هیثم که داشت با خودش چکو چونه میزد لباشو باز کرد و گفت: مثل همین عماد! خیلی رو اعصابمه.
زیتون چشماش ریز کرد و گفت: عماد مغنیه؟ همین که شاخه عملیات خارجی و این حرفاست؟
هیثم با بی حوصلگی و بی میلی گفت: بعله. همین فرمانده و چشم و چراغ تشکیلات. وقتی بهش فکر میکنم اذیت میشم.
زیتون برای لحظاتی سکوت کرد و در حالی که دستای هیثم را گرفته بود هیچی نگفت. تا اینکه هیثم دید زیتون خیلی ساکته و زل زده به یه جا و تو فکره! گفت: زیتون! چی شد؟
زیتون در حالی که همواره زل زده بود به یه نقطه گفت: اگه بپرسم مثلا هفته دیگه برنامه برنامه کاریش در سوریه هست یا نه، بهم میگی؟
هیثم: خب ... آره ... هست... چطور؟
زیتون: مطمئنی سوریه است؟ جای دیگه نیست؟
هیثم: میدونم که میگم. فعلا اونجاست.
زیتون با حالت تعجب و دلخوری: هیثم تو الان باید این چیزارو به من بگی؟
هیثم: چطور؟
زیتون: ینی مثلا امروز فردا هم اونجاست؟
هیثم یه نگاه به دور و برش انداخت و یواش گفت: آره... به خاطر دو سه تا پروژه فعلا اونجان. فکر کنم سلیمانی و یکی دو نفر دیگه هم هستند.
زیتون سرشو آورد نزدیک گوشای هیثم و گفت: خودِ دمشق؟
هیثم هم آروم گفت: خودِ دمشق!
زیتون گفت: مقرّ خودتون؟ طرفای کارخونه متروک؟
هیثم جواب داد: حالا یا اونجا یا مقرّ سپاه. موقعیت دو یا سه!
این را گفتند و هر دو سکوت محض کردند و به فکر فرو رفتند و هواپیما هم در لا به لای ابرها گم شد.
🔺 تهران-بیمارستان لبافی نژاد
محمد و همسرش چشم رو هم نذاشتند. همه کارهایی که دکتر گفت، از جمله عکس های مختلف و آزمایشات گوناگون انجام دادند و منتظر نتیجه اش شدند.
خانم محمد که چشماش از گریه سرخ شده بود ولی اون لحظه آروم بود و صبر میکرد، گفت: محمد تو باید فردا بری سر کار. نمیذارن اینجا دو نفرمون بمونیم.
محمد گفت: فردا دو سه تا جلسه دارم میرم و میام. تو برو استراحت کن و خونه باش تا فردا صبح. اینجوری بهتره و دیگه لازم نیست همش اینجا باشی.
خانمش در حالی که بازم داشت گریه اش میگرفت، نگاهی به چهره معصوم دخترش کرد و گفت: من که از پیش دخترم تکون نمیخورم. فوقش همین جا چشمامو میذارم رو هم. تو برو.
محمد صندلی برداشت و گذاشت روبرو خانمش و گفت: بیا یه بار مرور کنیم. چی شد که اینطوری شد؟ زمین خورد؟ سرش جایی برخورد کرد؟
خانمش گفت: نه. اصلا زمین خوردن و این چیزا نبود. کلا این دو سه روز گیج میزد. چشماش مدام بسته میشد.
محمد گفت: خب بالاخره باید یه علتی داشته باشه. سابقه نداشته اینطوری بشه. بی هوشی در این سن خیلی حساسه. مخصوصا اینکه این طفل معصوم دختره و ...
تا کلمه «دختر» را به زبون آورد، دیگه نتونست خودش کنترل کنه و اشکش مثل دریایی که پشت یه سد گرفتار بوده و یهو آزاد شده، از چشماش زد بیرون.
خانمشم تا بی قراری محمد را دید دیگه تحمل نکرد و صبر را گذاشت کنار و ...
هق هق این مادر و پدر بالای سر بچشون...
خدا نصیب گرگ بیابون هم نکنه!
#حدادپور_جهرمی
#باࢪان
∩_∩
(„• ֊ •„)♡
━━∪∪━━•✾••
ʝơıŋ➘
➣❥ @chadorihaAsheghtaran
هیثم با تعجب گفت: حتما! بگو.
زیتون گفت: باید قول بدی که به هیچ کس نگی! تشکیلات نباید بفهمه. مخصوصا مسعود. وگرنه دیگه نمیتونم کمکت کنم.
هیثم: باشه. خیالت راحت. درباره کار و سفارش ایران، دیگه با مسعود هماهنگ نیستم. فقط با حامد. خب حالا بگو ببینم کیه؟ کجاست؟
زیتون: اسمش ابونصر هست. تشکیلات بسیار قوی داره و غول بازار سیاه تسلیحات محسوب میشه. ما فقط باید با اون کار کنیم. خیلی فکر کردم. دیدم تنها راه تامین سفارش ایران از طریق سیستم ابونصر هست.
هیثم: نمیشناسم! حتی اسمشم تا حالا نشنیدم. تحویلش...
زیتون فورا گفت: خیالت از بابت تحویل جنس راحت باشه. میگیم جایی تحویل میگریم که ما میگیم. اونا مشکل ندارن. به جز خودِ خاک ایران، هر نقطه ای از دنیا که بگی، تحویلش کمتر از هفتاد و دوساعت طول میکشه.
هیثم: اوووف ... تا این حد؟
زیتون: آره. پس میرم تو نخش تا پیداش کنم. تو همه مدارک و پولی که لازم داری جا به جا کن به یه حساب امن تا خبرت کنم.
🔺 تهران-بیمارستان لبافی نژاد
محمد و خانمش روبروی تیم پزشکی نشسته بودند. قیافه دکترها حاکی از خبرهای خوب و خوش نبود. خیلی جدی و ساکت بودند و به چهره محمد و خانمش نگاه نمیکردند.
تا اینکه مسئول تیم پزشکی گفت: خوش آمدید. میدونم که این چند روز خیلی اذیت شدید و روحیه و اعصاب براتون نمونده. ولی بالاخره باید با حقایق روبرو شد و پذیرفت. خانم دکتر ملکی لطفا اسلاید عکس های دختر کوچولومون رو بذارید!
خانم دکتر ملکی هم گذاشت و دکتر شروع به توضیحات علمی کرد. خانم محمد که لحظه به لحظه داشت نفسش تندتر میشد، حرفاشون قطع کرد و با بی قراری گفت: خانم چی دارین میگین؟ ما نمیفهمیم. روون بگید متوجه بشیم!
مسئول تیم پزشکی گفت: باشه. حق باشماست. حقیقتش دخترخانمتون با یک ویروس خیلی خیلی موزی و فعال مواجه شده که خوراکش سیستم ایمنی و عصبی و مغز آدماست. یک ویروس کمیاب که معمولا با حالت های معمولی منتقل نمیشه.
محمد از مکث خانم دکتر استفاده کرد و گفت: ینی دست سازه؟
مسئول تیم پزشکی جواب داد: بله متاسفانه!
محمد گفت: ینی هدف گرفته شده؟ دخترم هدف گرفته شده؟
خانم دکتر گفت: ممکنه! ولی ... خب وقتی اینقدر قوی تکثیر شده و فضای مغز و کاسه سر را پر کرده، یه جورایی آره. هدف گرفته شده.
محمد با یه حالت خاص و شکننده ای گفت: ینی دخترمو زدند؟
همه تیم پزشکی سرشونو انداختن پایین و حتی خانم دکتر هم دیگه حرفی نزد!
زن محمد که داشت زیر چادرش خودشو میکشت! چنگ مینداخت به صورت خودش و سر و صورتشو میکَند!
محمد هم فقط نفس میکشید ... نفس عمیق میکشید ... بلکه بتونه بغضش را کنترل کنه و اشکش جلوی اونا نریزه پایین!
محمد ... با اندکی لکنت ... پلک زدن ... فرو خوردن اشک و بغض گفت: ینی الان چی میشه؟ تکلیف چیه؟
خانم دکتره گفت: ببخشید ... این لحظه سخت ترین لحظه عمر حرفه ای من و همکارام هست ... چون تا حالا با چنین موردی برخورد نداشتیم ...
محمد فورا با تندی گفت: خانم مقدمه چینی نکن ... جواب منو بده...
خانم دکتر گفت: هیچ!
محمد گفت: ینی چی هیچی؟!
خانم دکتره هم بغض کرده بود. دو سه نفر پاشدند و اون جمع را ترک کردند. تحمل این همه غم را نداشتند. فکر کنم خودشون دختر داشتند که اینجوری ...
خانم دکتر جواب داد: دیگه به هوش نمیاد. این ویروس داره مغزشو میخوره ...
برای یک لحظه دنیا برای محمد و زنش ایستاد!
صداها ایستاد ...
صدای قلبشون ایستاد ...
زمان ایستاد ...
محمد به زور لبشو باز کرد و گفت: مغز دختر منو میخوره؟
خانم دکتر هم دیگه اشکش ریخت. سرشو به نشان تایید تکون داد. به زور گفت: حالا بازم خدا کریمه ... بالاخره ما از درگاه خدا...
که محمد حرفشو قطع کرد و با خورد شدن به معنی واقعی کلمه گفت: مغز دختر منو داره میخوره؟ مغز یه دخترِ کوچولو و بی گناه؟
نمیفهمید داره چی میگه ... حتی دیگه صدای خودش هم نمیشنید ... تا اینکه یه چیز سیاه از کنارش محکم به زمین افتاد و صدای خیلی بدی داد ...
یهو محمد لرزید ... از صدا ترسید ... به خودش اومد ... دید خانمش همونطور با چادر ... محکم از رو صندلی خورد به زمین و بی حرکت ... اما با لرزش های کوچیک ... و صدای نفس خیلی وحشتناک ... رو زمین افتاده ...😱
و چند تا پرستار و دکتر دارن به طرفش میدون و سر و صورت خونیش...😔😭
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#حزباللههمالغالبون
#باࢪان
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
╭┅∪∪─────┅╮
فرشتہهاچادر
╰┅───────┅╯
زیتون: بازم فکرش کن. ببین چجوری به نفعته. من دست تو رو بذارم تو دست ابونصر که وقتی خیلی گرفتار شدی، بتونه کمکت کنه و همه چی ردیف کنه و جنس هایی که میخوای بهت برسونه، کارم تمومه. شاه ماهی انداختم پیش پات. دیگه به من نیازی نداری. حتی اگه بگی برو، میرم.
هیثم پاشد و نشست کنار زیتون و با صدای آروم بهش گفت: دختر اینقدر مسلمون؟ اینقدر از خود گذشته؟
زیتون سرشو بلند کرد و نگاهی به چشم های هیثم کرد و به آرامی و با حالت خاصی گفت: دختر اینقدر عاشق؟!
🔺 تهران-بیمارستان لبافی نژاد
محمد روی یک تخت و خانمش روی یک تخت دیگه خوابیده بودند. سِرُم محمد در حال تمام شدن بود که بیدار شد. یه نگاه به دور و برش انداخت و یادش اومد چی شده. نگاهی به خانمش انداخت. دید تازه سِرُمش عوض کردند و هنوز پانشده.
محمد پاشد و سرم را باز کرد.یه کم سرش گیج بود. نشست لبه تخت و گوشیش چک کرد. دید دوازده بار تماس بی پاسخ از شماره نگهداشته شده داشته. فهمید که باید بره و خیلی کار داره. از یه طرف دیگه هم خانمش هنوز بیدار نشده و شرایط خوبی نداره.
رفت ایستگاه پرستاری. یه قم و کاغذ از پرستار گرفت و برگشت تو اتاق و در را بست. وضو گرفت و نمازش خوند و بعد از نماز، همین طور که رو به قبله بود، قلم و کاغذو برداشت و شروع به نوشتن کرد:
«همسر عزیزتر از جانم سلام.
همه عمر و امید و جان و نفس محمد سلام.
وقتی این کاغذو بخونی، من نیستم و رفتم سرِ کار. انقلاب و کشور به من بیشتر نیاز داره تا اینکه بخوام در بیمارستان بمونم و نتونم کاری بکنم و حتی نتونم باری از دوش تو بردارم. پس بذار برم سر کار و به وظیفم برسم. چندین پروژه دستمه که صد ها و بلکه هزاران نفر در داخل و خارج از کشور مثل دختر و پسرمون درگیرش هستن و باید به اونا رسیدگی کنم و اجازه ندم دشمن غلطی بکنه. مگه بچه های ما از بچه های مردم عزیزتر هستند؟ قطعا نه.
عزیزم! حق داری هر چی خواستی تو دلت بهم بگی و فحشم بدی. اما حق نداری فکر کنی سنگ دل هستم و دوستت ندارم و حال تو برام مهم نیست و از این چرت و پرت ها. چون خودتم میدونی که چقدر درگیرتم.
دخترمون هم بسپار به حضرت زهرا. بسپارش به رقیه امام حسین. اگه قسمتمون باشه، بازم چشمای ناز و خنده های قشنگشو میبینیم. اگه هم روزیمون نباشه که دیگه کاریش نمیشه کرد. هر جور صلاح باشه، همون میشه. سپردم به خودش. تو هم بسپار به خودش.
عاشقت؛ محمد.»
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
فرشتههاچادر
🔺 تهران-دفتر کار محمد
محمد تو دفترش بود و با خانمش تلفنی حرف میزد:
-تو خوبی؟
-خدا را شکر. ببخشید تنهات گذاشتم.
-میفهمم. اشکال نداره. من نگران داداشش هستم.
-حواسم بهش هست. الان میرم سوارش میکنم و میبرمش خونه. فردا اول وقت میام پیش تو. چیزی میخوای از خونه برات بیارم؟ یا میخوای تو بری خونه و من بیام اونجا؟
-نه. یه خبر بد برات دارم.
-نگو مامانت داره میاد!
خانم محمد بعد از مدتها یه لبخند کوچیک زد و با همون صدای گرفته اش گفت: لوس. میدونستم اینجوری میگی.
-یا قمر بنی هاشم! البته قدمش بر چشما. اتفاقا خیلی هم خوبه که ...
-خیلی هم خوبه که بیاد و دیگه لازم نباشه همین وقت کمی هم که میذاری برای من و اومدنت به بیمارستان، صرف من و بچه هات کنی و بگی این مادر و دختر از دخترم نگهداری میکنن و منم خوشکل میرسم به کارام و اداره و پرونده هام. آره؟
-دیدی لوس خودتی؟ این چه طرز حرف زدنه؟
-حقیقته. همیشه انگار آسمون سوراخ شده و ... ولش کن ... این حرفا فایده ای نداره و دردی از من و بچم دوا نمیکنه. راستی حالا به حال و وضع فرهنگی و امنیتی بچه های مردم رسیدی؟ دیگه گمراه نمیشن به سلامتی؟ برمیداره برای من نامه ابراز مسئولیت و تشریح اوضاع کشور مینویسه و تهش به خاطر اینکه خَرَم کنه، مینویسه عاشقت محمد! الان به سلامتی به کارات رسیدی؟ اوضاع فرهنگی و امنیتی جهان اسلام روبراهه؟ فقط گیر نبودن تو در کنار من و دختر بودن که اینم حل شد. آره؟
-نه به میفهمم گفتن اول صحبتت نه به این لیچار بازاری که راه انداختی! من هیچی نمیگم. نگا یه کلمه حرف زدما. ببین چه میکنی!
-چیکار کردم مگه؟ مگه چی گفتم؟ خیلی خب. دیگه حرف نمیزنم. دیگه هیچ وقت حرف نمیزنم. کاری نداری؟
-صبر کن...
-چیه؟
-یه کمی آروم باش ... یه چیزی میخوام بپرسم ...
خانمش یه نفس عمیق کشید و از اوج، فرود اومد و گفت: جان!
محمد دنبال کلمات میگشت ... چیزی پیدا نکرد ... آخرش آروم گفت: بیدار نشده؟
به محض اینکه محمد این سوالو پرسید، خانمش لحظه ای سکوت کرد و صداش لرزید و با بغض گفت: نه محمد ... بیدار نشده ... افتاده رو تخت ... موهاشم بهم ریخته الهی دورش بگردم ... نذاشتن برم موهاشو شونه بزنم و بیام بیرون ...
محمد داشت این طرف خط، خودشو کنترل میکرد که گریه اش نگیره. به آرومی گفت: خدا کریمه ... دختر منم پا میشه ... اینجوری نمیمونه ...
خانمش با گریه گفت: محمد اگه دخترم پا نشه بیچاره میشم. من دیگه دنیا رو نمیخوام اگه دخترم توش نباشه.
محمد که همه شوخی هایی که برای عوض شدن فضای خانمش کرده بود را بی فایده میدید و دل خودشم ریش ریش شده بود، دیگه نتونست تحمل کنه و بی صدا بارید ... تمام صورتش پر از اشکِ داغ داغ داغ شده بود ...
گوشیو از کنار گوشش آورد کنار تا خانمش نشنوه ...
دستشو مشت کرده بود و جلوی دهنش گرفته بود که صدایی اون طرف نره ...
داشت خفه میشد از بغض و گریه ...
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#باران
#حزباللههمالغالبون
↬|●●❥ فرشتہهاےچادرے
مسعود: کلا از وقتی ارتباط ما با آقا حامد شما بیشتر شده همه دارن عوض میشن. همه چی یه جوری شده. هیثم اونجوری تمرد میکنه ... این دختره اینجوری همه جا هست ... شیخ قرار میشینه روبروم و فقط نگام میکنه ... بعد مدت ها صدای تو رو میشنوم ... الانم یه جایی ام که اصلا فکرش نمیکردم ... نمیدونم. من میخواستم درباره سطح ارتباطم با این برادر با سید حرف بزنم اما هنوز فرصت نکردم.
محمد: نمیدونم. بذار ببینم چیکار میتونم بکنم!
مسعود: من باید برم. لطفا اگر لازم شد گفتگو کنیم، به همین خط قبلش پیام بدید.
محمد: چشم. زحمت کشیدی. خداحافظ و نگهدارت باشه.
مسعود: یاعلی.
🔺 تهران- دفتر محمد
محمد تلفن را قطع کرد. خیلی تو فکر بود. بقیه هم تا دیدند محمد خیلی تو فکر هست، غفط نگاه میکردند و کسی حرفی نمیزد.
تا اینکه محمد لب باز کرد و گفت: تک به تک جملات مسعود حاوی یه عالمه حرف و درد بود. فقط اونجاش که گفت: از وقتی رابطمون با حامد بیشتر شده همه چی داره عوض میشه!
علی: قربان به نظرم با توجه به زحمات بی سابقه آقا حامد، این آقا مسعود از یه چیزایی ناراحته که ربطی به حامد نداره. حامد که داره کارش میکنه و موفق هم هست.
سعید: مسعود نتونسته نیروش کنترل کنه. حالا آقا حامد تونسته. این دلیل میشه که بگه از وقتی رابطمون با آقا حامد بیشتر شده فلان و بهمان؟
مجید: هیثم و زیتون هم احتمالا زن و شوهر هستند که اینقدر با هم هستن. حالا اصلا نباشن. زن و شوهر نباشن. ربطی به اصل موضوع نداره. میگه زیتون چون خوب کار کرده و قطعه و مشتری و فروشنده پیدا کرده، دیگه هیثم نیروی اون نیست! نمیفهمم. مثلا اگه ...
محمد: کافیه. دو دقیقه حرف یه نفر از فرماندهان مقاومت شنفتین و دارین اینجوری تحلیلش میکنین؟
علی: قربان میشه بفرمایید چرا شما دو سه روزه عوض شدین؟ من جرات نداشتم اینو بپرسم ولی شاید دیگه وقتش باشه.
محمد سکوت کرد و چیزی نگفت و زل زد به گُلِ وسط میز.
مجید: قربان زبونم لال برای خانوادتون اتفاقی افتاده که به آقا مسعود گفتین مشکل خانوادگی داشتین؟
و محمد هیچی نگفت و همچنان زل زده بود به گلِ وسط میز.
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#باران
#حزباللههمالغالبون
↬|●●❥ فرشتہهاےچادرے
🔺 دبی-هتل استقرار ابونصر
مسعود همین جوری که داشت کار میکرد و منتظر یه فرصت مناسب بود، دید یه نفر با کت و شلوار سیاه و هیکل بادیگاردی اومد پایین و رفت سراغ یه نفر از کارمندا و با اون یه کنار ایستادن و سیگار به هم تعارف کردن و شروع به حرف زدن و خندیدن کردند.
مسعود که توجهش به اون جلب شده بود، همین طور که گاهی دید میزد و بهش دقت میکرد، دید یک کارت از گردنش آویزون هست که رنگش صورتی هست. فورا یادش اومد که فواد بهش گفته بود که رنگِ کارتِ کارگران طبقات مربوط به ابونصر صورتی هست و حتی نمونه اش هم بهش نشون داده بود که کارت های دیجیتالی هست که باهاش میشه چندین در را باز کرد.
مسعود تا اینو یادش اومد مثل برق گرفته ها شد و فهمید که بهترین فرصت هست و اگه نَجُنبه، دیگه موقعیت به این خوبی گیرش نمیاد.
چند دقیقه گذشت و مسعود دید که اون مرد داره کم کم خدافظی میکنه و میخواد برگرده سر کارش. برای یک لحظه یه پیچ گوشتی برداشت و مثل یک ببر که چشمش به طعمه اش خورده، خیلی آروم و بدون جلب توجه پشت سر اون مرد راه افتاد.
حواسش بود که داره از تیررس دوربین ها خارج میشه و یک محوطه خیلی باریک حدودا سه متر در دو متر فرصت داره که...
رسید پشت سرش. کنار راه پله هایی بود که نه دوربینی در اونجا فعال بود و نه چندان در رفت و آمد دیگران قرار داشت.
از پشت سر به فاصله یک متریش که رسید، اون مرد از سایه ای که کنارش افتاد، متوجه شد که یه نفر پشت سرش هست. یه لحظه جا خورد و میخواست که برگرده و ببینه کیه که مسعود مهلتش نداد و با تهِ پیچ گوشتی که دستش بود محکم به پشت گردن اون مرد زد.
انتظار مسعود این بود که الان بی هوش میشه اما چون درست نزده بود به نقطه ای که باید میزد، اون مرد بیهوش نشد ولی احساس درد زیادی کرد و یه کم تعادلش به هم خورد و چسبید به دیوار.
شرایط برای مسعود خیلی سخت شد. چون تا اومد ضربه دوم را به گیج گاهش بزنه، اون یارو جاخالی داد و در حرکت برگشت، یه دستش رو گردنش بود و با اون یکی دستش، دست مسعود را گرفت.
مسعود هر کاری کرد که دستشو بِکَشه و آزاد بشه نشد که نشد. داشت فرصت از دست میرفت و هر لحظه ممکن بود اون مرد داد و فریاد بزنه و کار خراب بشه. که دیگه مسعود مهلتش نداد و تهاجمی تر به اون مرد حمله کرد و در حالی که دستش گیر بود، با زانو محکم به نقطه حساس اون مرد زد و اون هم تا اومد خم بشه و به خودش بپیچه، مسعود با زانوش چنان ضربه محکمی به صورتش زد که سر مرد با شدت به عقب برگشت و محکم به دیوار بتنی اونجا خورد.
مسعود وقتی دید بالاخره اون مرد بیهوش شد و چیزی نمونده بود که همه چی خراب بشه، آروم کنار طعمه اش نشست و خوب به همه طرف گوش داد ببینه صدای اومدن کسی میاد یا نه؟
خیالش راحت شد که کسی نفهمیده. چند ثانیه نفسی تازه کرد و عرقش را خشک کرد. بعدش پاشد به زور اون مرد را کشید به طرف راه پله.
وقتی به محوطه کوچیک زیر راه پله رسید، چک کرد و دید دوربین نیست. فورا کت و شلوار و پیراهن و کارت و گوشی های اون مرد را درآورد و شروع به پوشیدن کرد.
بعدش میخواست بره که دید روی دیوار بتنی و زمین، یه کم رد خون هست و صحنه چندشی را به وجود آورده. فورا چند تا دستمال درآورد و شروع به تمیز کردن رد خون کرد.
وقتی همه چی مرتب بود و حتی اگر کسی به نزدیکی راه پله ها میرسید، بدن بی هوش اون مرد را نمیدید که چجوری جمع و جور شده و زیر پله ها جا شده، مسعود دستی به سر و صورتش کشید و راه افتاد به طرف طبقه های بالا.
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
♥️⃟#باران
🌸͜͡❥••#حزباللههمالغابون
↬|●●❥ فرشتہهاےچادرے
تا گفت کاری نداری و خدافظی کرد، علی اومد پشت اون یکی خطش!
-جانم علی!
-قربان هنوز نرفتین؟
-دارم میرم. چی شده؟
-یه پیام فوری و مهم دارین که اعلام اضطرار کرده و تا خودتون نباشین و کد و رمز خودتون نباشه، جواب نمیده.
-آخه ... لا اله الا الله ... باشه ... اومدم ...
محمد دوباره ماشینش برگردوند تو پارکینگ و پیاده شد و فورا رفت بالا.
وقتی رسید اتاقش، علی گفت: لطفا تشریف بیارین اتاق مرکزی.
محمد رفت. تا چشمش به کد پیام خورد، فهمید که شناسه مسعود هست. فورا یوزر و پسورد خودش وارد کرد و به علی گفت: باشه. خودم هستم. میری در رو هم ببند!
علی فهمید که باید اتاق را ترک کنه و رفت.
محمد با مسعود وارد گفتگوی تصویری شد:
-سلام. اونجا کجاست؟
-اتاق فرمان سالن جلسه چند نفره که فردی به نام ابونصر با هیثم و زیتون جلسه داره. محمد به کمکت نیاز دارم. اینجا آرشیو قوی داره و نمیدونم چطوری واردش بشم. همش هم کد داره. الان صدا و تصویر جلسه را دارم اما حیفه که از این منبع بگذریم.
-باشه. دمت گرم. ولی اگه کدگذاری شده باشه و قابل انتقال نباشه، تو دردسر میفتیا. حله؟
-حله. خودم دارم میگم حله. ولی زود. ممکنه هر لحظه برسن.
-الان فضای من آماده است. فضای تو چطوریه؟
-مجبورم سیم انتقال بزنم به این سیستم. بزنم؟
-صبر کن صبر کن.
محمد فورا با بخش مخابرات تماس گرفت و دو نفر از بچه ها را به خط کرد و گفت راهنمایی کنند. اونا هم بعد از اینکه نوع و مسیر سیستم اونجا را شناسایی کردند گفتند «امن نیست. به خاطر همین، اگر به جای دیگه وصل باشه، شما فقط دو دقیقه برای انتقال فرصت داری. بعد از دو دقیقه هر اتفاقی ممکنه بیفته.»
مسعود گفت با این چیزایی که من دارم میبینم به نظرم ارزشش داره. راهی نیست که بشه زودتر منتقل کرد؟
گفتند: ما یه ویروس میفرستیم رو گوشی شما که زمان را کمتر میکنه. شما بعد از اینکه صفحه گوشیت روشن شد، تا پنج بشمار و گوشیت وصل کن به سیستم اونجا.
محمد داشت تو دلش صلوات میفرستاد و به خاطر هیجان و عصبی شدن در اون لحظه، تند تند پاشو تکون میداد. مسعود داشت یه ریز ذکر میگفت و یه نگا به صفحه گوشیش میکرد و یه نگا به چند تا سیستمی که اونجا بود و یه نگا به مانیتورهایی که جلسه را نشون میداد و یه نگا هم به اون مردی که زده بود بی هوشش کرده بود. و زمان در اون لحظات، تندتر از هر زمان دیگر سپری میشد اما ویروس گیر کرده بود و این خیلی حرص آورتر شده بود.
در همون شرایط، یهو سه تا پیام پشت سر هم به گوشی که از بادیگارده برداشته بود اومد. همین طور که مسعود داشت حرص میخورد که چرا گوشیش داره دیر ویروس را آپلود میکنه، فورا پیام محافظان ابونصر را باز کرد ببینه چیه؟ چیزی دید که اصلا فکرش نمیکرد و از تعجب داشت شاخ درمیاورد! دید پیام اومده که«به دقت به این تصویر نگاه کنید. این شخص با نام مستعار مسعود، چهارشانه و اهل لبنان، به عنوان یک تهدید با درجه اهمیت بالا معرفی شده! آموزش دیده و حرفه ای. این عکس جهت شناسایی نامبرده به همه افراد اعلام میشود.»
مسعود دید که حتی عکس پرسنلیش هم به اون پیام پیوست کردن و برای همه محافظان و بادیگاردهای ابونصر فرستادند!
بازم چشم مسعود به گوشیش بود که کی صفحه اش روشن میشه؟
هنوز چند ثانیه نگذشته بود که در هندزفری مسعود اعلام وضعیت قرمز شد و یه نفر به سر تیم محافظان ابونصر با تندی و هیجان اطلاع داد: اعلام تهدید! زیر راه پله های ضلع جنوبی یکی از محافظان بیهوش شده بوده و الان به هوش اومده و حالش هم خیلی بده. تکرار میکنم: اعلام تهدید در کل هتل!
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
♥️⃟#باران
🌸͜͡❥••#حزباللههمالغابون
↬|●●❥ فرشتہهاےچادرے
🔺 اتاق فرمان جلسات
سه دو یک گفتند و در را منفجر کردند. به محض اینکه در را منفجر کردند، مسعود مثل شیری که درِ قفسش برای یک لحظه باز شده، با دو تا اسلحه کمری، وسط دود و آتیش پرید بیرون و شروع به تیراندازی کرد.
با همون تیراندازی های اول، سه چهار نفر را ناکار کرد و همینجور تیراندازی میکرد و به طرف اون جمعیت پونزده بیست نفره یورش برد.
اونا هم شروع به تیراندازی کردند و باران تیر و گلوله بود که به سمت مسعود شروع به باریدن کرد. اینقدر تیرها زیاد بود و با نشانه و هدف به سمت مسعود شلیک شد که مسعود وسط اون دود و آتش زمینگیر شد و پنج شش تا تیر به کلیه و شکم و کتفش برخورد کرد.
وقتی زمین افتاده بود، دستی که تیر خورده بود، دیگه کار نمیکرد ولی با اون یکی دستش داشت دمار از روزگار اونا درمیاورد. سه چهار نفر دیگشون هم زد. حالا یا زخمی کرد یا کشت.
ولی تعداد اونا زیاد و محیطی که مسعود در اون گرفتار شده بود خیلی کوچک ...
باران گلوله از یک طرف ... آتش و دودی که پشت سر و اطراف مسعود بود هم یک طرف ...
تا اینکه از پشت سرِ اونا دو سه نفر اومدن جلو و بقیه یه جورایی کنار رفتن و اون دو سه نفر، با آتش مستقیم و هماهنگ، بدن مسعود را به رگبار بستند.
بدن مسعود ...
تک و تنها ...
میون یه مشت حرامی و تروریست ...
بدون هیچ یار و یاوری ...
تو غربت ...
سر و صورت و گردن و سینه و شکم و دست و پاهاش ...
آماج رگبار وحشیانه ای شد که ...
دیگه چیزی باقی نذاشت ...
به قول ارباب مقاتل: اِربا اِرباش کردند ...
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
♥️⃟#باران
🌸͜͡❥••#حزباللههمالغابون
↬|●●❥ فرشتہهاےچادرے
محمد(با فریاد): خب؟!
علی: از داخل کشور خودمون هدایت و ارسال شده!
محمد با برافروختگی یه نگاه به دور و برش انداخت و گفت: تو جلسه به این مهمی و با موضوع اسراییل و سگی مثل ابونصر یهودی، نباید مسئول میز اسراییل نشسته باشه و نظر بده؟! باید از اینجا آمار بهترین نیروی خودمون تو حلق دشمن داده بشه و لو بره؟!
همه ساکت بودند و چیزی نگفتند!
محمد صداشو برد بالاتر و گفت: حامد کجاست؟ چرا سه چهار روزه پیداش نیست؟ چرا پایین هیچ سندی که آوردین نظر نداده؟ الان این گند و فضاحت رو کی باید جواب بده؟ کی جواب خون مسعود میده؟ کی وظیفشه کشف کنه که کی با اسراییل در تماس بوده که تونسته ...
همین طور که داشت این حرفها را میزد رفت تو فکر! اما فکری که داشت میکرد اصلا فکر خوبی نبود و انگار بقیه هم مثل اون فکر میکردند که با حالت بدی به هم نگاه میکردند!
محمد از سر جاش بلند شد. همین طور که راه میرفت و فکر میکرد گفت: هیثم و زیتون توسط حامد معرفی شدند! مسعود یکی دو روز قبل از شهادتش گفت که دیگه از هیثم بریده و از وقتی همه با حامد لینک شدند، همه چی و همه کس دارن عوض میشن و رفتارشون از کنترل مسعود خارج شده!
همین طور که اعصابش خورد بود و دستاشو به نشان ناراحتی به هم میزد گفت: الان حامد کجاست؟ علی تو خبر داری؟ چرا چند روزه نمیبینمش؟
علی: قربان آقا حامد ماموریتن!
محمد با صدای خشمگین: نگو خارج از کشور رفته ماموریت؟
علی با صدای ضعیف و لرزان: انگلستان!
محمد محکم به پیشونی خودش زد و با فریاد گفت: ای خاک عالم تو سر من و تو! ای وای بر ما! ای وای بر ما!
علی: قربان هنوز که مطمئن نیستیم اتفاقی افتاده باشه؟
محمد: خانمش به بهانه سرطان سینه فرستاد انگلستان! الان هم خودش طبق برنامه بازدیدی که تعریف کرده بودند مثلا برای ماموریت رفته انگلستان! آره؟
علی: بله ... فکر کنم ... اینطور دیدم ... قربان برای برطرف شدن ابهامات اجازه میدید همین الان ارتباط بگیرم باهاش؟
محمد: بچه ای هنوز! به خدا هنوز بزرگ نشدی! تنها کسی که میتونه نگران هیثم و زیتون باشه و هویت مسعود را لو بده و اصلا از وجود مسعود وماوریتش آگاه بوده همین حامده است! اگه دیگه پشت سرتو دیدی، حامدِ دیوثِ خائن هم دیدی! حالا بزن! بزن گفتم. ارتباط بگیر. بگیر ببینم دیگه جوابت میده یا نه؟
علی با دست لرزان پای سیستم نشست و سه چهار تا شماره ای که از حامد داشتند، همه را گرفت و دید پاسخگو نیست!
با حالت شرمندگی به محمد و بقیه نگاه کرد و سرشو انداخت پایین!
محمد که کاردش میزدی خونش درنمیومد گفت: تمام! مرغ از قفس پرید! دیگه حتی انگلستان هم نمیتونی پیداش کنی. دیگه رفت. خیلی شیک از جلوی چشم هممون غیبش زد و یه آبم روش!
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
♥️⃟📕∞#باران
🌸͜͡❥••#حزباللههمالغابون
↬|●●❥ فرشتہهاےچادرے
-خیلی دوست داشتم با محمد روبرو بشم. بگو برای دخترت متاسفم. ولی کار من نبود. کارِ کسی بود که میخواست چند روز کاملا درگیرت کنه تا بتونه راحتتر از ایران خارج بشه. البته من مشکلی ندارم که فکر کنه کار من بوده ها. ینی ازش نمیترسم. ولی دلم نمیخواد فکر کنه من بچه کُش هستم.
یه خمیازه بلند دیگه کشید و این دنده اون دنده شد و ادامه داد: ولی من جای شما باشم بیشتر حواسم به نیروهایی مثل هیثم جلب میکنم و هواشون دارم. بیچاره ها تقصیری ندارند. هم تو تشکیلات بهشون بی توجهی میشه و هم تو خونه! مخصوصا با اون زنایِ غرغرویِ پر مدعایِ عجیب و غریبشون!
نفر اول لب باز کرد و یک جمله گفت: منم جای تو باشم به خاطر اون همه اطلاعاتی که از سیستم هتل و تشکیلات ابونصر الان دست ماست، یک شب هم احساس راحتی نمیکردم و همچنان از مسعود میترسیدم.
زیتون با حالت خاصی گفت: پس تو محمد نیستی! صدات به اون نمیخوره. میدونستم عاقلتر از این حرفاست که بخواد خودشو بندازه وسط و این همه راه تا اروپا دنبال من بیاد!
نفر اول: تو با یک نفر به نام محمد مواجه نیستی. با یک سیستم و تشکیلات قوی مواجهی که مجبوری دیگه هیچ وقت با چشمای بسته نخوابی.
زیتون: لعنت به همتون. تو هم اگه تونستی از اونجا جون سالم بری بیرون، بعدش خط و نشون بکش!
اینو گفت و قطع کرد. به محض اینکه قطع شد، نفر اول فورا از پنجره فاصله گرفت و نشست روی زمین. نفر دوم هم همین طور. هیثم هم که گیج و مَنگ افتاده بود رو صندلیش و همه دنیا رو سرش خراب شده بود و اصلا قادر به حرکت نبود.
نفر اول با یه گوشی دیگه تماس گرفت و به کسی که پشت خط بود گفت: «حدسمون درست بود. منتظرمون بودند. تقاضای ورود تیم خروج!»
اینو گفت و منتظر ورود تیم خروج شد ...
🔹سه روزبعد- تهران-خانه امن
هیثم با چشم و دست بسته، در اتاقی نشسته بود و منتظر ورود بازجو بود. وقتی بازجو وارد شد و چشمبندش را برداشت هیثم فورا چشمانش را مالید و سر و صورتش را مرتب کرد. وقتی به نور عادت کرد و چشمش به بازجو افتاد، با وحشت و استرس و بغض خیلی زیاد گفت: سلام آقا محمد. بخدا من بی گناهم! به والله من فقط یک مهره ام. مهره ای که هم این طرف سوخت و هم اون طرف!
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
محمد: حتی از این بالاتر میخوام بگم ... الان ابتکار عمل دست ماست. هم به ارتباط سعودی و اسراییل در استفاده و تامین محلول ها رسیدیم و میتونیم بزنیم نابودشون کنیم. هم سیستم ما و حزب الله پالایش شد که این خودش یک دنیا ارزش داره. هم خطر بسیار بزرگ از بیخ گوش و گلوی صنعت موشکیمون گذشت. هم به بزرگترین لابی سلاح در دنیا و منطقه که توسط خودِ اسراییل مدیریت میشه و بازار سیاه راه انداخته پی بردیم و هم خوراکِ ده سالِ ده تا شبکه جهانی که بخوان بیست و چهار ساعت شبانه روز سند برای افشاگری داشته باشند تو دست و بالمون داریم. ولی ...
همه حساس شدن ببینن محمد چی میخواد بگه؟
محمد نفسی عمیق اما از بغض و ناراحتی کشید و گفت: ولی دیگه مسعود را نداریم. این همه چیز با ارزش را بدون مسعود داریم. مسعود را دادیم که این همه چیز داشته باشیم. ناشکر نیستیم اما ... مسعود...
🔺 بیمارستان لبافی نژاد
محمد و خانمش و پسرش و مادرخانمش پشت درِ اتاقی بودند که دخترشون اونجا خوابیده بود و اون لحظه دکتر، بالا سرش بود و داشت معاینه اش میکرد.
تا اینکه یه لحظه درِ اتاق باز شد و پرستار با لبخند اومد بیرون و به محمد و خانمش گفت: میتونید دخترتون رو ببینید!
هر چهارنفرشون به محض شنیدن این حرف از پرستار، به طرف در رفتن و پرستار هم دید که بندگان خدا شوق دیدن دخملشون دارن، کنار رفت و چهار نفرشون رفتند داخل.
تا داخل شدند، چشمای نازِ دخترشون باز بود و تا اون چهار نفرو دید، لبخندِ لوسانه دخترانه ای زد و سلام کرد.
محمد و خانمش دخترشان را در کسری از ثانیه خوردند از بس بوسش کردن و ناز و نوازشش کردند. یه کم از لحاظ گویایی هنوز رو فرم نیومده بود و باید زمان میگذشت تا سر حال بشه. اما همین که چشم باز کرده بود و ارتباط میگرفت و میتوانست تا چند روز دیگر، در خانه مثل گذشته لوس حرف بزند و پزهای خاص دخترانه بدهد و حتی گاهی چُغُلی داداشش را بکند، دنیا دنیا ارزش داشت.
تا چشمش به برادرش خورد و سلام و حال و احوال کودکانه کردند فورا چشمش به پیراهن داداشش خورد و گفت:مگه مامان نگفته بود اینو نپوش تا عقد خاله سوسن؟ چرا پوشیدی؟ خوبه حالا منم لباس عروسمو بپوشم و نذارم برای عقد خاله سوسن؟
داداشش گفت: حالت خوب نیست دختر ... این که اون نیست ... اون یه پیراهن دیگه است!
دختره که تازه موتورش داشت گرم میشد گفت: نخیرم! خودشه. بابا دیگه برات پیراهن نمیخره بدبخت! حالا بذار بیام خونه ... اگه گذاشتم بخره!
داداشش هم پوزخندی زد و گفت: حالا تو بیا خونه. شاید اصلا نیومدی. شاید دوباره خوابت بُرد به امید خدا!
محمد و خانمش و مادرخانمش که خندشون گرفته بود گفتند: نه ...
دلت میاد ...
آبجی و داداشی به این مهربونی ...
شوخی میکنه ...
باشه برای بعد ...
بسم الله بگین حالا ...
بعدش همدیگه رو بخورین!
ایییش.
«والعاقبه للمتقین»
#حدادپور_جهرمی
⋮❥|♥️⃟📕∞#باران
🌸͜͡❥••#حزباللههمالغابون
↬|●●❥ فرشتہهاےچادرے