#یک_جرعه_یک_قرعه
#قصه_دلبری
#معرفی_کتاب
در بخشِ یک داستان، آشنایی شهید با همسرش بیان میشود. هردو دانشجوی یک دانشگاه هستند و در تشکل بسیج فعالیت میکنند. شهید محمدخانی مسئول بسیج دانشگاه است و با تیپ و قیافههای متفاوت و به نقل از همسرش دهۀ شصتی و دور از عقلانیت در جامعۀ دانشگاهی ظاهر می شد و بنا بر اختلاف نظرهای پیش آمده در فضای تشکیلاتی، همسرش یادآور میشود که از او دلخوشی نداشته و با او بحثها و مشکلات متعددی داشته است. تا این که شهید به واسطه یکی از خانم های بسیج از خانم دورعلی (یعنی همسرش) خواستگاری می کند ولی جواب منفی می گیرد. «هر روز بههرنحوی پیغام می فرستاد و میخواست بیاید خواستگاری. جواب سربالا میدادم. داخل دانشگاه جلویم سبز شد. خیلی جدی و بیمقدمه پرسید: چرا هرکی رو میفرستم جلو، جوابتون منفیه؟ بدون مکث گفتم: ما به درد هم نمیخوریم! با اعتماد به نفس صدایش را صاف کرد: ولی من فکر میکنم خیلی به هم میخوریم! جوابم را کوبیدم توی صورتش: آدم باید کسی که میخواد همراهش بشه، به دلش بشینه! … یعنی این مسئله حل بشه، مشکل شمام حل میشه؟ جوابی نداشتم. چادرم را زیر چانه محکم چسبیدم و صحنه را خالی کردم. از همان جایی که ایستاده بود، صدا بلند کرد: ببین! حالا این قدر دست دست میکنی، ولی میاد زمانی که حسرت این روزا رو بخوری!».
https://eitaa.com/yekJoreeBenoosh