❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨
❄️✨❄️
❄️✨
❄️
⚜ پـــٰازِݪ ⚜
فصل ۴
#پارت_1020
شاید رنگ رخم پرید ....
فشارم افتاد و بی جهت هق زدم که چیزی بالا نیاوردم و از سالن بیرون زدم.
اصلا دلم نمی خواست به اتاق برگردم.
و شدیداً دلم برای خانه تنگ شده بود.
دلم می خواست به حرف کیان گوش داده بودم و الان در همچین وضعیتی نبودم اما....
چاره ای نداشتم تا این ماموریت را به اتمام برسانم.
وارد آشپزخانه ی طبقه ی خودمان شدم و یک لیوان چای برای خودم ریختم و از بالای نرده ها به پایین خیره شدم.
باز مردان دور فوتبال دستی جمع شده بودند و داشتند فوتبال بازی می کردند.
دنبال کیان گشتم که دیدم کنج سالن نشسته روی یک مبل و عمیق در فکر است.
با همان لیوان چای در دستم از پله ها پایین رفتم و سمت کیان.
مقابلش که ایستادم سرش را بلند کرد و مرا دید. و بی هیچ حرفی مچ دستم را گرفت و مرا کنار خودش روی مبل نشاند.
_تو فکری؟
من پرسیدم و او آهسته گفت:
_از آخر و عاقبت این عملیات می ترسم.
_نگران نباش... تا حالا که خوب بوده... من کی باید به پیام بدم ...کی به نظرت می تونم برم بیرون؟
نگاهش اطراف را پایید و در همان حال آهسته جوابم را داد.
_پیامتو آماده کن ... توی این یکی دو روزه ، موقعیت چش پیش میاد حتما ....
_چی بنویسم حالا؟
_بنویس قراره وارد یه عملیات بشیم....
و نگاهش سمتم آمد یک لحظه و روی صورتم ماند.
_تو خوبی؟!
این سوال بعد از همه ی صحبت های قبلی ما ، عجیب بود.
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
✨@yeganestory✨✨✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️ کُپی حَرام اَست و نویسنده راضی نیست و پیگرد الهی و قانونی دارد ❄️
❄️
❄️✨
❄️✨❄️
❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️