⚘🍃⚘﷽⚘🍃⚘✨🍃   ✿↶ ↷✿      ❀✵نـیــایـــش بــا خــ♡ــدا✵❀ خـدای مهـربـانـم سـلام... امـروز اولیـن روز آذر مـاه است بـرای شانـه‌های خستـه، قـدری عشـق بـرای گام‌های مانده در تردیـد، قدری عـزم بـرای زخـم‌ها مرهـم بـرای اخم‌ها لبخنـد بـرای پرسش چشمـان ما، پاسـخ بـرای خواهـش دستـان ما، بـاران بـرای خـواب‌ها، رؤیـا بـرای این همـه سرگشتگی، ایمـان بـرای ظلمـت جان، روشنایی‌های پی در پی بـرای حیـرت دل، آشنایی‌های پر معنـا و بـرای عشـق‌های خسته، قـدری روح عـطا فـرمـا ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─‌ وقت اذان به افق دلهاست
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 :بانو بهناز ضرابی.. فصل ششم..( قسمت ۳)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 صمد رفت و آن عید را، که اولین عید بعد از عروسی مان بود، تنها سر کردم.روزهای سختی بود. هر شب با بغض و گریه سرم را روی بالش می گذاشتم.هر شب هم خواب صمد را می دیدم. وقتی عروس های دیگر را می دیدم که با شوهرهایشان، شانه به شانه از این خانه به آن خانه می رفتند و عیدی می گرفتند به زور می توانستم جلوی گریه ام را بگیرم. فروردین تمام شده بود، اردیبهشت آمده بود و هوا بوی شکوفه و گل می داد انگار خدا از آن بالا هر چه رنگ سبز داشت ریخته بود روی زمین هایش قایش. یک روز مشغول کارخانه بودم که موسی، برادر کوچک صمد، از توی کوچه فریاد زد. داداش صمد آمد. نفهمیدم چه کار می کنم. پابرهنه، پله های بلند ایوان را دو تا یکی کردم. پارچه ای از روی بند رخت وسط حیاط برداشتم، روی سرم انداختم و دویدم توی کوچه. صمد آمده بود. می خندید و به طرفم می دوید. دو تا ساک بزرگ هم دستش بود. وسط کوچه به هم رسیدیم. ایستادیم و چشم در چشم هم، به هم خیره شدیم. چشمان صمد آب افتاده بود. من هم گریه ام گرفت. یک دفعه زدیم زیر خنده. گریه و خنده قاتی شده بود. یادمان رفته بود به هم سلام بدهیم. شانه به شانه هم تا حیاط آمدیم. جلوی اتاقمان که رسیدیم. صمد یکی از ساک ها را داد دستم. گفت: این را برای تو آوردم. ببرش اتاق خودمان. اهل خانه که متوجه آمدن صمد شده بودند، به استقبالش آمدند. همه جمع شدند توی حیاط و بعد از سلام و احوال پرسی و دیده بوسی رفتیم توی اتاق مادرشوهرم. صمد ساک را زمین گذاشت. همه دور هم نشستیم و از اوضاع و احوالش پرسیدیم. سیمان کار شده بود و روی یک ساختمان نیمه کارمشغول بود. کمی که گذشت، ساک را باز کرد و سوغاتی هایی که برای پدر، مادر، خواهرها و برادرهایش آورده بود، بی آن ها تقسیم کرد. همه چیز آورده بود. از روسری و شال گرفته تا بلوز و شلوار و کفش و چتر. کبری، که ساک من را از پشت پنجره دیده بود. اصرار می کرد و می گفت: قدم تو هم برو سوغاتی هایت را بیاور ببینیم. خجالت می کشیدم هراس داشتم نکند صمد چیزی برایم آورده باشد که خوب نباشد برادرهایش ببینند. گفتم : بعدا. خواهر شوهرم فهمید و دیگر پی اش را نگرفت. وقتی به اتاق خودمان رفتیم صمد اصرار کرد زودتر ساک را باز کنم. واقعا سنگ تمام گذاشته بود. برایم چند تا روسری و دامن و پیراهن خریده بود. پارچه های چادری، شلواری، حتی قیچی و وسایل خیاطی و صابون و سنجاق سر هم خریده بود. طوری که در ساک به سختی بسته می شد. گفتم: چه خبر است مگر مکه رفته ای؟ گفت قابل تو را ندارد می دانم خانه ما خیلی زحمت می کشی، خانه داری برای ده دوازده نفر کار آسانی نیست. این ها که قابل شما را ندارد. گفتم: چرا خیلی زیاد است. خندید و ادامه داد: روز اولی که به تهران رفتم با خودم عهد بستم، روزی یک چیز برایت بخرم. این ها هرکدام حکایتی دارد. حالا بگو از کدامشان بیشتر خوشت می آید. همه چیزهایی که برایم خریده بود قشنگ بود. نمی توانستم بگویم مثلا این یکی از آن بهتر است. گفتم: همه شان قشنگ است دستت درد نکند. اصرار کرد. گفت: نه... جان قدم بگو بگو از کدامشان بیشتر خوشت می آید. دوباره همه را نگاه کردم. انصافاً پارچه های لواری تو خانه ای که برایم خریده بود چیز دیگری بود. گفتم: این ها از همه قشنگ ترند. از خوشحالی از جا بلند شد و گفت: اگر بدانی چه حالی داشتم وقتی این پارچه ها را خریدم آن روز خیلی دلم برایت تنگ شده بود. این ها را با یک عشق و علاقه دیگری خریدم. آن روز آن قدر دلتنگت بودم که می خواستم کارم را ول کنم و بی خیال همه چیز شوم و بیایم پیشت. بعد سرش را پایین انداخت تا چشم های سرخ و آب انداخته اش را نبینم. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 ...🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3
🍃🌺🍃🌸🍃 ❇️عصر جمعه و استجابت دعا 🌹شيخ طوسى رحمة اللّه فرموده: هنگام اجابت دعا ساعت‏ آخر روز جمعه تا غروب آفتاب است، سزاوار است مؤمن در آن ساعت بسيار دعا كند. ⚠️و روايت شده: ساعت‏ اجابت دعا، هنگامى است كه نيمى از خورشيد غروب كرده باشد و نيمه ديگر آن در مغرب ديده شود. حضرت‏ فاطمه عليها السّلام در آن هنگام دعا مى‏ كرد، بنابراين دعا در آن ساعت مستحب است. 🌹و دعايى را كه از پيامبر صلى اللّه عليه و آله روايت شده‏ مستحب است در ساعت اجابت دعا بخواند و آن دعا اين است: 🌹سُبْحَانَكَ لا إِلَهَ إِلا أَنْتَ يَا حَنَّانُ يَا مَنَّانُ يَا بَدِيعَ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ يَا ذَا الْجَلالِ وَ الْإِكْرَامِ 📗مفاتیح الجنان 🍃🌺اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌺🍃 🌹اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🌹            🍃🌺 @Yazinb3🌺🍃
باز هم یک جمعه ی بدون تو ، باز هم همان تلخکامی قدیمی ؛ و باز هم قلبی مالامال دلتنگی … در عصری که بدون تو به غروب متصل می شود … 🌸⚘🌸اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🌸⚘🌸
____~••°° ...°°••~_____ 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 مدافع حرم آل‌ الله (علیهم السلام ) هجدهم آذر ۱۳۶۰ در شهر تاریخی و خاستگاه روحانیت یعنی تبریز به دنیا آمد. محمودرضا در خانواده‌ای مذهبی بزرگ شد و در دوران دبیرستان به عضویت پایگاه مقاومت شهید بابایی مسجد چهارده معصوم (علیهم السلام ) شهرک پرواز درآمد. حضور مستمر و مداومش در جمع بسیجیان پایگاه نخستین بارقه‌های عشق به فرهنگ ایثار و شهادت را در دل محمودرضا شعله‌ور کرد. با آغاز جنگ در سوریه از سال ۱۳۹۰ برای یاری کردن جبهه‌ی مقاومت و دفاع از حریم آل‌الله (علیهم السلام )، آگاهانه عازم سوریه شد. این جوان رشید سرانجام بعد از دو سال حضور مستمر در جبهه سوریه، بعد از ظهر ۲۹ دی ۱۳۹۲ هم‌زمان با سالروز میلاد پیامبر اعظم (ص) و امام جعفر صادق (علیه السلام) بر اثر اصابت ترکش‌های یک تله انفجاری از ناحیه سر و سینه در جنوب شرقی دمشق مجروح می‌شود و سرانجام به شهادت می‌رسد. ....🌹🍃 . ____~°°•• ...••°°~_____ ...🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 🍃🌹 @yazinb2 🌹🍃
____~••°° ...°°••~_____ که بخش‌هایی از حیات جاودانه به روایت برادرش احمدرضا بیضائی را می‌خوانید: ... حدود ساعت سه و نیم بعد از ظهر، در روز میلاد رسول اکرم (ص) و امام جعفر صادق (علیه‌السلام ) به شهادت رسید. روز شهادتش روز عید و تعطیل بود. من در شهرستان ترکمانچای دانشگاه بودم و به تبریز برنگشته بودم. ساعت هشت و نیم عصر بود که یکی از هم سنگر‌های نزدیکش که در سوریه مجروح شده بود تماس گرفت و بعد از خوش و بش خودش را معرفی کرد و گفت «من همانی هستم که با محمودرضا آمده بودید عیادتم بیمارستان.» بعد گفت: «تو در تهران یک کلاسی می‌رفتی، هنوز هم آن کلاس را می‌روی.» منظورش کلاس مکالمه عربی بود که می‌رفتم و با محمودرضا قبلا درباره آن صحبت کرده بودم. او از محمودرضا شنیده بود. تماس آن برادر با من غیره منتظره بود. چیزی در دلم گذشت. یادم افتاد که به محمودرضا گفته بودم شماره تماسم را به یکی از بچه‌های خودشان در تهران بدهد. یقین کردم این همان تماس است، اما با این همه، حرفی از محمودرضا نبود. بعد از گپ کوتاهی قطع کردم. تلفن را که قطع کردم به فکر فرو رفتم، اما موضوع را زیاد جدی نگرفتم. دو ساعت بعد، حدود ساعت ۱۰ شب بود که برادرخانم محمودرضا زنگ زد و گفت خبری هست که باید به تو بدهم. بعد گفت محمودرضا در سوریه مجروح شده و او را به ایران آورده‌اند. تا گفت مجروح شده، قضیه را فهمیدم. گفتم «مجروحیتش چقدر است؟» گفت «تو، پدر و مادر را فردا بیاور تهران، اینجا می‌بینی.» این را که گفت مطمئن شدم محمودرضا شهید شده است. منتظر بودم خودش این را بگوید. دیدم نمی‌گوید یا نمی‌خواهد بگوید و فقط از مجروحیت حرف می‌زند؛ قبل از خداحافظی گفتم «صبر کن! تو داری خبر مجروحیت به من می‌دهی یا ؟» گفت «حالا شما پدر و مادر را بیاورید.» از او خواستم که اگر خبر دارد بگوید، چون من از قبل منتظر این خبر بوده‌ام. گفت «طاقتش را داری؟» گفتم «طاقت نمی‌خواهد. شهید شده؟» تایید کرد و گفت «بله محمودرضا شهید شده.» گفتم «مبارکش باشد.» بعدا دوباره با آن برادری که اول زنگ زده بود تماس گرفتم، تا شروع به صحبت کرد داخل خانه صدای گریه بلند شد.. ...🌹🍃 ____~°°•• ...••°°~_____ ...🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 🍃🌹 @yazinb2 🌹🍃
____~••°° ...°°••~_____ ، (علیه‌السلام ) و (سلام الله علیها) در یکی از روز‌های بعد از ، لپ‌تاپش را آورد و تصاویری را که دقایقی بعد از اصابت تیر به شهید محمدحسین مرادی خودش از او گرفته بود نشانم داد. دو تا گلوله به پهلوی چپش خورده بود. دکمه‌های پیراهنش باز بود و خون پهلویش، زیرپیراهنی سفیدش را رنگین کرده بود. چشم‌هایش را روی هم فشار داده بود و آثار درد در چهره مردانه و غیورش پیدا بود. از محمودرضا پرسیدم «چیزی هم می‌گفت اینجا؟» گفت «تا نفس داشت می‌گفت ... (سلام الله علیها) ... ... (سلام الله علیها) ...» درست دو ماه بعد، پیکر خود محمودرضا آمد. در معراج الشهدا در حال انتقال به بهشت زهرا (سلام الله علیها) بود. رفتیم که او را ببینم. پیکر را در آمبولانس گذاشته بودند. رفتم تا او را ببینم. لباس‌های رزمش هنوز تنش بود. سر تا پا خون. اما زخم‌های پیکرش به جز زخمی که زیر چانه داشت و یک زخم کوچک روی سر که محل وارد شدن ترکش کوچکی بود، پیدا نبود. پیکر به بهشت زهرا (سلام الله علیها) منتقل شد و قبل از انتقال برای تشییع، فرصت شد تا زخم‌های پیکرش را ببینم. بازوی چپ تقریبا از بدن جدا شده بود و به زور به بدن بند بود. روی بازو تا مچ هم، بر اثر ترکش‌ها و موج انفجار داغان شده بود. پهلوی چپش هم پر از ترکش‌های ریز و درشت بود. بعدا شمردم. روی پیراهنش ۲۵ تا ترکش خورده بود. ساق پای چپش شکسته بود. شمردم ۱۰ تا ترکش هم به پایش گرفته بود. اما با همه این جراحت‌هایی که بر پیکرش می‌دیدم، زیبا بود. زیباتر از این نمی‌شد که بشود. عمیقا غبطه می‌خوردم به وضعی که پیکرش داشت. سخت احساس کردم حقیر شده ام در برابرش. بی‌اختیار زیر لب گفتم ماشاالله برادر.‌ ای والله. حقا که شبیه حسین (علیه‌السلام ) شده‌ای.»، اما با آن همه زخم در پهلو بیشتر شبیه زهرا (سلام الله علیها) بود. چه می‌گویم؟... هیچ کس نمی‌دانست حرف آخری داشته یا نه. رزمنده‌هایی که موقع شهادت کنارش بودند، هیچ کدام ایرانی نبودند، اما بچه‌های خودمان که بعدا رسیده بودند می‌گفتند نفس‌های آخرش بود که رسیدیم. حرف نمی‌زد. نمی‌دانم، شاید وقتی داخل آن کانال با موج انفجار به دیوار خورده بود ... گفته باشد. ....🌹🍃 . هدیه به روح شهدا و شهدای مدافع حرم آل الله صلوات💐 🕊🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷🕊 ____~°°•• ...••°°~_____ ...🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 🍃🌹 @yazinb2 🌹🍃
این قافله عجب گذشت ؛ ندهد جوابی به سلامم چه کنم ؛ این شکسته ام ؛ قبله اش سوی توست ... یابن السُبُلِ الواضِحَه ...
یَابْنَ النَّبَأِ الْعَظیمِ ؛ حال و احوال ؛ به خوب نیست ؛ ای پیٖرترین تاریخ ، ؛ صاحِبُ یَوْمِ الْفَتْحِ وَ ناشِرُ رایَةِ الْهُدى ...
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ گوشه چادر مادرم را می‌گرفتم با هم می‌رفتیم مخابرات نبش کوچه ششم می‌گفتند مخابرات! اما اسمش اصلاً مخابرات نبود که همیشهٔ خدا هم شلوغ بود نوبت می‌گرفتیم و می‌نشستیم بعد از چند دقیقه صدا می‌زدند و می‌گفتند خانم فلانی کابین شمارهٔ سه یک اتاقک چوبی نیم در نیم یک تلفن قدیمی و کثیف روی دیوار و بوی عرق نفر قبلی اما چه ذوقی داشتیم تقریباً هر دو روز یک بار می‌آمدیم تلفن می‌زدیم و چند دقیقه‌ای با پدربزرگ و مادربزرگم حرف می‌زدیم محل ما سیم‌کشی تلفن نداشت آنها هم که داشتند وضعشان تقریباً همین بود حرف زیاد داشتیم اما مجبور بودیم زود قطع کنیم قطع نمی‌کردیم خودش قطع می‌شد ارتباط‌ها کم بود اما با جان و دل با ذوق و شوق حرف‌ها هیچ‌وقت تکراری نمی‌شد همه برای هم وقت داشتند هیچکس تیک دوم تلفنش را برنمی‌داشت که مثلاً صدایت را هنوز نشنیده‌ام! هیچکس حرف‌هایش را ادیت نمی‌کرد دوستت‌دارم هایش را پاک نمی‌کرد جایش نقطه بگذارد وقتی می‌گفت دلم برایت تنگ شده شک نداشت که می‌گفت صدا را که نمی‌شد پاک کرد می‌رسید گروه هم نداشتیم اما هر وقت تلفن می‌زدیم حتماً یکی بود که آنلاین باشد و جوابمان را بدهد آن روزها یک مخابرات نبش کوچهٔ ششم بود و یک دنیا عشق که همه را از سیم‌های تلفنش رد می‌کردیم اما امروز یک دنیا وسیلهٔ ارتباطی‌ که یک "دلم برایت تنگ شده" از امواجشان رد نمی‌شود اگر هم رد شود، می‌شود پاکش کرد می‌ترسم در بروز رسانی بعدی همدیگر را هم بتوانیم پاک کنیم ... ‌〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 🍃🌺اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌺🍃 🌹اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🌹            🍃🌺 @Yazinb3🌺🍃