یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت هشتاد و هفت ✨دقیقه ای بعد با ابوراجح در راه خانه صفوان بودیم. به او که
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت هشتاد و هشت
✨ابوراجح به نفس نفس افتاده بود و سعی می کرد از سرعتش کم نشود. من هم دست بردار نبودم.
🍁وقتی آن حضرت به دادِ کسی چون اسماعیل هرقلی می رسند و جراحت پایش را شفا می دهند، طبیعی است انتظار داشته باشیم به یاد ده ها شیعه ای باشند که در سیاه چال های خوفناک گرفتارند.
_شکی نیست که آن حضرت به فکر ما هستند و دعاهایشان، بسیاری از خطرهای مهلک را از ما دور می کند. اگر حمایت و دعاهای ایشان نبود، شیعیان به دست امثال مرجان صغیر از بین رفته بودند. همان طور که برایت تعریف کردم، اسماعیل هرقلی در شرایط دشوار و ناگواری قرار گرفته بود. سیدبن طاووس او را به جراحان حله و بغداد نشان داد. آنها گفتند نمی شود برایش کاری کرد. در آن وضعیت، اسماعیل فهمید که مداوا و نجات جانش تنها به دست خداست و بس. به جای بازگشت به حله، به سامرا رفت و با چنان معرفت و همتی، امام زمان را در درگاه الهی، واسطه قرار داد که آن حضرت با اذن خداوند به کمکش شتافتند.
از کنار کاروان کوچکی از شتران گذشتیم. نفس های صدا دار ابوراجح، رشته صحبتش را مرتب قطع می کرد. بنیه ضعیفی داشت.
_اگر دقت کرده باشی، می بینی که شفای اسماعیل هرقلی، مسأله ای شخصی و خصوصی نیست. بسیاری از مردم با دیدن آن معجزه، به پیروان امام زمان پیوستند و برای شیعیان هم قوت قلبی شد که فکر نکنند امامشان آنها را فراموش کرده. دشمنان شیعه، ما را ملامت می کنند که شما اگر امام و پیشوایی دارید و زنده است، چرا به فکرتان نیست و کمکتان نمی کند. معجزه های غیر قابل تردیدی مثل شفا یافتن اسماعیل هرقلی، جواب دندان شکنی است به یاوه های آنان.
دست ابوراجح را گرفتم. مجبور شد بایستد.
_طبق قولی که داده ام باید به دارالحکومه بروم. قنواء لابد اسب ها را آماده کرده و منتظر من است. اگر به او قول نمی دادم نمی توانستم به سیاه چال بروم.
پیشانی ام را بوسید و گفت: اگر پرهیزکار باشی، خدا کمکت می کند. این کار که تمام شد، به مسجد می روم و برایت دعا می کنم. تو امروز دل امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) را شاد کرده ای. امیدوارم با دعا و عنایت آن حضرت، تو نیز به مقصودت برسی و کامیاب شوی!
به طرف دارالحکومه که می رفتم، در پوست خودم نمی گنجیدم. دلم می خواست روزهایی که بین من و جمعه، فاصله انداخته بودند، هر چه زودتر بگذرند و مرا با جمعه تنها بگذارند.
ادامه دارد...
↶【با ما همراه باشید】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت هشتاد و هشت ✨ابوراجح به نفس نفس افتاده بود و سعی می کرد از سرعتش کم نش
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت هشتاد و نه
✨ناهارمان ماهی بود. امّ حباب آن را عالی درست می کرد. هر وقت مهمان داشتیم، با دست پخت او، سرمان را بالا می گرفتیم.
🍁سر سفره، زیتون پرورده و ترشی مخصوص ام حباب بود. کم غذا خوردم. او ناراحت شد.
_گربه از این بیشتر غذا می خورد.
پدربزرگ گفت: اگر قرار است ناهاری شاهانه در دارالحکومه بخوری، بگو ما هم بیاییم!
از ظرف شربت خرما و انگور، کمی نوشیدم.
_با شکم پر که نمی توانم به سوارکاری بروم.
_مبارک است! نمایش تمام شد؟ نوبت به سوار کاری رسید؟
ام حباب گفت: چه عیب دارد! قنواء می خواهد به شوهر آینده اش نشان دهد که سوار کار قابلی است.
هنوز از دعوت ابوراجح حرفی نزده بودم.
_موضوع قنواء و سوارکاری مهم نیست. مهم این است که برای روز جمعه به مهمانی دعوت شده ایم.
_مهمانی حاکم؟
سر تکان دادم.
_حاکم خرواری چند است!
ام حباب گفت: باید بگردم لباس مناسبی برای خودم آماده کنم. راستی، نگفتی کی دعوتمان کرده.
_ابوراجح دعوتمان کرده.
پدربزرگ تکیه داد و نفس راحتی کشید.
_خدا را شکر! حال و حوصله رفتن به دارالحکومه را ندارم، اما رفتن به خانه ابوراجح و مصاحبت با او برایم شیرین و لذت بخش است.
ام حباب لب ورچید و گفت: حیف شد! من نمی توانم بیایم. همه اش تقصیر این آقاست.
به من اشاره کرد. پدربزرگ با بدگمانی گفت: مثل اینکه اتفاقاتی افتاده که من خبر ندارم!
_آن روز که حالم خوش نبود و در خانه ماندم، ام حباب بیچاره را به خانه ابوراجح فرستادم تا خبری از ریحانه برایم بیاورد. حالا اگر ریحانه و مادرش، ام حباب را با ما ببینند، می فهمند که من او را به آنجا فرستاده بودم. آن وقت ابوراجح متوجه می شود که من به دخترش علاقه دارم و از اینکه ما را به خانه اش دعوت کرده، پشیمان می شود.
ام حباب گفت: حالا تا روز جمعه! از این ستون تا آن ستون فرج است. یک سیب را بالا می اندازی، صدتا چرخ می خورد تا پایین بیاید. باید ببینیم روزگار چه در آستین دارد. شاید خدا خواست و من هم آمدم و ریحانه را همانجا از پدرش برایت خواستگاری کردیم.
به او گفتم: در عمرم زنی به سادگی تو ندیده ام. برای رضای خدا، حرف که می زنی، کمی هم فکر کن!
ام حباب قهر کرد و پشت به من نشست.
_خجالت نکش! حرف دلت را بزن. یک بار بگو من خُل و چلم!
در جمع کردن سفره کمکش کردم تا از دلش درآورم. فایده ای نداشت.
پدربزرگ پیش از آنکه برای استراحت به اتاقش برود، گفت: توی این دو هفته، روزی هزار بار از خدا خواسته ام که ابوراجح و خانواده اش را به راه راست هدایت کند. خدا می داند چقدر دلم می خواهد روزی به خانه اش برویم که میان ما و او هیچ جدایی و فاصله ای در مذهب و اعتقاد نباشد! افسوس! این ها آرزوهای قشنگی است که بعید است شاهد انجامش باشیم.
ام حباب که گوش ایستاده بود، گفت: تو چرا این طور حرف می زنی ابونعیم! این چیزها که برای خدا کاری ندارد. برای او از آب خوردن هم راحت تر است.
خندیدم و گفتم: چه می گویی ام حباب! خدا که مثل ما آب نمی خورد.
پدربزرگ خندید، اما ام حباب نگاه تندی به من انداخت و به آشپزخانه رفت. قهر که می کرد، جانِ آدم را به لبش می رساند تا آشتی کند.
ادامه دارد...
↶【با ما همراه باشید】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _ _
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
#عهدی_با_مولا
🌿تا نیایے گره از کار بشر وا نشود
🕊درد ما جز به ظܣور تو مداوا نشود
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
🌱وعده ما هر روز صبح دعای عهد 🌾 همراه با شما اعضای کانال#یک_درصد_طلایی
🍀@yek_darsad_talaiii
34.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱
#همایش_گام_ظهور
✨رمز پیروزے جبܣه حق
اجتماع و ܣمدلے قلوب مومنین🕊
🎙حجت الاسلام عالی
🌿@yek_darsad_talaiii
🕊ߊܭَܝ ࡅ࡙ܭ ࡅ߭فܝ ܝߊ بܘ ߊو وࡎل ܭܝدے
بܝߊے ܢܚܝ݆ߺߊܣش ࡅ߳و ܢܚܝدߊܝ ࡅ࡙ߊܝے
🥀
🕊چادرت را بتکان روزی مارابفرست
📿مراسم شهادت حضرت زهرا (س)
▪️با سخنرانی و مداحی حجت الاسلام پاک طینت
📿همراه با اقامه نماز جماعت مغرب و عشاء
⏰زمان: چهارشنبه ۱۴ آذرماه ساعت ۱۶:۴۵
📍مکان: خیابان سلمان_کوچه کازرگاه_
فرهنگسرای امام مهدی (عج)
🌿همراه با سفره حضرت زهرا(س)
درصورت تمایل به مشارکت در برنامه؛
#نذوراتنقدی
5859837010479307موسسه سیمای خورشید یزد هماهنگی جهت #نذوراتغیرنقدی به آیدی زیر پیام دهید. 🪴@admin_yek_darsad_talaiii 🌿@yek_darsad_talaiii 🕊ߊܭَܝ ࡅ࡙ܭ ࡅ߭فܝ ܝߊ بܘ ߊو وࡎل ܭܝدے بܝߊے ܢܚܝ݆ߺߊܣش ࡅ߳و ܢܚܝدߊܝ ࡅ࡙ߊܝے
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت هشتاد و نه ✨ناهارمان ماهی بود. امّ حباب آن را عالی درست می کرد. هر وقت
#رمان#رویای_نیمه_شب
❣قسمت نود
✨با دیدن قنواء نتوانستم جلوی لبخندم را بگیرم. موهایش را زیر دستاری که به سر پیچیده بود، پنهان کرده بود.
🍁با کمک سُرمه، دوده و موادی که خودش سر هم می کرد، چین هایی مردانه به پیشانی و دو طرف بینی، و حالتی آفتاب سوخته به چهره اش داده بود.
کسی با دیدن آن قیافه نمی توانست حدس بزند با دختری روبه روست که چند خدمتکار، گوش به فرمانش هستند.
_حالت چطور است هلال؟ از بانو قنواء چه خبر؟
سوار بر دو اسب جوان و چابک، از راهی که پشت دارالحکومه بود، بیرون می رفتیم که گفت: ساعتی قبل به دیدن حماد رفتم. او و پدرش را به زندان عادی منتقل کرده اند. طبق دستور من، آنها را به حمام برده اند و لباس تمیزی پوشانده اند. آن قدر خوشحال شدم که انگشترم را به رییس زندان بخشیدم!
_کنجکاو شدم بدانم چرا این قدر خوشحال شدی؟ چرا می گویی به دیدن حماد رفتم؟ انگار پدرش چندان اهمیتی ندارد! اتفاقی افتاده؟
شانه بالا انداخت و اسبش را هی زد.
_حماد جوان زیبایی است. اگر حالا او را ببینی، باور نمی کنی همان موجود ژولیده و کثیف دیروزی باشد؛ همان طور که کسی باور نمی کند من قنواء باشم.
_این را که فهمیدی، خوشحال شدی؟
_راستش نمی دانم چرا. او را که دیدم، احساس خاصی به من دست داد. سابقه نداشت.
_امروز این حس به تو دست داد یا دیروز در سیاه چال؟
_بدجنسی نکن! با این سوال های آزار دهنده، می خواهی از بازی هایی که به سرت آوردم، انتقام بگیری.
_اگر تو عاشق حماد شده باشی، خیالم تا حدی راحت می شود. دست از سر من برخواهی داشت و سراغ او خواهی رفت. من هم می روم سراغ کار و گرفتاری هایی که دارم. از طرفی دلم برایت می سوزد، چون داری وارد همان بن بستی می شوی که من شده ام. این عشقی ممنوع و بی سرانجام است. پدرت هرگز رضایت نخواهد داد با رنگ رزی شیعه که به جرم دشمنی با او به سیاه چال افتاده، ازدواج کنی.
_برای من تجربه تازه ای است، اما می دانم عشق، بدون آن که اجازه ورود بگیرد، هجوم می آورد. هر چه هست، هیجان انگیز است. احساس خوبی دارم!
ادامه دارد...
↶【با ما همراه باشید】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _ _
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
#رمان#رویای_نیمه_شب ❣قسمت نود ✨با دیدن قنواء نتوانستم جلوی لبخندم را بگیرم. موهایش را زیر دستاری
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت نود و یک
✨بیرون دارالحکومه از کنار چند نخلستان گذشتیم و به فرات رسیدیم. خط ساحل را گرفتیم و تا پل، اسب ها را به یورتمه واداشتیم تا گرم شوند.
🍁عبور از پل با اسب، لذت بخش بود. خوشحال شدم که کسی به ما توجهی نداشت.
آن طرف پل، باز مسافتی را یورتمه رفتیم. به فضای باز و بدون مانع که رسیدیم، اسب ها را به تاخت درآوردیم. قنواء سعی کرد از من پیشی بگیرد، اما من شانه به شانه اش می تاختم.
بیرون شهر، کنار کاروان سرایی، دست از مسابقه کشیدیم. اسب ها عرق کرده و کف بر لب آورده بودند. آفتاب، سوزندگی نداشت.
قنواء پرسید: سواری را کی یاد گرفته ای؟
سواری حالم را جا آورده بود.
_در نوجوانی، آن سال ها که تابستان ها به روستا می رفتیم.
_شش ساله بودم که پدرم کره اسبی به من داد. او پسر ندارد. من سعی کردم با یاد گرفتن سوارکاری و تیراندازی، جای خالی اش را در زندگیِ پدرم پر کنم.
کاروانی در دور دست، در حاشیه فرات دیده می شد. معلوم نبود در حال آمدن است یا رفتن.
چند کشاورز توی مزرعه ها کار می کردند. آسمان توی جوی هایی که از رود جدا کرده بودند، پیدا بود. بیرون شهر، هوای سبک تری داشت. قنواء انگار دوست داشت هر چه بیشتر از دارالحکومه دور شود. من ترجیح می دادم قبل از غروب به شهر برگشته باشم. یورتمه می رفتیم تا بدن اسب ها سرد نشود.
_پدرت ناصبی است و با اهل بیت پیامبر(صلی الله علیه و آله) و شیعیان دشمنی دارد، اما تو به دو شیعه کمک کردی. خدا کند نفهمد!
_ولی مادرم نه تنها ناصبی نیست، بلکه به اهل بیت علاقه دارد.
_مگر می شود چنین زن و شوهری با هم زندگی کنند؟
_کار آسانی نیست. مادرم مخالف آزار دادن شیعیان است، ولی معمولا مجبور است ساکت بماند.
_وزیر هم ناصبی است؟
_نمی دانم. فکر نمی کنم.
_در بازار، مرد نیکوکاری است به نام ابوراجح. حمام زیبایی دارد. شیعه است. من تا به حال مردی چنین خوب و درستکار ندیده ام. چند روز پیش به حمام رفته بودم که وزیر به آنجا آمد تا دو قوی زیبای ابوراجح را بگیرد و به پدرت هدیه بدهد.
_شنیده ام پرنده های قشنگی اند. کاش می توانستم آنها را ببینم!
_قوها توی حوض رخت کن هستند. ابوراجح و مشتری ها به این دو پرنده علاقه زیادی دارند. ابوراجح به وزیر گفت که قوهایش را دوست دارد و آنها باعث رونق بیشتر کسب و کارش شده اند. وزیر به بهانه ای سیلی محکمی به ابوراجح زد که آن بیچاره، روی زمین افتاد و از بینی اش خون جاری شد. بعد هم تهدیدش کرد و رفت. این در حالی بود که ابوراجح به وزیر بی احترامی نکرده بود و حاضر شده بود قوها را به پدرت هدیه بدهد.
ادامه دارد...
↶【با ما همراه باشید】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _ _
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
✿
🪴فردا اول ماه جمادے الثانے هست
🕊اگر دوست دارے براے #سلامتے ❤️#امام_زمان ارواحنا فداه
و همچنین نابودے کامل رژیم صܣیونیستے صدقه اے پرداخت کنے
و 👈 این مبلغ ܣم در راه تعجیل در فرج امام زمان عج ܣزینه بشه بسم الله..
💳شماره کارت(کلیک روی شماره کارت کپی می گردد) 👇
5859837010479307موسسه سیمای خورشید یزد 🌿لطفا در صورت تمایل عکس فیش واریزی خود را به آیدی زیر ارسال نمایید. @admin_yek_darsad_talaiii 🌱به خانواده #یک_درصد_طلایی بپیوندید: https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9