❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨
❄️✨❄️
❄️✨
❄️
⚜ پـــٰازِݪ ⚜
فصل ۴
#پارت_999
نگاه متعجب کیارش و طهماسب خودش گویای همه چیز بود.
کیارش دست به سینه نگاهم کرد.
_جالب بود.... نه طهماسب ؟...فکر کنم ارزش داره که با شرایطش کنار بیاییم ...نه؟
و طهماسب هم جواب داد:
_بله آقا ....
_برو به بچه ها معرفیشون کن .... شرایطِ....راستی اسمت چی بود ؟!
کیان مصمم و جدی گفت:
_کیوان....
_و اسم سوگلیت ؟
تا خواستم حرفی بزنم ، و لبانم را از هم گشودم ،کیان گفت:
_اسمشو به هیچ کی نمی گم.... بگید سوگلی کیوان....
صدای خنده ی کیارش برخاست.
_سوژه ی خوبی هستید واقعا.... باشه.... اینا رو ببر پیش بچه ها... شرایط این آقا کیوان ما رو هم بهشون بگو ...
_چشم آقا.... دنبال من بیایید.
همراه کیان ، پشت سر طهماسب راه افتادم که در همان حالی که پیشروی ما شده بود گفت:
_از قوانین اینجاست که دعوا نداریم ... هر سه چهار نفر یه اتاق خواب دارند و .
و همان حرف آخر ، باز کیان را به حرف وا داشت.
_من نمیذارم سوگلی ام بره پیش چهار تا مرد دیگه ....
طهماسب روی پله ی آخر ایستاد و به عقب سر برگرداند تا نگاهمان کند.
و دلم از نگاهش آشوب شد.نمی خواستم دعوایی بین کیان و او در بگیرد.
_زن ها از مردان جدا هستن.... لازم نیست تو به من بگی من باید چکار کنم...
_من بهت نگفتم چکار کنی ...اینم جز همون شروطیه که خود آقا اجازه شو بهم داده....
نگاه جدی طهماسب بین من و کیان چرخید.
_حیف که آقا شما دوتا رو پذیرفتن ...وگرنه بهت نشون می دادم این زبون درازی ات رو چطور درست می کنم.
کیان سکوت کرد اما من تازه دادم آشوب شده بودم.
حالا می فهمیدم چرا کیان مرتب می گفت این ماموریت جای من نیست!
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
✨@yeganestory✨✨✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️ کُپی حَرام اَست و نویسنده راضی نیست و پیگرد الهی و قانونی دارد ❄️
❄️
❄️✨
❄️✨❄️
❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️