❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨
❄️✨❄️
❄️✨
❄️
⚜ پـــٰازِݪ ⚜
فصل ۴
#پارت_1014
طهماسب لبخندی زد و گفت:
_آفرین ....کارت خوب بود ...
و همان لحظه به موبایل یکی از بچه ها رنگ زد.
_کار تمومه... برگردید .... سریعتر فقط...
و من از آینه ی سمت راست داشتم انتهای کوچه را می پاییدم و دلشوره داشتم برای کیان که بعد از گذشتن چند ثانیه بالاخره از درون آینه کیان را به همراه ساعد و یاور و بهرام دیدم .
_اومدن .... اومدن....
طهماسب کنی دنده عقب گرفت تا زودتر بچه ها سوار ماشین بشوند و وقتی همه سوار شدند سریع حرکت کرد و گفت:
_ردی که نذاشتید؟
یاور جواب داد:
_یه کم کرد و خاک کردیم ، پول خسارت وارده رو هم گذاشتیم واسه صاحب کافی شاپ و زدیم به چاک .... کیف مدارک چی شد؟!
طهماسب لبخندی زد و از درون آینه به عقب نگاه کرد.
_اونم اینجاست.... کار همگی خوب بود...
و ساعد گفت:
_کیف رو باز کن ببینیم چی توشه....
اخم طهماسب از آینه وسط نشانه رفت سمت او ...
_اول خود امپراطور باید کیف رو تحویل بگیرند....
و همه سکوت کردند جز کیان که آهسته کنار گوشم زمزمه کرد:
_خوبی؟...خوردی زمین زخمی که نشدی؟
_نه خیالت راحت خوبم ....
نفس عمیقی کشید و سکوت کرد و ما دست پر به عمارت باشکوه امپراطور برگشتیم.
طهماسب همراه من و کیان سمت اتاق مخصوص او رفت .
هر سه وارد اتاق شدیم که طهماسب گفت:
_این کیف خدمت شما آقا ....
کیارش مقابل پنجره ی اتاقش ایستاده بود و مشغول تماشای منظره ی عمارتش که گفت:
_در کیف رو باز کن و مدارک رو بذار روی میز....
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
✨@yeganestory✨✨✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️ کُپی حَرام اَست و نویسنده راضی نیست و پیگرد الهی و قانونی دارد ❄️
❄️
❄️✨
❄️✨❄️
❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️