eitaa logo
یک درصد طلایی
937 دنبال‌کننده
191 عکس
165 ویدیو
0 فایل
˹﷽˼ متفاوت ترین ‌جمع‌منتظران‌‌مܣدی‌‹عج›🕊🌿 حضرت مهدی(عج): 💌ما در رعایت حال شما کوتاܣے نمےکنیم و یادشمارا ازخاطرنبرده‌ایم.. گرفتارے یا مشکلے دارے🥺 مطمئن باش توے اینجا قراره خیرمعنوے و حس‌آرامش را تجربه کنے ☺️ ادمین👈🏽| @admin_yek_darsad_talaiii
مشاهده در ایتا
دانلود
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت بیست و چهارم ✨ابوراجح آمد کنارم نشست. مسرور ظرف های سدر و حنا را روی ط
❣قسمت بیست و پنجم ✨مسرور بیشتر از من، به درد ابوراجح می خورد. اگر ریحانه دلش می خواست با مسرور زندگی کند، باید می پذیرفتم که لیاقت او همین است. 🍁با تلخی سعی کردم به خودم بقبولانم که ریحانه و مادرش تنها به این مقصد به مغازه ما آمده بودند که تخفیف خوبی بگیرند. حدس آنها درست بود. با دادن دو دینار، هشت دینار تخفیف گرفته بودند. خودشان هم باور نمی کردند. دست در جیب بردم و دینارها را لمس کردم. دیگر تپشی در خود نداشتند و سرد و خشک بودند. دوست داشتم آنها را بیرون بیاورم و در حوض بیندازم. آن وقت ابوراجح با تعجب می پرسید که این کار چه معنایی دارد و من در حال رفتن، نگاهی به عقب می انداختم و می گفتم: بهتر است بروی و معنایش را از دخترت بپرسی. سکه ها را در مشت فشردم و برخاستم. می خواستم از آن محیط مرطوب و خفه کننده فرار کنم. شاید اگر کنار فرات می رفتم و قدری شنا می کردم، حالم بهتر می شد. ابوراجح دستم را گرفت و گفت: باید فردا بیایی تا در اتاق کناری بنشینیم و صحبت کنیم. به چشم های مهربانش نگاه کردم. از آن همه خیال های عجیب و غریبی که به دل راه داده بودم، خجالت می کشیدم. چطور توانسته بودم درباره ریحانه آن طور خیال بافی کنم؟ چهره نجیب و شرمگین او را به یاد آوردم که مثل فرشته ها، بی آلایش بود. ناگهان صدای گام هایی سنگین از راهرو حمام به گوش رسید. مردی در لباس سربازان دارالحکومه، پرده ورودی رابه یکباره کنار زد و گفت: جناب وزیر تشریف فرما می شوند. ادامه دارد... ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ 👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید..... https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت بیست و پنجم ✨مسرور بیشتر از من، به درد ابوراجح می خورد. اگر ریحانه دلش
❣قسمت بیست و ششم ✨برای ادای احترام آماده باشید!. وزیر، مردی لاغراندام با ریشی دراز بود. عبایی نازک با حاشیه ای طلادوزی شده بر دوش داشت. 🍁روی یکی از پله های سکو نشست. پس از نگاهی به اطراف، به قوها خیره شد. مسرور ظرف انگور را تعارف کرد. وزیر با پشت دست اشاره کرد که دور شود. سعی می کرد کمتر به ابوراجح نگاه کند. _حمام قشنگی داری، ابوراجح! ابوراجح به علامت احترام، سرش را پایین آورد و گفت: لباستان را بکنید. برای استحمام وارد صحن حمام شوید تا سقف زیبای آنجا را هم ببینید. هم فال است و هم تماشا!. وزیر از ابوراجح روبرگرداند. _فرصت نیست. از اینجا می گذشتم، گفتم بیایم و این دو پرنده زیبا را ببینم. باز به قوها نگاه کرد. چشم های کوچک و تندی داشت. _همانگونه اند که تعریف شان را شنیدم. انگار پرنده هایی بهشتی اند که از بد حادثه، از حمام تو سر درآورده اند. بیچاره ها!. بدون رغبت خندید و متوجه من شد. _این جوان زیبا کیست؟ مانند شاهزادگان ایرانی است! ابوراجح خواست مرا معرفی کند. وزیر اشاره کرد ساکت بماند. _خودش زبان دارد. می خواهم صدایش را بشنوم. گفتم: من هاشم هستم. ابونعیم زرگر، پدربزرگ من است. _ابونعیم هنوز زنده است؟ باز با بی حالی خندید و دو دندان نیش بلندش را نشان داد. معلوم بود آدمی است که از قدرتش لذت می برد و حاضر است دست به هر کاری بزند. _بله، خدا را شکر! _شنیده ام زرگر قابلی هستی. اینجا چه می کنی؟ این حمام جای مناسبی برای جوان زیبایی چون تو نیست. با پدربزرگت می آمدی بهتر بود. دل به دریا زدم و با خنده گفتم: شما هم با حاکم نیامده اید. ادامه دارد... ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ 👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید..... https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔖 حضرت : 💞 چقدر حضرت مهربان است به کسانی که اسمش را می برند و صدایش می زنند و از او استغاثه می کنند ؛ 👌 از پدر و مادر هم به آن ها مهربان تر است. 🌱وعده ما هر روز صبح دعای عهد 🌾 همراه با شما اعضای کانال 🍀@yek_darsad_talaiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❀ 🌿🕊‌بٰا هَرنَفسے..؛ *سَلام ڪَردَن﴿؏ـــِشق۔۔𔘓﴾ أست۔۔* _آقـــــآ بہِ تــُᰔـــو۔۔۔اِحتـــــرٰام ڪَردَن ؏ـِـشق۔۔ أست۔۔۔ 🌱‌اِسم قَشَنـــــگت ۔۔؛ بِہ میٰان چوُن آیَد۔۔ أز رو؎« أدب» ۔۔! "قیـــــآم ڪَردن ؏ِـــشق أست"۔۔۔𑁍 🌿@yek_darsad_talaiii
16.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱قدمی به نیت خوشحالی دل امام زمان (عج) 🎙 "آقای دکتر ابوالفضل خضری" دندانپزشک از طرح 🔖طرح یک‌درصدطلایی
5859837010479307
موسسه سیمای خورشید یزد 🌱شما هم به جمع بپیوندید: https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9🔖
❀ 🌿🕊شما برای خوشحالے چه کارے حاضرے بکنے؟ @admin_yek_darsad_talaiii
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت بیست و ششم ✨برای ادای احترام آماده باشید!. وزیر، مردی لاغراندام با ری
❣قسمت بیست و هفتم ✨بلند خندید. صدای خنده اش زیر گنبد پیچید. _از جسارتت خوشم آمد! من جرأت نمی کنم تنها به اینجا بیایم. برای همین با نگهبان ها آمده ام. هرکجا ابوراجح باشد، جای خطرناکی است! 🍁به ابوراجح نگاه کرد تا او چیزی بگوید. ابوراجح که می دانست وزیر دنبال بهانه ای است، ساکت ماند. وزیر پوزخندی زد و به من گفت: به هر حال، دیدن تو و این قوهای زیبا را به فال نیک می گیرم. رو کرد به ابوراجح. _هر چند خداوند از زیبایی به تو نصیبی نداده، اما سلیقه خوبی به تو بخشیده. حمامی به این زیبایی! قوهایی به این قشنگی! مشتری هایی با این حُسن و ملاحت و حاضرجوابی! ابوراجح گفت: اجازه بدهید بگویم شربتی خنک برایتان بیاورند. _لازم نیست. می ترسم مسمومم کنی! به قوها اشاره کرد. _فکر نمی کنم در تمام بین النهرین چنین پرنده هایی باشد. در خلوت سرای حاکم، حوضی است از سنگ یشم که هنرمندان چینی، نقش هایی از گل بر آن تراشیده اند. این قوها سزاوار آن حوضند. دیروز نزد حاکم بودم. از تو سخن به میان آمد. به گوش حاکم رسیده که از او و حکومت بدگویی می کنی. مبادا راست باشد! یکی گفت در حوض حمام ابوراجح چنین پرندگانی شنا می کنند. چنان آنها را توصیف کرد که حاکم به من گفت اگر چنین زیبا و تماشایی اند، ترتیبی بده که به حوض یشم کوچ کنند. با لبخندی دندان هایش را بیرون ریخت. _چه سخن نغزی! به حوض یشم کوچ کنند. حال بر تو منت نهاده ام و با پای خویش به دیدارت آمده ام تا پیشنهاد کنم برای رفع کدورت هم که شده، آنها را به حاکم تقدیم کنی. ابوراجح کنار حوض نشست. قوها به طرفش رفتند. گفت: اینها همدم من اند. بهشان عادت کرده ام. مشتری ها هم به این دو قو علاقه دارند. کسب و کارم را رونق داده اند. ادامه دارد... ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ 👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید..... https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت بیست و هفتم ✨بلند خندید. صدای خنده اش زیر گنبد پیچید. _از جسارتت خوشم
❣قسمت بیست و هشتم ✨وزیر با بی حوصلگی گفت: آدم بی ملاحظه ای هستی! خوب است دست از لجاجت برداری و عاقبت اندیش باشی!شاید دیگر فرصتی به این خوبی گیرت نیاید. به نظر من یا آنها را به حاکم هدیه بده و یا بهایش را بگیر. 🍁_چرا به بازگانان سفارش نمی دهید که چند جفت از این پرنده را برایتان بیاورند؟ نشانه های خشم در چهره وزیر نمایان شد. _ابله نباش ابوراجح! کمی بیندیش مرد! این کار چند ماه طول می کشد. حاکم دوست دارد همین امروز این پرنده ها را در حوض خلوت سرایش ببیند و از گناهان تو چشم پوشی کند. تو به همان کسی که اینها را آورده بگو تا باز هم برایت بیاورد. صبر حاکم اندک است. سربازی که در مدخل صحن حمام ایستاده بود، مردی را که می خواست وارد رخت کن شود به صحن برگرداند. ابوراجح قوها را به میان حوض راند و ایستاد. _اگر گناهی کرده ام از خدای مهربان می خواهم مرا ببخشد! رو کرد به وزیر. _بسیار خوب. قبول کردم. نه می خواهم حاکم از تو دلگیر شود و نه اینکه بر من سخت بگیرد. قوهایم را به مرجان صغیر هدیه می دهم. وزیر با خرسندی سری تکان داد: مرد زیرکی هستی! _وقتی من از قوهایم می گذرم، جا دارد حاکم هم هدیه ای در خور مقام و بخشندگی اش به من بدهد. وزیر انگشتش را به طرف ابوراجح گرفت. ادامه دارد... ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ 👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید..... https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
استغاثہ رمز نزدیڪے ظهـور ✍️ نگاه به مرگ در مانند دیدگاه امام علی است که مرگ را (زائری قریب) دانسته که به زودی سراغش می آید. بنابراین فاصله اش را تامرگ اندک میداند و برای استقبال از ان آماده است. 📚کتاب زندگی مهدوی در سایه 🌱وعده ما هر روز صبح دعای عهد 🌾 همراه با شما اعضای کانال 🍀@yek_darsad_talaiii