eitaa logo
یہ‌دݪٺنڱ!))))
1.4هزار دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
6.1هزار ویدیو
166 فایل
﷽ دلتنگۍ میدانۍ چیست ؟ دلتنگۍ آن است ڪہ جسمت ؛ نتواند جایۍ برود ڪہ جانت بہ آنجا مۍرود :") 🌿 ! دلنوشتہ هاے یك‌دݪٺنڱ صرفاً یك انسان🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم ⚫️🔴🔵آنچه گذشت🔵🔴⚫️ ✔️ مسعود به دنبال سر نخی رفت که فواد براش جفت و جور کرده بود. فواد در دبی منتظرش بود و بعد از اینکه مسعود را دید گفت: من میخواستم از طریق پرداخت پول و فاکتورهایی که آخرش خودم میبندم به سر نخ برسم که نشد. تا اینکه بعد از کلی این ور و اون ور کردن فهمیدم که بارِ این سلاح ها با اون محلول هایی که گفتید، هر از سه ماه شارژ میشه و هر بار هم در لیست واردات فردی به نام «ابو نصر» مهر میخوره. برای این بهت گفتم بیا دبی و خبر دادنم یهویی شد که این ابونصر قراره فرداشب همین جا دو سه تا قرار مهم داشته باشه. حتی شاید امروز و امشب هم همین جا باشه. ضمنا نمیتونم ازت پشتیبانی کنم و امکاناتش را ندارم و اینجا دست و بالم بسته است. ✔️ از اون طرف هم حامد زنگ زد برای شیخ قرار تا از مسعود آمار بگیره که شیخ، رفتن مسعود به دبی و داشتن سر و نخ را گذاشت کف دست حامد و ازش خواست که هوای همو داشته باشین و شماها دوستای خوبی برای هم هستین و از این حرفا. ✔️ محمد هم درگیر بیماری ناشناخته و بی هوشی دخترش و روحیه خراب خودش و زنش بود که در بیمارستان از طریق اخبار فهمید که عماد مغنیه در سوریه شهید شده و حزب الله هم بیانیه داده و مسئولیت این عملیات وحشیانه را متوجه رژیم غاصب صهیونیستی کرده. 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 ⛔️⛔️ ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت نوزدهم 🔺 پاریس-دفتر کار هیثم هیثم در دفتر کارش مشغول بود که او هم از طریق تلوزیون، خبر شهادت عماد مغنیه را شنید و برای لحظاتی به صفحه تلوزیون زل زد. فقط بهتش زده بود. پلک نمیزد. کل اون چند دقیقه را کامل شنید و وقتی به خودش اومد، یکی دو بار پلک زد و یه نفس عمیق، مثل وقتایی که آدم نفس راحت میکشه، کشید و پوزخندی هم گوشه لبش آمد. انگشتش را گذاشت روی دکمه تلفن و به اتاق زیتون وصل شد و گفت: بیا اینجا! وقتی زیتون وارد اتاق هیثم شد، سلام کرد و با تیپ جدیدی که زده بود، خیلی خوشحال و سر حال جلوی میز هیثم ایستاد و گفت: اتفاقا منم میخواستم ببینمت. اول تو میگی یا من بگم؟ هیثم در حالی که لبخندی گوشه لبش بود گفت: زیتون عماد مُرد! زیتون با قیافه معمولی گفت: خب خدا بیامرزدش! هیثم دوباره گفت: زیتون! حواست هست؟ میگم عماد کشته شد! زیتون بازم خیلی معمولی گفت: خب آره. شنیدم. الان منظور خاصی داری از این حرف؟! هیثم قهقهه ای زد و گفت: نه عزیزم ... نه عزیزدلم ... نه زیتون خانم ... نه منظور خاصی دارم و نه منظور خاصی ندارم ... وای زیتون عماد کشته شد! فکرشو بکن! حاج رضوان! مغز متفکر عملیات های خارج از مرز حزب الله! زیتون بازم با یه حالت خیلی خیلی معمولی گفت: پس یادت نره پیام تسلیت بدی. لباس مشکیت هم گذاشتم سرِ دست. پروفایلتم عوض کردم. یه چند روز هم تیغ نزن. هیثم که همچنان تو قیافه زیتون نگاه میکرد و هم خنده داشت و هم تعجب، گفت: باشه. خوب کردی. وای خدایا شکرت. خدایا رحمتش کن. راستی تو چیکارم داشتی؟ زیتون فورا گفت: اینقدر شوکه بودی که یادم رفت چی میخواستم بگم! آهان. یادم اومد. ما قبلا با یه نفر ارتباط داشتیم که خیلی نمیشناختمش ولی از وقتی فهمیدم چقدر کارش درسته، همیشه دوس داشتم تو تشکیلاتش کار کنم. حالا با یه آمار سر انگشتی که گرفتم فهمیدم اگه باهاش مذاکره کنیم به احتمال صد در صد نه، ولی نود درصد به بالا میتونه قطعاتی که ایران بهت گفته تامین کنی. هیثم خنده اش رفت و از جاش بلند شد و اومد جلوی زیتون ایستاد و گفت: راس میگی؟ خیلی ذهنم مشغول سفارش ایران بود. کیه؟ کجا میشه دیدش؟ زیتون گفت: من تا حالا چیزی ازت نخواستم اما الان میخوام یک چیزی ازت بخوام و چاره ای نداری الا اینکه بگی چشم!
بسم الله الرحمن الرحیم ⚫️🔴🔵آنچه گذشت🔵🔴⚫️ ✔️ هیثم خبر شهادت عماد مغنیه را شنید و جوری واکنش به خرج داد که انگار به آرزوی دیرین و قلبیش رسیده. با زیتون مطرح کرد و زیتون خیلی معمولی و بدون هیچ عکس العمل خاصی بهش گفت: یادت نره پیام تسلیت بدی. لباس مشکیت هم گذاشتم سرِ دست. پروفایلتم عوض کردم. یه چند روز هم تیغ نزن. ✔️ بعدش زیتون به هیثم گفت که یه نفر پیدا کردم که میتونه سفارش سنگینی که ایران به ما سپرده، انجام بده و اجناسی که لازم داریم و در بازار سیاه و دست و بال دلال های معمولی سلاح پیدا نمیشه، جفت و جور کنه. اسمش ابونصر هست(همان اسمی که فواد به مسعود گفته بود و تاکید کرده بود که همین ابونصر هست که لیست محلول ها با یک عنوان رد گم کنی دیگه در برگه ترخیصش مینویسن!) ✔️ از طرف دیگه هم، محمد و خانمش با توضیحات تلخ و ناگوار تیم پزشکی مواجه شدند و به اونا اطلاع دادند که مغز دخترتون با یک ویروس فعال و بسیار خطرناک مواجه شده و فعالتیش در مغز جوری هست که انگار داره مغز دخترتونو میخوره و دیگه توقع و انتظار به هوش اومدن از دخترتون نداشته باشید. محمد به خاطر روبرو شدن با این حجم از تلخی و غم، حالش بسیار خراب و خانمش هم دچار رعشه و بی هوشی شد. 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 ⛔️⛔️ ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت بیستم 🔺 دبی-سوییت فواد مسعود که خبر شهادت عماد مغنیه را شنیده بود در حال مذاکره و تماس با دوستاش و همکاراش بود که به یکی از همکاراش گفت: من مسئولیتی در تحقیق و تفحص در این خصوص ندارم اما شک ندارم که ما بازی خوردیم. درسته خودِ عماد هم خیلی اهل احتیاط نبود و تا جایی که شنیدم، حاج قاسم و دو سه نفر دیگه از فرماندهان مقاومت هم در جلسه بودند، ولی عماد شهید شد. چرا؟ یا هدف اصلی خود عماد بوده یا میخواستن همشون را بزنن اما اونا همه جوانب احتیاط را رعایت کردن ولی عماد نکرد و این اتفاق افتاد. کسی که پشت خط بود گفت: هر دو احتمال هم قوی هست و نمیشه به راحتی ازشون گذشت. ولی سر و ته این عملیات در ظرف کمتر از سه دقیقه انجام شده! مسعود: ینی به محض انفجار و آسیب به عماد، شواهد جدّی دارین که صحنه ترک شده و ... پشت خط: دقیقا! تیم پشتیبان و انتقال نیروهای عملیاتشون همونجا بودن و حتی اگه عماد جون سالم به در برده بود، اونا برای عملیات مجدد و جایگذین و تمام کردن کار آماده بودند! مسعود: عجب! پس اینا اومده بودن برای خودِ عماد! پشت خط: بعلاوه اینکه اصلا محلّ جلسه ... مسعود: نگو که جدیدا عوض شده بوده و قرار بوده یه جای دیگه باشه و... پشت خط: دقیقا همین بوده. چرا نگم؟ آخه در ملاقات های دفعات قبل، جای دیگه بودیم. اونجا نبودیم که. مسعود: پس کرم از خودِ درخته! پشت خط: فقط گفتم که در جریان باشید. قرار شده خودم با آقا حامد صحبت کنم و ببینم برنامه اونا برای پاسخ و مدیریت پس از ترور حاج عماد چیه؟ فعلا که همه تو شوک هستن. مسعود: خوبه. حامد پسر باهوشیه. ببین چی میگه؟ فقط حرفی از من نزن. پشت خط: مگه خبر دارم که کجایی که بخوام حرفی از تو بزنم؟ چشم ولی چرا حرفی از تو نزنم؟ 😐⭕️
بسم الله الرحمن الرحیم ⚫️🔴🔵آنچه گذشت🔵🔴⚫️ ✔️ مسعود در دبی خبردار شد که عماد شهید شده و کار بیخ داره و کرم از خودِ درخته(کنایه از اینکه نفوذی و لو رفتن مکان ملاقات ها و...) قرار شد اون بنده خدا با حامد مشورت کنه و ببینه چی صلاحه؟ ✔️ مسعود همچنان در دبی منتظر موند تا ابونصر را ببیند و سر از کار ابونصر دربیاورد. چرا که فواد به مسعود گفته بود که استفاده سعودی ها از محلول های مرگبار در سلاح ها توسط همین ابونصر تامین میشه. ✔️ زیتون همه تلاشش را میکنه تا دست هیثم را تو دست ابونصر بذاره و باعث پیشرفت هیثم در تشکیلات بشه تا دیگه علامت سوال ها از پشت سر هیثم برداشته بشه. زیتون به هیثم گفت که حاضره خودش را فدای هیثم بکنه و حتی راه هایی را برای برطرف شدن شبهه های ارتباط اون با هیثم در تشکیلات حزب الله داد. ✔️ محمد تصمیم گرفت همسرش را در بیمارستان بذاره تا از دخترش مراقبت کنه و بالای سرش باشه. اما خودش برگرده به اداره و به ادامه ماموریت ها و وظایفش برسه. 🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸 ⛔️⛔️ ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت بیست و یکم 🔺 محل کار محمد-راهرو محمد بسم الله گفت و وارد مجموعه شد. چهره اش خسته و تکیده شده و رگه هایی از سرخی در چشماش مشخص بود. ولی با همه این مسائل و مشغول بودن ذهنش برای دخترش و همسرش، لبخند معمولی همیشگی رو لباش بود که به همکارانش رسید و سلام و حال و احوال کردند. -قربان دیروز تشریف نداشتید. دو سه بار هم تماس گرفتم اما موفق نشدم صحبت کنم. -آره. یه کم کسالت داشتم. نیم ساعت دیگه بیا اتاقم. -چشم. بهترین الان؟ -الحمدلله. بعد از جلسه خودمون، به سعید و مجید هم بگو بیان دفتر من. برای حدودای ساعت مثلا نه و نیم و اینا. گفت و رفت دفترش. کتش را درآورد و قاب عکس علی هاشمی را با یه دستمال کاغذی تمیز کرد و سراغ میزش رفت و قرآنی که رو میزش بود بوسید و رو چشماش گذاشت و بعدش کنار گلدون کوچیکی که سمت راستش بود گذاشت. سیستمش روشن کرد و وارد صفحه شخصی اش شد و نامه ها و گزارشاتی که اومده بود دید و بعضیاش هم جواب داد. تا اینکه علی در زد و اومد داخل و سلام کرد و نشست. -علی ما چند شب پیش یه مهمونی دعوت بودیم که بعضی بچه های خودمونم بودند. مثل همین آقا حامد میزِ اسراییل و دو سه تا خانواده دیگه. اصل مهمونی مال ما نبود. دعوت بودیم. جلسه انس بود. بذار دقیق تر بهت بگم ... ببین ... آره ... دقیقا مال هشت روز قبل ... آره ... هشت روز قبل ... باغ یاس ... -جسارتا دعوت کی بودید؟ -دعوت بچه های........... -آهان. خب. میفرمودید. -آره. من لیست کامل همه مهمونای اون شبو میخوام. ببین ... همه ... وقتی میگم همه، حتی کادر و پرسنل و زن و مرد و پیر و جوون و همه شامل میشه. -حتما. لازمه بدونم برای چی؟ و یا چه اتفاقی افتاده؟ -فعلا نه. لیست را بیار تا بهت بگم. -چشم. همین؟
بسم الله الرحمن الرحیم 🔵🔴⚫️آنچه گذشت⚫️🔴🔺 ✔️محمد به علی دستور داد که لیست اسامی افرادی که در مهمونی باغ یاس بودند براش تهیه کنه و تاکید کرد که اصلا اون مهمونی ربطی به نهاد امنیتی نداشته و از طرف یک جای دیگه بوده و از همه جا دعوت بودند. ✔️علی هم به محمد گفت که حامد مشکلی نداشته و آماری که ازش گرفتند چیزی نشون نداده. فقط محمد هنوز علت ملاقات حامد با زیتون را نمیدونه و براش همچنان جای سواله! ✔️هیثم و زیتون رسیدند دبی و وقتی در هتل بودند، برای زیتون پیامک اومد و قرار ملاقات برای فرداشب مشخص شد. زیتون همه تلاشش این هست که ملاقات خوبی بین هیثم و ابونصر برقرار بشه و هیثم به پیشرفت بیشتری در تشکیلات برسه. ✔️مسعود وقتی از فواد اطلاعات هتل و افراد نزدیک ابونصر را دریافت کرد، بهش گفت که زدن ابونصر فایده ای نداره و با زدن و حذف اون، خط ارتباط سعودی با محلول های کشنده را قطع نمیکنه. بلکه مهم اینجاست که متوجه بشن که از کجاست و تولید و صادرات این محلول ها در انحصار کجاست؟ ✔️و دختر محمد ... هنوز به هوش نیومده و دل بابا و مامانش ریش شده. 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 ⛔️⛔️ ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت بیست و دوم 🔺 تهران-دفتر کار محمد محمد و علی و سعید و مجید در حال گفتگو بودند. علی: قربان! دیروز که فرمودید لیست تهیه کنم، تا قبل از ظهر خدمتتون تقدیم کردم اما گفتید که به آشپزخونه و فضای سبز و انتظامات و همه و همه ... اینم لیست مهمانان اونجاست ... اون شب باغ فقط در اختیار شما و سایر بزرگان بوده. محمد همینطور که داشت به لیست نگاه میکرد، به اسم هیثم و زیتون رسید. با تعجب گفت: این دو نفر هم اون شب اونجا بودن؟ علی: بله. من اولش فکر کردم هماهنگ شده بوده ولی بعدش فهمیدم که همون شب حضورشون رو هماهنگ کردند. محمد: از کجا فهمیدی؟ علی: از لیست مدعوین و کارت دعوت ها. اسم این دو نفر را با خودکار اضافه کرده بودند. لیست اصلی تایپ شده بود. محمد: لابد معرّفشون هم آقا حامد خودمونه! علی: بله.جلوی اسم معرّف، اسم آقا حامد نوشته. محمد: باشه. خب آقا مجید. شما چیکار کردی؟ مجید: قربان من متوجه شدم که حزب الله از حضور زیتون در ایران ابراز بی اطلاعی و ناراحتی کرده. محمد: خب باید یه نفر چراغ سبز نشون داده باشه که پذیرشش کنن. درسته؟ مجید: بله. همون شب آقا حامد دستور ورودشون دادند. محمد بازم اسم حامد شنید و تو چشمای مجید زل زد و هیچی نگفت. سعید از سکوت محمد استفاده کرد و گفت: قربان جسارتا هنوز برای اینطور نگاه های نافذ یه کم زوده. محمد نگاش کرد و گفت: چطور؟ تو از حامد چی داری؟ سعید: قربان منم متوجه شدم که معرف هیثم برای عقد قرارداد با سیستم موشکی همین آقا حامد خودمونه. هنوز هم هیچی نشده، یه نفر از سیستم موشکی به خاطر این معرفی با حامد تماس گرفت و تشکر کرد و اینا. محمد: حامد پسر بدی نیست ولی اینکه زوم کرده رو این دو نفر اذیتم میکنه. چون اصلا این دو نفر مالِ ... یه لحظه وایسا ببینم ... درباره زیتون از حزب الله استعلام گرفتین؟
دوپارت از رمان تقدیم نگاهتون
بسم الله الرحمن الرحیم 🔵🔴⚫️آنچه گذشت⚫️🔴🔵 ✔️ تیم محمد بهش گفتند که زیتون و هیثم جزو مدعوین اون شب نبودند و حامد شخصا هماهنگی کرده و دعوتشون کرده. ضمنا همه هماهنگی ها برای معرفی هیثم و زیتون به سیستم موشکی ما توسط حامد صورت گرفته. ✔️ محمد پس از مدت ها با مسعود ارتباط گرفت و مسعود هم که برای رد زنی از ابونصر رفته بود دبی و اون لحظه در لباس کارگری داشت در هتل مدنظر حمالی میکرد، در خصوص زیتون و سرکشی هیثم و رابطه اونا با شیخ قرار به محمد گفت و اینکه از وقتی رابطه اونا با حامد بیشتر شده، همه چی داره عوض میشه و حتی شرایط داره از کنترل اون خارج میشه! ✔️اما بچه های تیم محمد از حرفهای مسعود برداشت خیلی مثبتی نداشتند و هر کسی شروع کرد در حمایت از حامد و اینکه شاید مسئله حامد و مسعود یک مسئله شخصی هست، حرف زد و اظهار نظر کرد. ✔️بعدش بچه ها از محمد درباره خانواده اش پرسیدند و محمد ترجیح داد فقط سکوت کنه و قضیه بیماری حادّ دخترش را به اونا نگه. 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 ⛔️⛔️ ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت بیست و سوم 🔺 دبی-هتل استقرار ابونصر حتی اگر خود مسعود هم در آینه نگاه میکرد، به خاطر گریم سنگینی که کرده بود خودشو نمیشناخت. کارش در این زمینه هم بیست بود. بعد از خالی کردن کامیونی که برای هتل جنس آورده بود، به بقیه کارگرها کمک میکرد که اجناس زیادی که در ضلع جنوبی هتل تلمبار شده، داخل انبارها ببرند و در قفسه ها بچینند. مسعود منتظر موقعیت مناسبی بود که یه جوری از دست سرتیم کارگرها و کارمندان هتل در برود و به داخل هتل و طبقه ها و موقعیت ابونصر نفوذ بکنه. تا اینکه تایم صرف چایی شد. چایی آوردند و ده بیست تا گارگر و کارمند رفتند و هر کسی یه گوشه نشست و شروع به خوردن چایی کرد. دسشویی ها کنار درب پله اضطراری بود. اما بین اون در و پله ها یک راهروی باریک وجود داشت. مسعود یه نگاه به دوربین هایی کرد که اونجا فعال بود و یه نگاه هم به درب پله های اضطراری کرد. همینجوری نمیتونست سرشو بندازه پایین و از درب پله های اضطراری وارد طبقات بشه. یه نگاه به دور و برش انداخت اما چیزی پیدا نکرد که بهانه ای داشته باشه و بتونه بره بالا. میدونست که اون راهرو خلوته و تا قبل از شروع پله ها مشکلی نیست ولی مطمئن هم نبود که خودِ پله های اضطراری هم دوربین دارن یا نه؟ 🔺 تهران-دفتر کار محمد محمد همه مدارک مربوط به هیثم و زیتون را برداشت و با خودش به جلسه برد. در راهِ جلسه ای که با مافوقش داشت، مرتب صحنه هایی از جلسه باغ یاس و مهمونی اون شب جلوی چشمش میومد ولی گیج تر میشد. چون خیلی دقتی روی اون همه مهمون نداشته و چه میدونسته که کی به کیه؟ تا اینکه به دفتر مافوقش رسید. منشی تا محمد را دید از جاش بلند شد و سلام کرد و اجازه خواست که ورودش را هماهنگ کنه. محمد چند لحظه پشت در موند تا منشی برگشت و دعوتش کرد داخل. وقتی سلام و علیک کردند و نشستند، محمد بدون فوت وقت شروع کرد: -ما مدارکی در دست داریم که میگه حرکات آقا حامد در خصوص برخی مسائل مهم خیلی ناپخته است و ممکنه سر از جاهای بدی دربیاره. -اتفاقا دنبال این بودم که بپرسم چی شد بالاخره؟ -حالا عرض میکنم. چون منشی گفتند که شما نیم ساعت دیگه با وزیر جلسه دارین فقط یکی از موضوعات رو که خیلی از همش مهم تره عرض میکنم. -بفرمایید. -آقا حامد دست دو نفر گرفته و برای یکی از بزرگترین و حیاتی ترین موضوعات موشکی وارد کشور کرده که نه استعلام درست و حسابی رو پرونده شون هست و نه مقررات مرسوم رعایت شده. -جدی میگی؟ پس چرا باهاش همکاری کردند؟ -منظورتون بچه های موشکی هست؟ -مگه با کسی دیگه هم از اینجور رابطه ها داشته؟
بسم الله الرحمن الرحیم 🔵🔴⚫️آنچه گذشت⚫️🔴🔵 ✔️محمد با مافوقش درباره حامد و هیثم و زیتون صحبت کرد. قرار بر این شد که وقتی قرارداد جوش خورد و اجناسی که تشکیلات موشکی ایران لازم داره تامین شد، هیثم و زیتون را به طور کامل و رسمی مورد دقت و مصاحبه قرار بدهند. اما درباره حامد و اینکه احساس تکلیف خودسرانه و برخی ورودهای ناپخته اش در مباحث مونده بودند چیکار کنند؟ ولی تا اون موقع به محمد ماموریت دادند که سر و ته معاملات هیثم و زیتون را بفهمد و افرادی را که با اونا معامله میکنند شناسایی کند. ✔️مسعود تونست با تغییر چهره و گلاویز شدن با یکی از بادیگاردهای طبقات مربوط به ابونصر، راهی برای نفوذ در طبقات بالا پیدا کنه. بدن بی هوش اون بادیگارد را گذاشت زیر راه پله و حرکت کرد. 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 ⛔️⛔️ ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت بیست و چهارم 🔺 دبی-هتل استقرار ابونصر مسعود به آرامی و معمولی وارد آسانسور شد. طبقه هفتم را زد. پس از چند لحظه به طبقه هفتم رسید. وارد شد. به اطرافش نگاه کرد. تا اینکه گوشی که مال اون بادیگارده بود زنگ خورد. مسعود دکمه سبز را زد و تماس برقرار شد: «تا یک ساعت دیگه ورود داریم. طبقه هشتم باش.» خیلی ذهنش مشغول شد. قیافه همه جلوی چشمش رژه میرفت ... قیافه شیخ قرار ... قیافه هیثم ... قیافه زیتون ... قیافه حامد ... همه و همه! خیلی به هم ریخت. به ذهنش اومد که بقیه پیام هایی که قبلا برای این بادیگارده اومده بخونه و ببینه شاید چیز به درد بخوری ازش دراومد. وارد صندوق ورودی شد. یک گوشی مخصوص این کار و بدون جی پی اس و کاملا حرفه ای که ضریب امنیتی خوبی داشت. همین طور که پیام ها را میدید فهمید که از دیروز ابونصر داخل هتل هست و حتی شماره اتاقش هم نوشته شده بود. به سمت بال شرقی طبقه هشتم رفت. چون از اون پیامها فهمیده بود که ابونصر در در اتاق 846 هست و حداقل سه نفر از نزدیک از اون اتاق محافظت میکنند. وقتی رسید به بال شرقی و میخواست از یه جایی بپیچه و وارد سالن اصلی بشه، یهو دو نفر جلوش ظاهر شدند که اونا هم لباس هایی به رنگ مسعود داشتند و کارتشون هم صورتی بود. فهمید که از بادیگارهای نزدیک ابونصر هستند. خیلی جا خورد و یهو سر جاش خشکش زد. یکی از اون دو نفر به مسعود با زبان انگلیسی گفت: تو اینجا چیکار میکنی؟ بال اون طرف را داشته باش. الان مهمونا میرسن. مسعود با اعتماد به نفس، سری تکون داد و برگشت و میخواست بره که نفر دوم گفت: صبر کن! مسعود ایستاد. گفت: برگرد! مسعود برگشت. گفت: قیافه ات آشنا نیست. کارت روی سینه ات رو برگردون ببینم. مسعود نگاهی به کارت روی سینه اونا انداخت و دید عکسشون روی کارت هست و یادش اومد که ... ای داد بیداد ... فکر اینجا رو نکرده بود که عکسش با عکس روی کارت مطابق نیست!! چاره ای نداشت و باید کارتشو برمیگردوند تا اونا بتونن عکسش را ببینن. دستشو به آرومی آورد بالا و میخواست کارت را برگردونه که در هندزفری همه اعلام کردند که مهمونا وارد شدند. همون لحظه اون دو نفر هول شدند و به مسعود گفتند «زود برگرد سرجات». خودشون هم فورا به طرف اتاق ابونصر رفتند. مسعود نفس راحتی کشید و برگشت به طرف سر جای قبلیش. تو راه بود که تصمیم گرفت مهمونا را ببینه و بفهمه که مهمونای ابونصر چه کسانی هستند؟ و اینکه تا اون لحظه خود ابونصر را هم ندیده بود و باید بالاخره به هر ترتیبی که هست، عکس و چهره اونو داشته باشه. ایستاده بود که دید صدای راه رفتن میاد. به طرف آسانسور رفت و چون از طریق هندزفری فهمیده بود که در اتاق جلسات طبقه دوازدهم جلسه و ملاقات دارند، به طرف طبقه دوازدهم رفت. اون لحظه بی گدار به آب نزد و وقتی به اون طبقه رسید، جایی نرفت و ترجیح داد کنار آسانسور بایسته. دید که از طبقه هشتم به طرف طبقه دوازدهم حرکت کردند. شماره طبقه ها یواش یواش داشت افزایش پیدا میکرد: 9 ... 10 ... 11 ... 12
اینم دوپارت از تقدیم نگاهاتون
بسم الله الرحمن الرحیم ⚫️🔴🔵آنچه گذشت🔵🔴⚫️ اصلا سخته که قسمت قبل را به صورت آنچه گذشت بنویسم. باید خط به خطش را خوند و وسط معرکه حاضر بود. ولی عجالتا... مسعود به طبقه های مربوط به ابونصر نفوذ کرد. حتی ابونصر را هم دید و ولی وقتی هیثم و زیتون را دید که برای عقد قرارداد و جلسه با ابونصر در هتل حاضر شدند، کَفِش برید و دست و پاش شل شد! همه جور فکری درباره هیثم و زیتون میکرد الا رابطه با همچین موجود خطرناکی! خب نمیتونست فقط همونجا بچرخه و سیب و گلابی همایش را بخوره. خیلی با دقت و سرعت عمل، اتاق فرمان سالن جلات خصوصی را پیدا کرد و در را هم پشت سرش بست. زد اون نفر را ناکار کرد و نشست پشت سیستم. دید یه اقیانوس مطلب اونجاست. آرشیو کلیه ملاقات ها و جلسات مهمی که ابونصر در اون هتل با آدمای مختلف داشته روبروی مسعود بود. فورا با محمد ارتباط گرفت و قرار شد که با کمک بچه های اداره محمد و اینا کلیه محتوای اون سیستم ها را منتقل کنند ایران. کار فوق العاده پر ریسک و خطرناکی بود. محمد هم بهش گفت اما مسعود از خود گذشتگی کرد و تصمیم گرفت این کارو انجام بده. هنوز دو دقیقه طلایی انتقال مطالب شروع نشده بود و ویروس مدنظر تازه داشت آپلود میشد که فهمید هم اون بادیگاردی را که زیر راه پله ها زده بود به هوش اومده و هم اینکه نمیدونست چطوری و از طریق چه کسی اما عکس واقعیش با اطلاعات اولیه اش به همه نیروهای ابونصر جهت هشدار و به دام انداختنش داده شده! 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 ⛔️⛔️ ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت بیست و پنجم 🔺 دبی-اتاق فرمان جلسات مسعود همچنان در حال تلاش برای انتقال اطلاعات بود تا اینکه دید گوشیش روشن و ویروسی که بچه های محمد بهش رسونده بودند فعال شد. مسعود هم شروع به شمردن کرد: 1001 ... 1002 ... 1003 ... 1004 ... 1005 تا گفت 1005 بسم الله و یا صاحب الزمان گفت و سیم رابط را از گوشیش به سیستم اتاق فرمان وصل کرد. 🔺 مکان نامعلوم در یک مکان نامعلوم که عده زیادی سیستم وجود داشت و هرسیستم، روی میزی بود که جلوی اون میز، اسم مناطق خاص دنیا نوشته شده بود، خانمی با سر و وضع اروپایی همینطور که داشت با سیستمش کار میکرد، پنجره ای روی سیستمش باز شد و دید داره اطلاعات خاصی را کپی میکنه! وحشت زده شد و فورا زنگ اعلام خطر را زد و حتی بازم دلش طاقت نیاورد و از جاش بلند شد و به زبان عبری با صدای بلند گفت: «ورود غیر مجاز دارم. داره کپی میکنه. ورود غیر مجاز دارم!» 🔺 دبی-اتاق فرمان جلسات مسعود صدای پاهای زیادی میشنید که تند تند راه میرفتن و بعضیاشون هم میدویدند. از طرف دیگه هم چشم دوخته بود ثانیه ثانیه هایی که هر کدومش به اندازه یک سال داشت میگذشت و تمام نمیشد. نگران بود که نکنه یهو سر برسن و کار ناقص بمونه و دانلود نشه. کاری از دستش برنمیومد. خودش را در قفسی میدید که به محض خروج از آنجا دخلش اومده. به خاطر همین، ارتباطش را با محمد قطع کرد و رو زمین نشست و همونجا ... افتاد به سجده ... 🔺 مکان نامعلوم سه چهار نفر مرد و زن متخصص با زبان و لهجه عبری دور سیستم اون خانمه جمع شده بودند و داشتند تند تند با اون سیستم کار میکردند تا بلکه بتونن جلوی کپی را بگیرن و پنجره ای که باز شده بود را ببندند. همین طور افرادی که اطراف اون سیستم جمع شده بودند بیشتر و بیشتر میشد و همه نگران و استرس و هیجان.
بسم الله الرحمن الرحیم 🔵🔴⚫️آنچه گذشت⚫️🔴🔵 قسمت قبل، تیکه حساسی بود. امیدوارم خوب خونده باشید. گفتیم که مسعود در شرایط خاصی به اطلاعات مهم و نایابی دسترسی پیدا کرد که نه میشد بیخیالش شد و نه میشد با خیال جمع نشست و همش را به سیستم امن منتقل کرد. به خاطر همین با زور و توسل و سرعت عمل و از خودگذشتگی، از طریق روشی که محمد و اینا بهش گفتند همه اطلاعات را منتقل کرد. اون اطلاعات که در همان مکان نگه داشته میشد و آرشیو اولیه بود، به مکان نامعلومی وصل بود که در قسمت های پیش رو میفهمیم که کجاست؟ ولی اینو فهمیدیم که مهندسان و کسانی که پشت سیستم های دشمن بودند نتونستند هیچ غلطی بکنند و اگه هر کاری میتونستند انجام بدهند، اینجام میدادند. ولی نتونستن و اطلاعات منتقل شد. هیثم و زیتون و ابونصر و بقیه سالن را ترک کردند و به مکان امن رفتند و اصلا هیثم و زیتون متوجه حضور مسعود نشدند. ولی ... مسعود که حضورش لو رفته بود و حتی مکانش هم افشا شده بود(حالا از کجا؟ فعلا معلوم نیست!) گرفتار یه مشت گرگ و کفتار شد و شجاعانه جنگید و چندین نفر را زد و دست آخر هم شهد شیرین شهادت را نوش جان کرد. 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 ⛔️⛔️ ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت بیست و ششم 🔺 دبی-هتل هیثم و زیتون و اون پیرمرده جلوی ابونصر نشسته بودند. چون شرایط غیر عادی بود گارسون ها تلاش میکردند با پذیرایی و موسیقی آرام، همه چیز را معمولی نشان دهند. زیتون از ابونصر پرسید: علت به هم خوردن جلسه چیه؟ چرا با عجله ما را از آنجا خارج کردند؟ ابونصر گفت: مشکلی نیست. تیم ما قدری حساس است. وگرنه جای نگرانی نیست. هیثم: خب. حرف ما را شنیدید. پیشنهاد ما همین بود که گفتیم. نظر شما چیه؟ ابونصر: گمان نکنم دلیلی برای رد کردن پیشنهادتون داشته باشم. فرصت میخوایم که این تعداد و برندی که میخواید آماده کنیم. پول را چطوری منتقل میکنید؟ هیثم: طرفِ ما مشکلی برای پرداخت نداره. به هر نحو که شما مدنظرتون باشه. ابونصر: میتونم حدس بزنم برای کجاست ولی چون رسم معامله ما این نیست که تجسس کنیم سوال نمیپرسم. فقط یک هفته فرصت بدید. بعدش هم لبخندی زد و زیتون و هیثم هم به هم نگاهی انداختند و لبخند زدند و به سلامتی جمع، استکان کوچک شراب را نوشیدند. 🔺 یک هفته بعد 🔺تهران-اداره محمد جلسه ای تشکیل شده بود و بچه های فنی و کارشناس تحقیق و کارشناس موشکی و تیم محمد و چند نفر از مقامات قرار بود اطلاعاتی که مسعود فرستاده بود و آنالیز کرده بودند را با هم به اشتراک بذارن و به جمع بندی برسند. تیم آنالیز: اینقدر خیالشون از بابت اون هتل و با سطح امنیتی فوق العاده اونجا راحت بوده که حتی داده های موجود رو کدگزاری نکرده بودند. و اصلا مثل اینکه قرار نبوده جایی منتقل بشه. بانک اطلاعات جلسات ابونصر اونجا بوده و فقط یک پل به بانک جامع فروش تسلیحات داشتند. محمد: به کجا؟ تیم آنالیز: تل آویو! محمد: مطمنید؟ تیم آنالیز: شک نکنید. در مرحله انتقال داده ها از اون طرف هم تلاش کردند که جلوی ما را بگیرند اما چون مطالب کد نداشت و ما به بانک اصلی دسترسی داشتیم و اونا فقط حالت ناظر داشتند نتونستند جلوی ما را بگیرند و ما جلوی چشم اونا تمام مطالب و محتوای به اون سنگینی رو به سیستممون منتقل کردیم.
بسم الله الرحمن الرحیم ⚫️🔴🔵آنچه گذشت🔵🔴⚫️ هیثم اینقدر سقوط کرده بود که حتی در جلسه با ابونصر و زیتون لب به شراب زد و به سلامتی جمع و جوش خوردن معامله پیک میزدند! اما در یک طرف دیگر؛ محمد و تیمش فهمیدند که تنها کسی که هویت مسعود را داشت و از داخل ایران به تیم اسراییلی ابونصر گرا داده و سبب شهادت مسعود شد و همچنین هیثم و زیتون را با برنامه قبلی وارد تیم تجاری موشکی وتامین قطعات کرده و به موقع از ایران خارج شده حامد بود. همان حامدِ مسئول میز اسراییل! 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 ⛔️⛔️ ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت بیست و هفتم 🔺دو روز بعد 🔺پاریس-دفتر کار هیثم صبح زود که هیثم تازه به دفترش رفته بود پس از صرف صبحانه و مطالعه سرمقاله های روزنامه های صبح، پشت سیستمش نشست و بلافاصله بعد از کانکت شدن، پیامی را از دفتر مرکزی حزب الله دریافت کرد که نوشته بود: «عصر، ساعت 5 همانجا» هیثم متوجه شد که همان روز عصر در دفتر کار خودش جلسه ای تشکیل خواهد شد. به خاطر همین همه برنامه اش را جوری چید که همان عصر در دفترش بتواند ملاقات را مدیریت کند. عصر سرِ ساعت 5 جلسه آغاز شد. با حضور هیثم و دو نفر از فرستادگان مخصوص دفتر مرکزی از بیروت. نفر اول: شما در معاملات و موضوعاتی که مربوط به روابط خارجی ما بوده بسیار خوب درخشیدید و به نظر میرسه که با توجه به ظرفیت بالای شما باید مسئولیت های بزرگتری را به شما بسپاریم. نفر دوم: معامله شما با ایران هم به خاطر تحریم های گسترده ای که علیه ایران به تازگی وضع شده، فعلا از دستور کار خارج شده و شما هم از اولویت برنامه تون خارجش کنید. هیثم: ما به نتایج خوبی رسیدیم. چرا باید اون معامله بسیار بزرگ و شیرینی که با هزار زحمت طراحی شده و حتی ملاقاتاش هم گذاشته شده، لغو بشه؟ نفر دوم: عرض کردم که به خاطر تحریم های جدید. میشه بپرسم الان در چه مرحله ای هست؟ هیثم: مرحله پرداخت اولیه وجه از طرف ما و تحویل اولین فاز از طرف اونا. نفر اول: کجا قراره این معامله صورت بگیره؟ تا جایی که من اطلاع دارم مبلغی از طرف ایران پرداخته نشده. هیثم: بله. قرار شد زیتون از محلّ حساب خودم برداشت کنه تا بعد. مشکلی پیش اومده؟ نفر اول: بفرمایید در چه مرحله ای هست؟ عرض میکنم. هیثم: امشب. ترکیه. نفر دوم: شما برای تحویل محموله تشریف نمیبرید ترکیه؟! هیثم: نه. زیتون را فرستادم. نفر اول: زیتون الان ترکیه است؟ هیثم: دیگه دارم نگران میشم. این سوالات طبیعی نیست! نفر دوم با لبخند: نه ... نه ... نگران نشید ... صرفا برای اطلاع دقیق تر از پروژه پرسیدم. هیثم: بله. ترکیه است. ینی ... آره فکر کنم ... باید ترکیه باشه. نفر دوم: میشه الان چک کنید که ترکیه هستند یا خیر؟ ما خبرهایی داریم که نگران جان و امنیت ایشون هستیم! هیثم: چه خبرهایی؟ پس چرا وقتی میپرسم میگید نه؟ نفر دوم: توضیح میدم. بفرمایید باهاشون یک تماس بگیرید تا خیال ما هم راحت بشه. هیثم: شما منو هم نگران کردید. اینو گفت و پاشد رفت سراغ گوشیش و شروع به تماس گرفتن با زیتون کرد. دو سه بار تماس گرفت تا وصل شد. وقتی هم که وصل شد، گوشیش خاموش بود.
بسم الله الرحمن الرحیم ⛔️⛔️ قسمت آخر ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی 🔺تهران-اتاق جلسات اداره محمد محمد برای سه نفر از مقامات که قرار بود برای معاون وزیر گزارش نهایی بنویسن، باید توضیح میداد تا جمع بندی کنند. به خاطر همین همه مدارک را از بچه ها گرفت و کلّ شب و روز قبلش روی اونا کار کرد و با آمادگی رفت جلسه. آقای قدوسی: فکر نمیکنم تا الان پرونده ای به این بدی مطالعه کرده باشم. نفوذ همیشه بوده و هست و خواهد بود اما بیخ گوش خودمون تا این حد بالا و موثر واقعا جای تاسف داره. حتی سبب میشه مردم و افکار عمومی احساس بدی بهشون دست بده و اعتمادشون به سیستم از بین بره. آقای ذکایی: منم وقتی مطالعه کردم خیلی ناراحت شدم. بیش از بیست سال با حامد از نزدیک کار کرده بودم و نمیدونم از کجا و از کی این اتفاق براش افتاده که تا این حد به قهقرا بره. ولی موافق نیستم که اگر به گوش مردم و افکار عمومی برسه، باعث سلب اعتمادشون میشه. چون بالاخره ما نباید از خودمون مدینه فاضله ترسیم کنیم. ما هم اشتباه داریم نقاط قوت و موثر هم داریم. اتفاقا اگر مردم و افکار عمومی متوجه بشن، بنظرم میتونن به ما کمک کنن و هر کدام به عنوان یک افسر اطلاعاتی، منابع خوبی برای جامعه امنیتی ما باشند. آقای وحیدی: با دکتر ذکایی موافقم. اگر قرار شد به گوش مردم برسه، باید خودمون دست به کار بشیم و در جنگ روایت ها دستِ پیشی بگیریم. وگرنه مقهور و مغلوب روایتی میشیم که بعدا رسانه های معاند به خورد مردم میدن. آقای قدوسی: بله. به شرطی که درست روایت بشه و همه شخصیت ها و وقایع، بدون خورده شیشه و زهرماری به سمع و نظر مردم برسه و خودشون تصمیم بگیرن و آگاه بشن موافقم. آقای ذکایی: بحث از جای خوبی شروع شد. از اینکه مردم نامحرم نیستند. از اینکه باید در جنگ روایت ها منفعل عمل نکنیم. نشه مثل فلان مسئله که رییس امنیت ملی یه حرف زد ... رسانه های ما یه حرف دیگه ... رسانه های برادرای ما یه حرف کلا متفاوت دیگه ... این وسطم یه عده مریض، ماهی خودشون از آب گرفتن و به عناوین مختلف، جامعه اطلاعاتی را هدف قرار دادند و یه عده از برادرای نهادهای هم عرض هم خرج توپ خونه بهشون دادن و متاسفانه شد عرصه تسویه حساب ها و عقده گشایی ها! آقای وحیدی: حالا جای گفتن نداره ولی ما یادمون نرفته که مسئول میز اسرائیل یه دیگه هم... آقای قدوسی: آقا ... آقا ... صلوات بفرست ... محمد: اللهم صلّ علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. آقا اجازه میفرمایید؟ وحیدی: بسم الله برادر ذکایی: بفرمایید قدوسی: بله. بفرمایید! محمد بسم الله گفت و شروع کرد. چیزی حدود دو ساعت توضیح و جمع بندی شد. محمد: طبق تحقیقات ما مهم ترین ماموریت حامد این بوده که به هر ترتیبی هست، رقیب جدی اسراییل در تولید و توزیع محلول های کشنده را از بین برداره. رقیب جدی اسراییل در این خصوص، انگلستان بوده. ولی حامد دستور داره که رقیب اسراییل را با بزرگترین دشمنش یعنی ایران و حزب الله از میان برداره. به خاطر همین دختری به نام زیتون به هیثم معرفی میکنند که در اصل، هم نفوذی اسراییل در لابراتوار انگلیسی بوده و هم نفوذی اسراییل در تشکیلات حزب الله محسوب میشده. ذکایی: ینی اسراییل، حامد را خرج برداشتن یک رقیب و حتی از اون بالاتر، ایران و حزب الله را گرفتار کینه شتری انگلیسی ها کرد؟ محمد: دقیقا. اگر این مسئله پیش نیومده بود، شاید هیچ وقت حامد هم لو نمیرفت و یا ماموریتش به همین زودی تمام نمیشد! قدوسی: البته خیلی هم زود تمام نشده. حالا اگه ماموریت حامد فقط همین بوده! آخه چیزی که داری میگی، از قبل از شهادت حاج عماد تا الان حداقل سیزده چهارده سال طول کشیده! محمد: دقیقا. منظورم منم همینه.تیر در ترکشی بوده که ارزش سوختن داشته که اینجوری پاشد و به موقع در رفت. چون هم ماموریتش تمام شده بوده و هم داشتن با آدرس اشتباه داده به ایران در خصوص معامله یکی از قطعات موشکی، نقشه خطرناکتری برای صنعت دفاعی و موشکی ما میریختند. وحیدی: حامد تنها بد بیاری که داشت که شاید تا الان هم از اون طرف خیلی در فشار و منگنه قرارش داده باشند، افشای حجم سنگین اطلاعاتی بود که توسط مسعود به ما منتقل شد. محمد: اصلا بذارین اینجوری بگم که خون مسعود بود که باعث افشای حامد شد. اگه جَهد و تلاش و هوش و ایثار مسعود نبود، اصلا حامد لازم نبود به اسراییل اطلاع بده که مسعود دنبال ابونصر هست و بهش نزدیک شده! وحیدی: اینجوری باز بهتره که بگیم حتی اگر ما این حجم از اطلاعات سرسام آور هم نداشتیم، همین که شرّ حامد از سیستم کم شد و هیثم و زیتون هم از تشکیلات حزب الله رفتند بُرد خیلی زیادی داشتیم. قدوسی: آره. اما اینکه الان یکی از بانک های خام دشمن را در دست داریم و میتونیم هر استفاده ای ازش بکنیم و جبهه جدیدی روبروی اسراییل باز کردیم، این دیگه به عظمت خون و عملیات تک سربازی و تک سرداری مسعود برمیگرده.