eitaa logo
یگانه
41هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
937 ویدیو
2 فایل
قراره با تک تک قصه ها عاشقی کنیم ...💚 هر روز دو پارت از داستان ها تقدیم نگاه مهربونتون میشه😍 جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🌺 کپی حرام و پیگرد قانونی و الهی دارد تعرفه تبلیغات 👇 https://eitaa.com/joinchat/3111452818C9571b65a83
مشاهده در ایتا
دانلود
یگانه
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️ ❄️✨ ❄️ ⚜ پـــٰازِݪ ⚜ فصل ۴ نگاهم کرد و گفت: _چطور می تونی بگی خوشبختیم؟!... حلما تموم خوشبختی ما بود ... با رفتنش من یه مادر بدبختی ام که یه تیکه از قلبم رو گم کردم. نباید اما شد ... عصبی شدم و فریاد کشیدم. _ سوگل ... بس کن تو رو خداااااا....خسته شدم.... حلما رفت....حلما دیگه بر نمی گرده.... اما من و تو هنوز زنده ایم.... سرش را پایین انداخت و آهسته زمزمه کرد. _کیان ...‌ اگه باعث عذابتم ... من میذارم میرم.... میرم یه جایی که خودم باشم و این درد ...‌ بسوزم و بسوزم تا زودتر بمیرم. کلافه شدم از این حرفش و نفهمیدم چطور دقایقی که می گذشت مرا سمت دیوانگی پیش برد. _خوبه ... عالیه... باز رسیدیم به همون جایی که عادتته... بذاری و بری .... اینه زندگی از نظر تو ؟!.... که هر وقت خوب و خوش هستیم خوشبختی و هر وقت ناراحتی بذاری بری؟!!! جوابم را نداد اما من دیوانه شده بودم گویی. باز دوباره ترسی در دلم موج گرفته بود که شاید سوگل برود و همین ترس بر دیوانگی ام می افزود. نگاهش کردم. آهسته می گریست که با عصبانیت باز فریاد زدم. _حرف بزن...‌ اگه می خوای بری واقعا ، منم تمومش کنم.... فکر کردی زندگی بدون حلما برای من راحته؟ سر بلند کرد و نگاهم و پرسشی‌ عجیب. _چطور می خوای تمومش کنی؟ اسلحه ام را از پشت کمرم و زیر کتم بیرون کشیدم و گذاشتم روی شقیقه ام. _اینجوری چطوره؟!... دوست داری؟ نگاهم کرد.اشکی از چشمانش افتاد و سکوت کرد.سکوتی که بیشتر مرا آزرد. _بزنم؟!....تمومش کنم؟!... جواب بده. چون سکوت کرد ، با حرص گفتم: _باشه.... خودت خواستی... و سمت در رفتم که بلند گفت: _کیان... ایستادم اما سمتش برنگشتم. _منو ببخش... دستم از کنار شقیقه ام با همان اسلحه سقوط کرد. سرم از کنار شانه ، نرم چرخید به پشت سر. می گریست و نگاهم می کرد که برخاست و سمتم آمد.سرش را روی سینه ام گذاشت و با گریه گفت: _حال این روزام دست خودم نیست.... ببخشید اذیتت می کنم. ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ✨@yeganestory✨✨✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️ کُپی حَرام اَست و نویسنده راضی نیست و پیگرد الهی و قانونی دارد ❄️ ❄️ ❄️✨ ❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
_ یه یادآوری! قشنگ قدرخودت رو بدون خب؟..🌱
16.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عذاب بی‌حجابی خانم دکتر جوان در تجربه‌ی نزدیک به مرگ هرکسی مادرش و خواهرهایش بخصوص خانمش را دوست دارد آنان را با خوشرویی آگاه کند که خدای نکرده طوری پوششان نباشد که هم باعث به گناه افتادن مردم وهم باعث آتش رفتن خودشان بشود @yeganestory
گاهی دلم هیچ چیز نمی‌خواهد جز گپ ریز ریز با مادرم هی من حرف بزنم هی او چای تازه دم بریزد، هی چای‌ام سرد بشود هی دلم گرم. ❖ 🍁🌾🍁🌾🌾🍁🌾 🌾 🍁@yeganestory 🍁 🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
یگانه
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️ ❄️✨ ❄️ ⚜ پـــٰازِݪ ⚜ فصل ۴ دستی به موهای فر و‌ خوش حالتش کشیدم و سرم را روی سرش گذاشتم. _سوگل به فکر منم باش.... دارم دق میکنم از داغ حلما.... بذار تو‌ رو میبینم آروم بشم. آهسته گریست. _چطوری آخه؟!.... وقتی حال خودم اینقدر خرابه چطور .... در اتاق حلما رو قفل کردی تا مثلا من گریه نکنم اما من هر روز میرم پشت در اتاقش می شینم و باهاش حرف می زنم. آهی کشیدم از شنیدن این حرف و گفتم: _در اون اتاق می تونه باز بشه ...اما به حال روحی تو بستگی داره... می دونی چند شبه که پشت در اتاق حلما می خوابی و حتی سراغی از من نمیگیری؟ .... نمیگی شاید یکی از همین شبا از غصه دق کنم؟!... تو فقط حلما رو از دست دادی اما من هم حلما رو و هم تو رو از دست دادم. آن روز شاید آرام شد اما این حال خراب سوگل باید درمان می شد. تا چهلم حلما چیزی نمانده بود. بعد از چهلم بود که سوگل را هم پیش یک مشاور مذهبی بردم هم یک روانپزشک. دستوراتی که هر دو دادند تقریبا کارساز بود اما نه تا اندازه ای که فکرش را می کردم چون.... بالاخره بعد از چهلم حلما ، به اداره برگشتم اما هر دو ساعت یکبار به سوگل زنگ می زدم. این تنهایی اش در خانه ، برایم کمی نگران کننده بود . در همان جلسه اول حضور من بعد از چهل روز ، در اداره ، فروغی جلسه گذاشت. _من واقعا از این حادثه متاثر شدم اما یک فرصت مناسبی پیش اومده که تو می تونی انتقام خون دخترت رو از عوامل این باند بگیری. خشکم زد و بی تردید پرسیدم: _چه فرصتی؟! _ سهیل مامور مخفی ما در باند گزارش داده که هیچ جاسوسی توی اداره پیدا نکرده .... و حتی هنوز مطمئن هست که اصلا این آدم ربایی کار این باند نبوده! _پس کار کی می تونه باشه؟ فروغی نگاهم کرد و مصمم گفت: _این همون چیزیه که تو باید کشفش کنی.... می خوایم تو رو به عنوان یک خرده فروش مواد مخدر که می خواد وارد این باند بشه جا بزنیم.... این می تونه فرصت مناسبی باشه که بتونی خودت بری و از نزدیک همه چیز رو پیگیری کنی .... هم می تونی سرنخ بدست بیاری هم می تونی اگه این باند و اعضای اونو مقصر دیدی ، انتقام خودتو ازشون بگیری...چطوره؟ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ✨@yeganestory✨✨✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️ کُپی حَرام اَست و نویسنده راضی نیست و پیگرد الهی و قانونی دارد ❄️ ❄️ ❄️✨ ❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
پارت اول به وقت لیلی C꯭᭄ꨄ︎ https://eitaa.com/3261002/65771 پارت اول پازل C꯭᭄ꨄ︎: https://eitaa.com/3261002/75879 رمان جدید پاد بزودی C꯭᭄ꨄ︎: https://eitaa.com/yeganestory/110411
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤🏴🩶 محبوبم از همه‌چیز به سوی عشقِ تو می‌گریزم 💟 امام زمانم ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
17.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ جدید ابوذر روحی با عنوان «طوفان الاربعین» منتشر شد .. ..
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️ ❄️✨ ❄️ ⚜ پـــٰازِݪ ⚜ فصل ۴ در فکر فرو رفتم .... تا جایی‌که با همان افکار به خانه برگشتم و باز تا کلید انداختم و در را باز کردم صدای گریه ی سوگل را شنیدم. کنار در خشکم زد . به صدای گریه اش گوش کردم و نگاهم در تاریکی خانه چرخید. در اتاق خودمان بود . سمت اتاق پیش رفتم و از لای در نیمه باز نگاهش کردم. روی تخت افتاده بود و می گریست. در اتاق را هل دادم و کامل گشودم که متوجه ام شد. _تویی کیان؟.... کی اومدی؟ _همین الان... حالت خوبه؟ لبخند بی رنگ و رویی زد. _آره.... نشست روی تخت که وارد اتاق شدم و پیراهنم را آویز پشت در کردم و گفتم: _سوگل می خوام با زانیار حرف بزنم .... یه مدتی بری خونه ی اونا... _چی؟!... برم پیش نازی؟! نگاهم سمتش رفت. _آره.... من از آخر هفته شاید برم یه ماموریت جدید.... نمی خوام تو توی خونه تنها باشی... از طرفی هم می ترسم بگم بری پیش مادرم....اما خونه ی زانیار ...اونجا برات خوبه.... یه مدت از خاطره های گذشته هم جدا میشی. _من هیچ جا نمی رم کیان. با عصبانیت نگاهش کردم. _میگم دارم میرم ماموریت خونه تنها میشی ... چرا لج می کنی؟! _لج نمی کنم.... خونه ی خودم راحتم... تو بگو این چه ماموریتیه که یک دفعه ای پیش اومد؟! چند ثانیه سکوت کردم . اول نمی خواستم حرفی بزنم اما کم کم فکر کردم شاید برای آرامشش لازم باشد. _دارم میرم وارد همون باندی بشم که حلما رو گروگان گرفته بودند. نگاهش در چشمانم خشک شد. _میری انتقام حلما رو بگیری؟! _ان شا الله... تا خدا چی بخواد ... برام دعا کن . ناگهان برخاست و با لبخندی رو به من گفت: _برم برات چایی بریزم. متعجب از این عکس العمل او فقط نگاهش کردم. اما عجایب دیگری در راه بود. چایی برایم ریخت . یک بشقاب میوه روی میز پذیرایی گذاشت و تا من نشستم روی مبل کنارم نشست. _خوبی سوگل؟! باز با لبخند گفت: _خووووووب.... ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ✨@yeganestory✨✨✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️ کُپی حَرام اَست و نویسنده راضی نیست و پیگرد الهی و قانونی دارد ❄️ ❄️ ❄️✨ ❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
پارت اول به وقت لیلی C꯭᭄ꨄ︎ https://eitaa.com/3261002/65771 پارت اول پازل C꯭᭄ꨄ︎: https://eitaa.com/3261002/75879 رمان جدید پاد بزودی C꯭᭄ꨄ︎: https://eitaa.com/yeganestory/110411
یگانه
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️ ❄️✨ ❄️ ⚜ پـــٰازِݪ ⚜ فصل ۴ نگاهم به او بود که شانه اش را به شانه ام چسباند و گفت: _کیان .... توی این ماموریت تنهایی ؟ _آره ... چطور ؟ _نیاز به همراه نداری؟ _نه .... _خب اگه یکی دیگه هم باهات وارد ماموریت بشه که خوبه .... خوب نیست ؟ _این ماموریت خطرناکه....نمی خوایم جون چندین نفر رو به خطر بندازیم.... نگرانم نباش من بخاطر حلما هم که شده .... انتقام سختی ازشون می گیرم. نگاهش توی صورتم ماند و سکوت کرد . چایی ام را که خوردم گفت: _کیان .... بریم بیرون.... _بیرون؟! _آره ... بریم باهم بیرون یه دور بزنیم ...یه چیزی هم واسه شام میگیریم. با آنکه خیلی خسته بودم و حال نداشتم اما چون بعد از مدت ها سوگل این پیشنهاد را داد قبول کردم. هر دو آماده شدیم و به اصرار سوگل حتی پیاده راه افتادیم . بعد از مدت ها ، شاید از شنیدن خبر ماموریت من ، احساس کردم ، حال و هوایش عوض شد. یک لبخند عجیبی روی لبش بود که مرا دلگرم می کرد. این حالش باعث شد تا پیشنهاد بدهم شام به یک رستوران برویم.... هوای سرد اواخر پاییز بود اما سوگل اصرار که به سفره خانه سنتی برویم... یک رستوران باغ که نزدیکمان بود و در محوطه بیرونی ، روی یک تخت نشستیم. اول سفارش چای دادم تا کمی گرم شویم .سوگل کمر استکان باریک روی سینی را گرفت و گفت: _کیان ... یه خرما به من میدی. دست دراز کردم و خرمایی از روی سینی برداشتم و سمتش گرفتم که دست دراز کرد و خرما را گرفت و .... چایی اش را که خورد حس کردم مچ دستم زیادی سبک شده است! نگاهی به مچ دستم و جای خالی ساعت مچی ام انداختم. _ساعتم دستم بود!.... ساعتم رو‌ کجا انداختم؟! صدای خنده ی سوگل مرا بهت زده کرد. ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ✨@yeganestory✨✨✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️ کُپی حَرام اَست و نویسنده راضی نیست و پیگرد الهی و قانونی دارد ❄️ ❄️ ❄️✨ ❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
پارت اول به وقت لیلی C꯭᭄ꨄ︎ https://eitaa.com/3261002/65771 پارت اول پازل C꯭᭄ꨄ︎: https://eitaa.com/3261002/75879 رمان جدید پاد بزودی C꯭᭄ꨄ︎: https://eitaa.com/yeganestory/110411
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️ به نسیمی دلخوشم که یاد شما را در هوایم می پراکند و با هر نفس عطر خوش حضور شما را در وجودم جاری می سازد ... ای کاش این چشم های منتظر به نور دیدارتان روشن گردد... 🌤 اللهم عجل لولیک الفرج 🤲💚🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عزیزترین آدمها مثل پازلن ... اگه نباشن ... نه جاشون پر میشه نه چیزی جاشونو می گیره قدر یکدیگر را بدانیم ...  ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🧚‍♀💞 ◇ ⃟
وَقتی می‌گوَیم مَن لی غَیرُکْ یَعنی بُریدِه‌اَم اَز این دُنیای بی اَرزِشْ اَز این دُنیای بی مَهدی... ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️ ❄️✨ ❄️ ⚜ پـــٰازِݪ ⚜ فصل ۴ ساعت مچی ام را در هوا تکان داد. _بفرمایید جناب سروان.... متعجب نگاهش کردم. خیلی وقت بود که از خاطره هایم هم محو شده بود که سوگل چه قابلیت هایی داشته است! اما از شیطنتش خیلی خوشحال شدم. سمتش رفتم و به جای آن که مقابلش باشم ، کنارش نشستم و با لبخند گونه اش را بوسیدم. _شیطون شدی!... یاد قدیما کردی... ساعتمو قاپیدی؟! خندید و با شوق گفت: _یادته کیان.... اومدی خونه مون تو روی من گفتی فکر نمی کنی من اون قابلیت هایی که می خوای رو داشته باشم.... منم سوییچ ماشینت رو زدم. _آره یادمه... _بعد از حرصم تو‌ اداره هم ساعتتو زدم.... تو هیچ وقت به من اعتماد نکردی. اخم کردم و نگاهش. _این چه حرفیه سوگل!... من بهت اعتماد داشتم و دارم.... _نه ...به کارام اعتماد نداری.... من واقعا همکار خوبی برات توی اون ماموریت نبودم؟! _چرا عزیزم بودی ... حالا هم بهترین شریک برای زندگیم....تو همیشه بهترینی. لبخند زد و چایش را سر کشید. بعد از مدت ها ، شام آنشب به من چسبید . هم سوگل با لبخند شامش را خورد و هم من ... شب خوبی بود اما... وقتی به خانه رسیدیم از خستگی داشتم غش می کردم.... خدا را شکر که نمازم را در اداره خوانده بودم و افتادم روی تخت و نفهمیدم چطور خوابم برد! فردای آن روز با زانیار هم در مورد سوگل حرف زدم و خواستم که تمام مدت ماموریت من سوگل به خانه ی آنها برود و طبقه ی دوم خانه ی آنها ، که قبلاً خانه ی مجردی زانیار بود ، بماند. زانیار حرفی نداشت اما به نظرم راضی کردن سوگل کمی سخت بود چون او می خواست در خانه بماند. هنوز در اداره بودم که سوگل به من زنگ زد. _کیان...هنوز اداره ای؟! _آره عزیزم ...ولی دارم راه میافتم بیام خونه.... _باشه ...منتظرتم. و من متعجب از این تماس که نه چیزی خواست و نه زیاد حرفی زد ، سمت خانه راه افتادم. ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ✨@yeganestory✨✨✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️ کُپی حَرام اَست و نویسنده راضی نیست و پیگرد الهی و قانونی دارد ❄️ ❄️ ❄️✨ ❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
⋞💚🌤⋟ دل مرده‌ایم و یادِ شما جان می‌دهد به ما قلبیم و بودنت ضربان می‌دهد به ما..♥️ 『 اَلسـلامُ‌عَلَيْـكَ‌اَيُّہاالاِْمـامُ‌الْمَاْمـوُنُ‌✋🏻 』 ✨" ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
18.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥چقدر الویت زندگی منه؟ به همون میزانی که امام عصر من الویت زندگی من باشه او در زندگی من هست و دیگه من نمیتونم بگم امامم رو ترک کردم
عزیزترین آدمها مثل پازلن ... اگه نباشن ... نه جاشون پر میشه نه چیزی جاشونو می گیره قدر یکدیگر را بدانیم ...  ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🧚‍♀💞 ◇ ⃟