یک درصد طلایی
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 #رویای_نیمه_شب ❣قسمت چهل و سه ✨سری به تاسف تکان داد. _من تو را مثل فرزند خودم، ریحانه،
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت چهل و چهار
✨دلم به هم فشرده شد. انگار قبرستان با همه قبرها و نخل های اطرافش، دور سرم چرخید.
🍁_هر چه مادرش اصرار کرد بگوید، نگفت. شاید هم او را نمی شناسد. تنها گفته که آن جوان، دست او را در دست داشته و من هم هر دو را در آغوش داشته ام، در حالی که جوان و زیبا بوده ام. نمی دانم چنین خوابی، رویای صادق است یا نه. به هر حال، یک سال به او فرصت دادم تا خوابش تعبیر شود. اگر خبری نشد، باید با خواستگار مناسبی ازدواج کند.
_او چه می گوید؟
_گفت اگر خوابش درست باشد و خدا بخواهد، آن جوان در این یکسال به خواستگاری اش می آید.
_عجب قصه ای است! از آن یک سال، چقدر باقی مانده؟
_دو سه هفته.
نم دهانم خشک شد. همه چیز علیه من بود. آرزو کردم کاش یازده ماه و سی روز باقی مانده بود! در این صورت، مدتی خیالم راحت بود. تردید نداشتم آنکه ریحانه به خواب دیده بود، من نبودم. او چطور می توانست به ازدواج با یک جوان غیر شیعه، امید داشته باشد!
دیگر چیزی نپرسیدم. می ترسیدم ابوراجح از رازی که در دل داشتم بویی ببرد. تنها امیدم آن بود که در آن لحظه، امّ حباب پیش ریحانه باشد و بتواند خبرهای جالبی برایم بیاورد. برای آنکه موضوع صحبت را عوض کنم، پرسیدم: صاحب این قبر کیست؟
آهی کشید و گفت: اسماعیل هرقلی.
_اسمش به نظرم آشنا نیست.
_پنجاه سال پیش از دنیا رفته است. این مرد، قصه عجیب و شیرینی دارد. می خواهی برایت تعریف کنم؟
ترجیح می دادم از ریحانه حرف بزند، اما کنجکاو شده بودم قصه را بشنوم. لابد قصه اش مهم بود که ابوراجح کنار قبرش نشسته بود و قرآن می خواند. در سایه نخل ها نشسته بودیم. خورشید می رفت که از بالای شاخه ها، خود را به ما نشان دهد. افسوس خوردم که چرا لقمه ای صبحانه نخورده ام! ضعف کرده بودم.
ادامه دارد...
↶【با ما همراه باشید】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _ _
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت چهل و چهار ✨دلم به هم فشرده شد. انگار قبرستان با همه قبرها و نخل های ا
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت چهل و پنج
✨من این ماجرا را از پسر اسماعیل هرقلی شنیدم. خدا او را بیامرزد! مرد زحمت کش و درستکاری بوده است. این ماجرا به قدری مشهور است که بسیاری از مردم حلّه و بغداد، آن را به یاد دارند. پدربزرگت هم باید آن را شنیده باشد.
🍁_یادم نمی آید چیزی در این باره به من گفته باشد.
_زمانی که اسماعیل جوان بوده، دُملی در ران پای چپش بیرون می آید، به بزرگی کف دست. هرسال، فصل بهار، این دُمل می ترکیده و مرتب از آن چرک و خون می آمده. فکرش را بکن. بیچاره دیگر نمی توانسته به کار و زندگی اش برسد. می دانی که روستای هرقل نزدیک حلّه است. اسماعیل آنجا زندگی می کرده.
_بله، می دانم کجاست. در سفر دو سال پیش، کاروان ما کنار آن روستا منزل کرد.
_اسماعیل به حلّه می آید. سراغ عالم بزرگ حله را می گیرد، مردم نشانی سیدبن طاووس را به او می دهند و می گویند: او از بزرگ ترین و پرهیزکارترین دانشمندان روزگار است و شیعه و سنی برای حل مشکلاتشان به سراغش می روند.
اسماعیل می رود پیش سیدبن طاووس.
جراحت پایش را نشان می دهد. سیدبن طاووس با خوشرویی قول می دهد که برای بهبودی اش کمک کند.
_چیزهایی از بزرگواری و دانش او شنیده ام.
_سید، جراحان حله را حاضر می کند تا دُمل را معاینه و معالجه کنند. آنها می گویند دُمل، روی رگ حساسی قرار گرفته و علاج آن تنها در بریدن و برداشتن است.
ادامه دارد...
↶【با ما همراه باشید】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _ _
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
🌱
🕊مےگفت:هروقت ،
دلتبرا؎امـآمزمآنتتــَنـــگشد،
✨زیآرتآلیـــآسینبخون؛
انگارامآمتداره باهآتحرفمےزنہ..♥️!"
🌱 @yek_darsad_talaiii
یک درصد طلایی
❁ بریم سراغ #چالش شماره ۶ 😎👇 ⁉️میدونستید از میان پیامبران کدام یک کنار مزار حضرت علی(؏) مدفون هستن
❁
🌱💔یابن الحسن بگو کجایے...!؟
این جمعه ܣم گذشت از تو خبر نشد
💔ترسم بمیرم و آخر نبینمت...
📖جواب #چالش شماره ۶
🔖حضرت نوح (؏) و حضرت آدم(؏) پیامیرانی هستند که کنار مزار حضرت علی(؏) مدفون هستند.
🌱 @yek_darsad_talaiii
❁
🪴بریم سراغ #چالش شماره ۷😎👇🏻
🧐آیا میدونستید ،چند تا از پیامبران نامشان در قرآن آمده است؟
🪴شما میتوانید تا ساعت ۲۴، ۱۸آبان ماه
😊جوابتون را به آیدی زیر ارسال کنید؛ 👇🏻
@admin_yek_darsad_talaiii
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9