5.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همهی طوفانها برای خراب کردن زندگیت
نمیان بعضیهاشون میان که راه رو برات
صاف و روشن کنن...♥️
♡❥♡❥♡❥♡❥♡❥♡❥♡❥
❥ @yeganestory ♡
╚═════💝══════╝
🌱
دیگه هيچوقت اون «من» قبلی نمیشم.
به جاش یه آدم قویتر
با برنامهتر
صبورتر
با ارادهتر
و باحوصلهتر میشم.
به هر خواستهای که حسرتش ته دلم مونده میرسم؛ به آرزوهای قشنگم نزدیکتر میشم.اون «منِ» بی اعتماد به نفس و افسرده دیگه وجود نداره؛ اونو توی خودم کشتم و فقط از تجربههاش درس میگیرم! 🤍
♡❥♡❥♡❥♡❥♡❥♡❥♡❥
❥ @yeganestory ♡
╚═════💝══════╝
یگانه
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 #پاد❤️🔥 #مرضیه_یگانه #پارت_114
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢
💢🌱💢
🌱💢
💢
#پاد❤️🔥
#مرضیه_یگانه
#پارت_115
صبحانه خوردیم.
بعد از صبحانه وقتی او میخواست به شرکت برود از پشت میز برخاست گفت:
- بعد از ظهر بعد از فیزیوتراپی دوباره با هم تمرین میکنیم... این دفعه اصلاً عصاتو میذارم کنار ، خودم با دستام ، دستاتو میگیرم ...شاید حق با تو باشه... اینجوری بهتره... اما تو روزم... خودت تمرین کن... باشه ؟...حالا من برم شرکت.
تنها نگاهش میکردم .
این همه اصرارش...
اینکه خسته نمیشد...
اینکه باز لبخند میزد...
شاید دلیل بود برای بخشیدن حرفهای شب گذشتهاش.
لبخندی زدم .
هنوز نگاهش میکردم که او با ذوق سر خم کرد و دوباره پیشانیام را بوسید .
دیگر این تکرارها داشت برایم عادی میشد.
و هر بار با بوسیدنش قند در دلم آب.
ذوق کردم و بیاختیار زبانم به این کلمه و این جملات باز شد که :
-آقا مسیحا داری کم کم به من وابسته میشیا... اینجوری اصلا خوب نیست... اینکه به هر بهونهای باهام مهربون باشی و منو ببوسی ، باعث میشه اون موقع ... موقعی که بیتا برگرده ، دلت نیاد یا شایدم از روی ترحم نخوای ، به من بگی که از پیشت برم... اون وقت سخت میشه براتا... حواست هست؟!
لبخندی زد و فقط نگاهم کرد.
اما وقتی که از میز دور شد و به سمت کیفش که در اتاق بود ، میرفت ، جواب داد:
-نگران نباش... من شاید وابسته ات بشم ...شاید اصرار کنم راه بری... شاید مهربون بشم اما عاشقت نمیشم... بهت قول میدم .
و این حرفش دوباره بیاختیار دلم را شکست.
گرچه سعی میکردم لبخند بزنم تا نشانی از این دل شکستگی در صورتم ظاهر نشود اما در ته دلم خرده تکههای قلبم را روی دو دست گرفته بودم .
دلم می خواست زار بزنم برای عشقی که در وجود من بود و در وجود او ، نه ...
وقتی دستی برایم تکان داد و گفت:
- خداحافظ ... من رفتم.
با لبخندی نمایشی گفتم:
-مراقب خودت باش.
و او رفت و در خانه بسته شد .
و باز اشکان من سرازیر ..
این چه زندگی عذاب آوری بود که نه پاهایم یاری میکرد برای ادامه دادنش و نه قلبم...
⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖نویسنده راضی نیست❌
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
🌱_______ 🌱_______🌱_______
@yeganestory
____🌱_________🌱_________
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
.این دیالوگ صابر ابر که میگفت:
همه چیز خوب پیش میره تا وقتی که
همه چیز مخفیه،همه چیز شوخیه تا وقتی که
درد نکشی،همه چیز دروغه تا وقتی که حقیقت تاریکه...
♡❥♡❥♡❥♡❥♡❥♡❥♡❥
❥ @yeganestory ♡
╚═════💝══════╝
✨اي دوست بيا تا غم فردا نخوريم
اين يك دم عمر را غنيمت شمريم
✨فردا كه از اين دير كهن درگذريم
با هفت هزار سالگان سر به سريم...
♡❥♡❥♡❥♡❥♡❥♡❥♡❥
❥ @yeganestory ♡
╚═════💝══════╝
.
آدمی به مرور آرام میگیرد
بزرگ میشود
بالغ میشود
و پای اشتباهاتش میایستد
گذشتهاش را قبول میکند،
نادیدهاش نمیگیرد
میفهمد که زندگی یک موهبت است،
یک غنیمت است
یک نعمت است
و نباید آن را فدای آدمهای بیمقدار کرد !
اصلا از یک جایی به بعد حال آدم خودش خوب میشود ...
♡❥♡❥♡❥♡❥♡❥♡❥♡❥
❥ @yeganestory ♡
╚═════💝══════╝
یگانه
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 #پاد❤️🔥 #مرضیه_یگانه #پارت_115
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢
💢🌱💢
🌱💢
💢
#پاد❤️🔥
#مرضیه_یگانه
#پارت_116
روز خواستگاری حمیرا فرا رسید.
با همه اصراری که به مسیحا و سودابه خانم کردم تا در جلسه حضور نداشته باشم اما آنها نپذیرفتند.
خیلی برای آن روز تمرین کردم . چقدر هر شب،با مسیحا طول خانه را راه رفتم و گاهی او مشوقم بود و گاهی هم زمین خوردم.
اما به هر حال با همه تمرین هایی که داشتم هنوز نمی توانستم به درستی راه بروم.
به همین دلیل اصرار کردم تا در مراسم خواستگاری حمیرا شرکت نکنم اما سودابه خانوم و مسیحا قبول نکردند.
در آخر وقتی مسیحا دید چقدر ناراحت و دلخور هستم شاید هم برای اینکه مرا امیدوار کند گفت:
_خیلی خب ازت نمی خوایم که راه بری، لااقل یه گوشه بشین اما نه روی ویلچر،روی صندلی خوبه؟!
همین حرفش به من امیدواری داد.
همین که لازم نبود روی ویلچر بشینم یا جلوی بقیه راه بروم تا کسی متوجه شود پاهایم مشکل دارند ، برایم کافی بود.
شب خواستگاری من بیشتر از حتی حمیرا دلشوره داشتم .
نمیدونم چرا احساس می کردم اگر یک لحظه با این پاهای بی حس از روی مبل به زمین بیافتم ، چه اتفاقی برایم خواهد افتاد.
یا از نگاه تحقیرآمیز و ترحم آمیز بقیه چه حالی به من دست خواهد داد؟!
نگران بودم ، ولی با این حال مسیحا ذوق و شوق خاصی داشت .
لباسم را که پوشیدم مسیحا وارد اتاق شد و گفت:
_خب حاضری..؟! بریم پایین..؟!
فکر کنم تا یه نیم ساعت دیگه مهمونا هم میرسند.
و از اتاق بیرون رفت که صدایش زدم:
- مسیحا کجا؟ ... نمیخوای کمک کنی من تا پایین بیام؟
در چارچوب در ظاهر شد و گفت:
_ نه دیگه تو میتونی رو پای خودت واستی...
با تعجب گفتم:
-من میتونم از پلهها يعني بیام پایین؟... چی داری میگی؟
لبخندی زد :
_ خیلی خب بابا نرفتم هنوز که ... بیا کمکت میکنم...
جلو آمد و دستانش را سمتم دراز کرد .
کف دو دستم را روی دستش گذاشتم و با کمک دستانش برخاستم .
چند قدمی راه رفتم که گفت:
_آفرین ببین راه افتادی... پس دیگه خودت میتونی بیای...
و من از ترس اینکه مبادا دستانش را کنار بکشد و من با آن سر و وضعی که آماده شده بودم ، پخش زمین شوم ، فوری نالیدم:
-نه توروخدا ... دستاتو پس نکشیا... میخورم زمین.
خندید :
-خیلی خب من دارم باهات میام .
تا کنار در توانستم بروم.
در آن یک هفته با تمرین های زیاد ، سرعت راه رفتنم بیشتر شده بود.
کمی حس پاهایم برگشته بود اما هنوز تعادل نداشتم که بتوانم بدون عصا یا بی کمک دستان مسیحا راه بروم.
در را باز کرد و در حالی که در راه پلهی پشت در می ایستادیم گفت:
_خب حالا پلهها...
و من با ترس نگاهش کردم:
-نه دیگه ... پله هارو نمیتونم ...باور کن نمی تونم.
خندید .
- خیلی خب... اصراری ندارم ....نگران نباش .
و من متعجب هنوز نگاهش میکردم که چطور میخواهد مرا تا پایین ببرد که گفت:
_خب حالا خودت انتخاب کن چیکار کنیم؟!
متعجب از این سوالش نگاهش کردم هنوز جوابی نداده ، اقدام عملیاش شامل حالم شد.
⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖نویسنده راضی نیست❌
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
🌱_______ 🌱_______🌱_______
@yeganestory
____🌱_________🌱_________
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
❣هر از گاهی
برای آنان که دوستشان داری
نشانهای بفرست
تا به یادشان آوری
که هنوز برایت عزیزند❣ 💕
♡❥♡❥♡❥♡❥♡❥♡❥♡❥
❥ @yeganestory ♡
╚═════💝══════╝
Joono Delam - Meysam Ebrahimi.mp3
8.08M
#𝐌𝐮𝐳𝐢𝐜💙🎧 …
منو میکشه چشمات .....
◉━━━━━───────
↻ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤ⇆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.آرامش منی خدا جونم🤍
♡❥♡❥♡❥♡❥♡❥♡❥♡❥
❥ @yeganestory ♡
╚═════💝══════╝
.
هنگام مواجه شدن با مشکل، حتما راه حلی وجود دارد، زیرا هر چیز با جفتش به وجود می آید.بعد از هر سقوطی، صعودی و بعد از هر شبی، روزی وجود دارد.
برای بیرون آمدن از یک اتاق، باید در را پیدا کنی، نه این که به دیوارها فکر کنی.
امیدوارم راه ها برات باز شه✨
♡❥♡❥♡❥♡❥♡❥♡❥♡❥
❥ @yeganestory ♡
╚═════💝══════╝