❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨
❄️✨❄️
❄️✨
❄️
⚜ پـــٰازِݪ ⚜
فصل ۴
#پارت_916
#کیان
اداره بودم و حواسم روی پرونده ی جدید که سر نخ هایی از آن پیدا کرده بودم....
یک باند متفکر مواد مخدر که توانسته بود با سازماندهی متفکرانه اش مدت ها رد خودش را گم کند اما بالاخره بخاطر یک قتل ،سر نخ هایی از آن بدستمان آمد تا بتوانیم ردش را بزنیم.
یک مامور مخفی ما به نام جعلی سهیل توانست وارد آن باند شود تا به ما کمک کند .
آن روز در جلسه همان پرونده با فروغی و زانیار سر تمهیدات دیگر این پرونده بحث داشتیم .
_من فکر می کنم تا مامور ما تونست اعتماد جذب کنه باید دو نیروی دیگه هم وارد این عملیات بشند..... ما مدت ها دنبال این باند بودیم و حالا باید زیر شاخه هاشو کشف کنیم ... مخصوصا که چند نفر هم در جریان این پرونده کشته شدند.
زانیار این پیشنهاد را داد و فروغی در حالیکه تکیه می زد به صندلی اش گفت:
_نیروی ماهر کم دارم....تو و کیان رو هم نمی خوام وارد این ماجرا کنم....طبق آخرین خبرهای نیروی مخفی ما ، چند نفری که پرونده ی قتلشون در جریان همین پرونده ثبت شده ، تنها کسانی بودند که سرنخ هایی از این پرونده کشف کرده بودند....تا همین الانشم می ترسم تو یا کیان بخاطر سابقه ی کاری تون در عملیات های قبلی براشون رو شده باشید....اینکه مدام تاکید کردم که مراقب باشید که ردی از این پرونده وارد زندگی و خانواده تون نشه واسه همینه.
سکوت من و زانیار باعث شد تا خود فروغی ادامه دهد.
_ چند روز پیش یکی از بچه های اداره که مامور پشتیبانی از مامور مخفی ما بود لو رفت....نمی دونم چطور....شاید یه جاسوس تو اداره داشته باشیم که این یعنی یه خطر بزرگ.
_بالاخره می خوایم چکار کنیم ؟ ....تا کی مامور مخفی ما می تونی دووم بیاره....یه نیرو برای این پرونده کمه....
فروغی متفکرانه سکوت کرد که گوشی زانیار زنگ خورد و نگاهش سمت آن رفت.
هنوز من و فروغی در فکر راه حل مناسب بودیم که صدای زانیار رشته افکارمان را از هم گسست.
_واقعا؟!.... خونسرد باش....نگران نشو....من خودمو می رسونم....نفس عمیق بکش....چیزی نیست....شاید اصلا چیز مهمی نباشه.
و تا تماس را قطع کرد نگاه نگرانش سمت من و فروغی چرخید.
_من باید برم.
فروغی هم مثل من نگران فقط یک احتمال بود.
_طوری شده؟!.... نکنه منزلت رو شناسایی کردن؟
زانیار برخاست.
_نه ...دارم بابا میشم.
با شنیدن این حرف پوزخندی روی لب من آمد و فروغی اخمی کرد.
_برو که ما از نگرانی کشتی پسر....
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
✨@yeganestory✨✨✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️ کُپی حَرام اَست و نویسنده راضی نیست و پیگرد الهی و قانونی دارد ❄️
❄️
❄️✨
❄️✨❄️
❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️