❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨
❄️✨❄️
❄️✨
❄️
⚜ پـــٰازِݪ ⚜
فصل ۴
#پارت_1000
#کیان
دنبال طهماسب سمت ساختمان چهار طبقه ی دیگری رفتیم که از عمارت اصلی و با شکوه کیارش دورتر بود.
اما ساختمان بزرگی بود همان طبقه ی اول یک میز بزرگ فوتبال دستی بود که چند نفری دورش ایستاده بودند و بازی می کردند که طهماسب در همان بدو ورود بلند گفت:
_بازی بسه.... همه گوش کنید.... ورودی جدید داریم.
نگاه همه سمت من و سوگل آمد و قبل از گفتن باقی صحبت های طهماسب یک نفرشان دو قدمی سمت ما جلو آمد و گفت:
_به به.... ببینید بچه ها ورودی جدید داریم ...
و باز چند قدمی جلوتر آمد و مقابل سوگل ایستاد .
_اسمت چیه خوشگله؟!
با یک حرکت سریع دستم رو روی گردنش فشردم و تنه اش را محکم وسط میز فوتبال دستی کوبیدم.
_هوی عوضی ... حرف دهنتو بفهم .... این خوشگله صاحب داره ...یه بار دیگه هم اینجوری صداش کنی ....می زنم فک و دهنتو سرویس می کنم تا خودتم خوشگل بشی....شیر فهم شدی یانه ؟
و همان لحظه صدای طهماسب برخاست.
_کسی کاری با این خانم نداشته باشه.... جناب امپراطور خودشون امر کردند.... پس سرتون به کار خودتون باشه.
هنوز دستم دور گردن مردک هیز و زبون دراز بود که با گفتن این حرف طهماسب ، دستم را پس کشیدم و گفتم:
_شنیدی که چی گفت...
مردک بی چشم و رو ، کمی خودش را جمع و جور کرد اما با غضب نگاهم.
_خب حالا انگار تحفه است ....
و من با حرص و عصبانیت فریاد زدم.
_آره ...تحفه است....واسه منه.... سوگلی منه.... کسی هم سمتش بیاد حالشو جا میارم.
هر کسی چیزی گفت زیر لب ...
خب بابا .... بی خیال.... باشه واسه خودت.... ما خودمون یه لیلی داریم....
و همان موقع طهماسب بلند فریاد زد.
_لیلی.... بیا اینجا ببینم.
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
✨@yeganestory✨✨✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️ کُپی حَرام اَست و نویسنده راضی نیست و پیگرد الهی و قانونی دارد ❄️
❄️
❄️✨
❄️✨❄️
❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️