لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
-----------♡♡{❤}♡♡-----------
@chadorihaAsheghtaran
-----------♡♡{❤}♡♡-----------
#باران
هدایت شده از شࢪوط یہدݪٺنڱ
شࢪایط کپـے مطالب:↯‴‴
…یکم↯
به هیچ وجه از کپی مطالبی
که در زیرنویس آن 《ادمین ساخت》
و کپی ممنوع میباشد کپی نفرمایید.
…دوم↯
کپی مطالب مذهبی و دینی با نیت
رواج اسلام و تفکر درست جایز است
《اگر فروارد بشه بهتره↻↻》
…سوم↯
کپی پیا پی از مطالب کانال
حتی مذهبی جایز نیست.
…چهارم↯
فقط در صورت نیاز بیش از حد
از مطالب کانال استفاده شود آن هم نه به صورت گزینه سوم⇧↻
…پنجم↯
خواهشا مطالب کانالمون را فوروارد کنید.
…ششم↯
دوست من خدا در همه حال بینا است
پس مراقب همه کار هایت باش...
♥♢♡♧امید وارم حمایت هاتون فراموش نشه♧♡♢♥
-----------♡♡{❤}♡♡-----------
@chadorihaaasheghtarand
-----------♡♡{❤}♡♡-----------
بسم الله الرحمن الرحیم
⚫️🔴🔵آنچه گذشت🔵🔴⚫️
✔️زیتون: هیثم من اینجا امنیت ندارم. هر وقت دنبال مشتری و بازاریابی میگرده و اعصابش خورده پامیشه میاد اتاق من و مرتب با من حرف میزنه و استرس وارد میکنه و گاهی هم اینجوری ...
هیثم: تحمل کن. فشارش کم میشه. شرکای من دارن به نتایج خوبی درباره شما میرسن. به نظرم دور نیست که با هم تفاهمنامه و قرارداد بنویسیم.
✔️قربان فکر نکنم به صلاح باشه که حامد اینقدر در رابطه اش با دوستان ما در منطقه ورود داشته باشه.
محمد: من باهاشون صحبت میکنم. ولی نیاز به اطلاعات بیشتری دارم. شواهدش را بفرستید به سیستمم.
مکالمات خارج از چارچوب در ارتباطات ماهواره ای گزارش شده.
محمد: قابل گذشت و چشم پوشی نیست. بررسی کنید.
✔️مسعود: ما هیچ اطلاعاتی از این پیرمرد انگلیسی نداریم. منظورم اطلاعات حرفه ای مربوط به خودشه. نه اون چیزایی که از خط و ربطش با بقیه فهمیدیم.
حامد: اطلاعاتش توسط یکی از کارمندان اداره مالیات لندن با نام عملیاتی p12 به دستت میرسه. اخلاقش اینطوریه که همان لحظه تحویل فلش، محل قرار را مشخص میکنه.
🔸🔹🔸🔹🔸🔹
⛔️#شوربه⛔️
✍محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت-هفتم
🔺لندن-دفتر کار p12
پیرمرد چشم دوخته بود به کامپیوترش و با دقت در حال انتقال اطلاعات رییس لابراتوار بر روی یک فلش بود. از عکس های دوران کودکی تا پیری و کلیه سوابق و تعهدات و ... را جا به جا کرد.
بعد از اینکه اطلاعات را منتقل کرد، فلش را در تلفن همراه خود جاساز کرد و از جاش بلند شد و یک لیوان آب خورد و باقی مانده آب را هم درون گلدان ریخت. پالتو را برداشت و پوشید و چراغ ها را خاموش کرد و از دفترش خارج شد.
🔺لندن-گیت ورود و خروج اداره مالیات
مثل ورود و خروج از یک مرکز نظامی سختگیری میکردند و همه چیز را چک میکردند. وقتی چشم دربان سیاه پوست آنجا به p12 خورد، لبخندی زد.
-امروز زودتر میری خونه!
-کمی خستم. باید قدم بزنم.
-کی بازنشسته میشین شماها؟
-وقتی صورتت همرنگ دندونات شد.
چند نفری که اونجا بودند خندیدند و به p12 سخت نگرفتند. p12 هم کیفش را برداشت و خدافظی کرد و از اداره خارج شد.
🔺تهران-دستگاه امنیتی-اتاق حامد
حامد که در حال امضا و مطالعه اسناد و کاغذهای روی میزش بود و معلوم بود خیلی کار داره، صدای گوشی درون کیفش را شنید. درآورد و به صفحه p12 رفت.
-آماده است. تا بیست دقیقه دیگه خیابان بیست و یکم. فرعی دوم. میز آخر رستوران محلی.
-کارت حرف نداره. کاش زودتر با شما آشنا شده بودم.
یک گوشی دیگر را برداشت و همان لحظه با مسعود تماس گرفت.
-سلام. همین حالا خیابان بیست و یکم. فرعی دوم. میز آخر رستوران محلی.
-سلام. باشه. عجوله؟
-آدم خاصیه. معطل کسی نمیشه.
🔺لندن-رستوران محلی
مردی با بارونی بلند و محاسن خیلی کوتاه وارد شد. چشم چرخاند و به همه جای رستوران نگاه کرد. چشمش به میز آخر افتاد. اما دید هیچ کس آنجا نیست و طرف معامله رفته! ناراحت شد و نگاه به ساعت کرد و دید از زمان قرار، پنج دقیقه دیر کرده.
رفت پیش صاحب رستوران و باهاش صحبت کرد.
-من با پدرم اونجا(دستش را به طرف میز آخر دراز کرد) قرار داشتیم. کی رفت؟
-اومد نشست و یه چایی سفارش داد. وقتی چاییش تمام شد رفت.
مرد دید گارسون همه میزها را تمیز میکند الا همان میز آخر. دوباره چشمش به لیوان چایی خورد و اندکی به فضا مشکوک شد. از صاحب رستوران جدا شد و به طرف میز رفت. یک نگاه به اطرافش انداخت و با ناامیدی روی صندلی پیرمرد نشست. صندلی پیرمرد دقیق روبروی پنجره ای بود که به پیاده روی آنجا دید داشت.
همین طور که به لیوان و یک عدد قند کنارش نگاه میکرد، نظرش به تهِ استکان جلب شد. دقیق تر نگاه کرد. دید یک فلش در درون استکان است. چشمانش برق زد و فلش را خیلی با احتیاط، طوری که کسی متوجه نشود برداشت و گذاشت توی جیبش.
چشمش به کاغذ کوچکی افتاد که دو قند در آن بوده و یکی از آن قندها خورده شده. روی کاغذ خیلی کوچک نوشته شده بود: «روز بخیر!»
🔺لندن-پیاده رو جلوی رستوران
پیاده رو خلوت بود و p12 درحالی که دو قرص نان در یک دست و کیفش در دست دیگرش بود با همان آرامش همیشگی از کنار پنجره رد شد. نگاهی به سرِ جایش انداخت و دید آن مردی با او قرار داشته وارد رستوران شده و آن لحظه روی صندلیش نشسته و در حال مطالعه کاغذ کوچک است. ضمنا خبری از فلش درون لیوان شیشه ای نیست و معلوم میشود که آن را هم برداشته.
همین طور که به منتهی الیه پنجره رسیده بود، لبخندی زد و عبور کرد و رفت.
🔺بیروت-دفتر کار مسعود
معلوم بود که مسعود مدتی را منتظر شیخ قرار مانده و مرتب به ساعتش نگاه میکرد. تا اینکه شیخ وارد شد و فورا شروع به صحبت کردند.
-پیرمردی که هیثم آمارش داد و رییس لابراتوار زیتون هست بازنشسته mi6 هست. کدی که در اطلاعات رابط حامد برای ما اومد، میگه که اون امنیتی بوده.
-ینی میخوای نتیجه گیری کنی که اون لابراتوار لعنتی هم زیر نظرmi6 اداره میشه؟
-مشکل و یا بهتره بگم نکته اصلی همین جاست. اداره مالیات لندن هیچ تراز مالی و مالیاتی از این فرد ثبت نکرده. ینی نه تنها دولت انگلستان زیر بار این لابراتوار نخواهد رفت بلکه میتونه ادعا بکنه که این فرد غیر قانونی عمل کرده و کلی از این بابا طلبکار بشه!
-عجب! این دیگه کیه که داره از دزد میزنه و میخوره؟
-یک شاه دزد به تمام معنا. گفتم بچه ها اونجا بیست و چهار ساعتی زیر نظر داشته باشنش تا ببینیم میتونیم به محل مونتاژ و یا شعبه های دیگشون پی ببریم؟
-دیر سید حسن گزارش آخرین پیشرفت از این پرونده را خواست. پس من همین چیزا بهشون منتقل میکنم.
-باید منتظر جواب بچه های اون ور باشیم. حواستون باشه که دستور سوختن چنین فردی فعلا صادر نشه. بالاخره دنیاست و هزار اتفاق!
🔺شب-تهران-دستگاه امنیتی-اتاق محمد
محمد که حامد را به دفتر کارش دعوت کرده بود، به محض وارد شدن حامد، به استقبالش رفت و همدیگر را برای لحظاتی در آغوش گرفتند. بسیار لطیف و مهربان با هم گپ و گفت کردند.
-وقتایی مثل الان که تازه سرِ شب هست و میدونم شاید تا دیر وقت نتونم برم خونه، شربت گلاب زعفران بیدمشک میزنم. اجازه بده الان که هوا دو نفره است ... بعله ... اینم از این ... بفرمایید...
-دستتون درد نکنه. بالاخره شما شیرازی ها اهل عرق بیدمشک و گلاب و شربتای خوشمزه. سرِ ما بی کلاه مونده.
-اختیار داری. شما دیگه کم کم شربت شهادت و اینا ان شاءالله.
-ای کلک! باز دیگه چه نقشه ای برامون ریختین؟
-ما کی باشیم بریم دنبال نقشه و نقشه بریزیم؟ نقشه خودش میاد و میگه منو بریز!
دو تاشون خندیدند. حامد چشماشو بست و از خنکای شربت لذیذی که محمد ریخته بود لذت برد. بعدش که نفسش جا اومد، شروع به صحبت کرد.
-محمد میدونم الان چرا اینجام. هر چند خودتم میدونی که ساعت ها هم بشینیم با هم حرف بزنیم خسته نمیشیم و حرف برای گفتن خیلی داریم. ارتباط من و تو جوری هست که دیگه در چنین دعوت هایی که خودت انجام میدی، نباید بشینم ببینم تو چی میگی و چرا شفاهی گفتی بیام. اولا دوستت دارم که شفاهی گفتی. دوما دوستت دارم که این قدر بهم توجه داری. سوما مخلصتم هستم و بذار به جای اینکه تو بگی، خودم بگم.
-عزیزی برادر. اینا هم که گفتی، آینه برگردون. همش خودتی. جان. درخدمتم.
-ببین من نمیتونم بشینم و نامه بازی و نامه نویسی کنم و بذارم فرصت ها از دست بره. همه انتقادی که الان به من داری و قبلا به من داشتند و شاید آینده هم به من وارد باشه همینه. احترام همه جای خود. هممون سربازیم. عجله هم در کار ما ینی سمّ مهلک. اما ببین محمد! من نمیتونم زمان را از دست بدم.
-میدونم. میشناسمت. منم نمیگم زمان را از دست بده. چرا که هیچ جوابی فردای قیامت برای این حرفم نخواهم داشت. من و بقیه حرفمون اینه که خارج از چارچوب نباشه. از محلّ خودش پیگیری کن. آدمایی که جاهای مختلف تو دنیا داریم، برای یک موضوع خاص تعریفشون کردیم. نه برای هر موضوعی و نه برای هر مسئله ای. بابا تو خودت که دیگه اوستایی. من دیگه نباید بگم. روحیت جهادی، درست. بسیجی، درست. انقلابی، درست. ولی دیگه تو که میدونی اینجا چه خبره؟ اینجا برای بار دوم در احوالپرسی به یکی بگی چه خبر؟ بد نگات میکنه! اون وقت تو داری اینجوری ورود میکنی و توقع داری همه مثل من با یه شربت گلاب بیدمشک زعفران سر و وضعش را هم بیارن؟!
-درست میگی. باشه. سعیمو میکنم. ولی بدون شرعا هیچ چیزی گردن نمیگیرم. همش که قانون نیست. وجدان و شرع و این چیزام هست.
-قربون رو ماهت برم میفهمم. تو که آمار منو از شیراز و اینجا داری. میدونی منم مثل خودتم. ده تا تذکر شفاهی و کتبی تو پروندمه. به خاطر چی؟ به خاطر همین که دلم میسوزه و جواب وجدان و شرع نمیتونم بدم و میرم کار خودمو میکنم. اما الان فهمیدم اگه هممون همینجوری فکر کنیم، به فنا میریم. دیگه سنگ رو سنگ بند نمیشه. حامد قبول کن نباید کاری که تو داری میکنی، تبدیل به رویه بشه.
حامد نفس عمیقی کشید. معلوم بود که از یک طرف حرفهای محمد را قبول داره و از یک طرف دیگه...
-چشم. باشه. عوض میکنم. رویه را عوض میکنم.
-بریزم یه لیوان دیگه؟
-خوشمزه بود که. بریز حالا.
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#باران
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
-----------♡♡{❤}♡♡-----------
@chadorihaAsheghtaran
-----------♡♡{❤}♡♡-----------