صدای افتادن یک قوطی خیلی آرام از اشپزخانه به گوشم خورد
صدای انفجارهای «نبعه» اما مهیب تر به گوش میرسید ...
دختر و پسر کوچکم به تکاپو افتاده بودند پشت مبل...
من اما حواسم پیش کشته ها و زخمی های نبعه بود
و سرنوشت "امل"
صدای شرشر آب را شنیدم...
از غم سرنوشت «امل»، اشکهایم همینطور میریخت و دستمال کاغذی پشت دستمال کاغذی بر میداشتم...
، با افتادن حسنِ «قصه» از سقف مینی بوس
کتاب از دستم افتاد..
فرود آمدم ایران، مشهد، منزل خودمان. یادم افتاد... صدای قوطی، شرشر آب، پشت مبل،
از جا پریدم
و صحنه روبه رو، میخکوبم کرد :
قوطی خالی و عسل های لابلای اسباب بازی
ها ،روی زمین...
دویدم سمت شیر آب، پسرم بود و
و کف پاهای پر از عسلش، و فرش خانه در مسیر آشپزخانه...تاااا لباسهای دخترم... همه پر بود از عسل...
آن چنان غرق کتاب شده بودم که نفهمیدم بچه ها رفته اند سراغ ظرف عسل و تمامش را روی سر و کله هم خالی کرده اند.
فریاد هایم را سانسور میکنم...😱😭😡
دیروز صبح این کتاب را شروع کردم: مرد رویاها، داستان زندگی اقا مصطفی چمران
تا چند دقیقه دیگر انشاالله تمام میشود. نمیدانم بروم سراغ مواخذه بچه ها یا تمیز کردن خانه
مبل و فرش و عسلی که حیف و میل شد و تمیزکاری اش...
این ها که چیزی نیست، فدای سرت آقامصطفی!
فقط خدا میداند چقدر از شناختنت خوشحالم
🎉متن از:فاطمه سادات نمازی🎉
#مرد_رویاها
#سید_مهدی_شجاعی
#کتاب
#کتاب_خوب_بخوانیم
#شهید_چمران
#معرفی_کتاب
https://eitaa.com/yekJoreeBenoosh
🌹🌹🌹