❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨
❄️✨❄️
❄️✨
❄️
⚜ پـــٰازِݪ ⚜
فصل ۴
#پارت_970
در فکر فرو رفتم .... تا جاییکه با همان افکار به خانه برگشتم و باز تا کلید انداختم و در را باز کردم صدای گریه ی سوگل را شنیدم.
کنار در خشکم زد . به صدای گریه اش گوش کردم و نگاهم در تاریکی خانه چرخید.
در اتاق خودمان بود . سمت اتاق پیش رفتم و از لای در نیمه باز نگاهش کردم. روی تخت افتاده بود و می گریست.
در اتاق را هل دادم و کامل گشودم که متوجه ام شد.
_تویی کیان؟.... کی اومدی؟
_همین الان... حالت خوبه؟
لبخند بی رنگ و رویی زد.
_آره....
نشست روی تخت که وارد اتاق شدم و پیراهنم را آویز پشت در کردم و گفتم:
_سوگل می خوام با زانیار حرف بزنم .... یه مدتی بری خونه ی اونا...
_چی؟!... برم پیش نازی؟!
نگاهم سمتش رفت.
_آره.... من از آخر هفته شاید برم یه ماموریت جدید.... نمی خوام تو توی خونه تنها باشی... از طرفی هم می ترسم بگم بری پیش مادرم....اما خونه ی زانیار ...اونجا برات خوبه.... یه مدت از خاطره های گذشته هم جدا میشی.
_من هیچ جا نمی رم کیان.
با عصبانیت نگاهش کردم.
_میگم دارم میرم ماموریت خونه تنها میشی ... چرا لج می کنی؟!
_لج نمی کنم.... خونه ی خودم راحتم... تو بگو این چه ماموریتیه که یک دفعه ای پیش اومد؟!
چند ثانیه سکوت کردم . اول نمی خواستم حرفی بزنم اما کم کم فکر کردم شاید برای آرامشش لازم باشد.
_دارم میرم وارد همون باندی بشم که حلما رو گروگان گرفته بودند.
نگاهش در چشمانم خشک شد.
_میری انتقام حلما رو بگیری؟!
_ان شا الله... تا خدا چی بخواد ... برام دعا کن .
ناگهان برخاست و با لبخندی رو به من گفت:
_برم برات چایی بریزم.
متعجب از این عکس العمل او فقط نگاهش کردم.
اما عجایب دیگری در راه بود.
چایی برایم ریخت . یک بشقاب میوه روی میز پذیرایی گذاشت و تا من نشستم روی مبل کنارم نشست.
_خوبی سوگل؟!
باز با لبخند گفت:
_خووووووب....
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
✨@yeganestory✨✨✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️ کُپی حَرام اَست و نویسنده راضی نیست و پیگرد الهی و قانونی دارد ❄️
❄️
❄️✨
❄️✨❄️
❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️