eitaa logo
یک درصد طلایی
974 دنبال‌کننده
190 عکس
161 ویدیو
0 فایل
˹﷽˼ متفاوت ترین ‌جمع‌منتظران‌‌مܣدی‌‹عج›🕊🌿 حضرت مهدی(عج): 💌ما در رعایت حال شما کوتاܣے نمےکنیم و یادشمارا ازخاطرنبرده‌ایم.. گرفتارے یا مشکلے دارے🥺 مطمئن باش توے اینجا قراره خیرمعنوے و حس‌آرامش را تجربه کنے ☺️ ادمین👈🏽| @admin_yek_darsad_talaiii
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸برگزاری آزمون دوره مربی‌گری‌مهدویت ایران منتظر با محوریت 🍀 انشالله بزودی با همراهی شما عزیزان، دومین دوره مربیگری مهدوی و اعزام مبلغین به مدارس آغاز میشه🤲💚 🌱@yek_darsad_talaiii 🕊ߊ‌ܭَܝ‌ ࡅ࡙ܭ ࡅ߭فܝ‌ ܝ‌ߊ‌ بܘ ߊ‌و وࡎل ܭܝ‌دے بܝ‌ߊ‌ے ܢܚܝ݆ߺߊ‌ܣش ࡅ߳و ܢܚܝ‌دߊ‌ܝ‌ ࡅ࡙ߊ‌ܝ‌ے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊مهدے جان ! هر زمان که مے گوییم : العجل یا مولای یا صاحب الزمان ! 🌱 زمزمه هایت را میشنوم که میگویے : صبر کن چشم دلت نیل شود مے آیم شعر من حضرت هابیل شود مے آیم قول دادم که بیایم به خدا حرفے نیست دل به آیینه که تبدیل شود مے آیم 🌱وعده ما هر روز صبح دعای عهد 🌾 همراه با شما اعضای کانال 🍀@yek_darsad_talaiii
🪴جلسه مدیران دارالقرآن های استان یزد با حضور معاون محترم پرورشی اداره کل آموزش و پرورش جناب آقای عبداللهیان و ریاست محترم اداره قرآن و عترت اداره کل آموزش و پرورش جناب آقای غفاریان و حضور افتخاری و شعرخوانی سرکار خانم دکتر عالیه مهرابی با هدف هم افزایی، هم فکری و تبادل تجربیات مدیران دارالقرآن ها در جهت کیفیت بخشی هر چه بیشتر بهتر برنامه ها و طرح ها در دارالقرآن مرکزی امام خامنه‌ای با همکاری و همراهی دارالقرآن امام موسی کاظم علیه السلام و دارالقرآن حضرت زهرا سلام الله علیها 🌱@yek_darsad_talaiii 🕊ߊ‌ܭَܝ‌ ࡅ࡙ܭ ࡅ߭فܝ‌ ܝ‌ߊ‌ بܘ ߊ‌و وࡎل ܭܝ‌دے بܝ‌ߊ‌ے ܢܚܝ݆ߺߊ‌ܣش ࡅ߳و ܢܚܝ‌دߊ‌ܝ‌ ࡅ࡙ߊ‌ܝ‌ے
🌱 🕊آیا می‌دونستید کدام پیامبران با هم پسرخاله بودند؟ الف) حضرت یحیی(ع) و عیسی (ع) ب) حضرت اسحاق(ع) و یوسف (ع) ج) حضرت موسی(ع) و عیسی (ع) د) حضرت موسی(ع) و نوح (ع) 👇🏻با کلیک روی لینک زیر شرکت نمایید: https://EitaaBot.ir/poll/za3o?eitaafly منتظرتون هستیم .... 🌱@yek_darsad_talaiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صد و سه ✨همه مبهوت ماندیم و من سراپا داغ شدم. قنواء پرسید: منظورت چیست
❣قسمت صد و چهار ✨به قنواء گفتم: اینها همه دروغ است. عجب توطئه خطرناکی! ابوراجح اصلا خبر ندارد که من به ریحانه علاقه دارم. فقط به او گفته ام دختری شیعه را دوست دارم. او هم گفت که از فکر چنین ازدواجی بیرون بیایم. 🍁_ولی مسرور گفت که قرار است این جمعه، تو و پدربزرگ، به خانه ابوراجح بروید و ریحانه را خواستگاری کنید. _این هم یک دروغ دیگر! حقیقت این است که ابوراجح از من خواست سری به سیاه چال بزنم و از صفوان و پسرش حماد خبری بگیرم. هیچ کس نمی دانست که آنها زنده اند یا مرده. من هم چنین کردم و با قنواء به آنجا رفتیم. با دیدن زندانی ها متاثر شدم و از صفوان و پسرش تعریف کردم. قنواء هم دستور داد آن دو را به زندان عادی منتقل کنند. وقتی ابوراجح از نجات یافتن آنها از سیاه چال باخبر شد، برای قدردانی، از من و پدربزرگم دعوت کرد که جمعه، مهمان آنها باشیم. همین. رشید گفت: اطمینان دارم راست می گویی، اما جُرمی کمتر از این هم کافی است تا یکی به جاسوسی، سوء استفاده از خانواده حاکم برای کسب خبر و تلاش برای نجات دادن شیعیان از سیاه چال متهم شود. پدرم بلافاصله بعد از این اتهام، ادعا خواهد کرد که تو قصد داشته ای در فرصتی مناسب، حاکم را به قتل برسانی. به این ترتیب، تو را از میان برمی دارد تا موضوع ازدواجت با قنواء منتفی شود. از طرفی چون کینه ابوراجح را به دل دارد، او را هم نابود می کند و ریحانه و مادرش را به سیاه چال می اندازد. حاکم هم به خاطر کشف این توطئه و نجات جانش، پدرم را بیش از پیش به خودش نزدیک می کند و قنواء را که شریک جرم است و ندانسته در این توطئه شرکت کرده، به ازدواج با من مجبور خواهد کرد. دیگر توان ایستادن نداشتم. این بار من روی دیواره حوض نشستم. وزیر، شیطانی واقعی بود. با آلت دست قرار دادن مسرور، کاری کرده بود که همه چیز به نفع خودش تمام شود. شک نداشتم که چنین آدم دسیسه گری به فکر آن بود که عاقبت حاکم را هم از میان بردارد و خودش به جای او بنشیند. رشید قبل از رفتن، خطاب به من گفت: توصیه می کنم قبل از آنکه دستور دستگیری ات صادر شود، از این شهر بروی و جایی پنهان شوی. پرسیدم: پدرت درباره ابوراجح چه تصمیمی گرفته؟ چند قدم دور شد و گفت: متاسفم! کارش تمام است. مطمئنم با داستانی که پدرم ساخته، حاکم بلافاصله دستور قتلش را خواهد داد. ادامه دارد... ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ 👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید..... https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صد و چهار ✨به قنواء گفتم: اینها همه دروغ است. عجب توطئه خطرناکی! ابورا
❣قسمت صد و پنج ✨رشید رفت. دنیا جلوی چشمم تیره و تار شده بود. با توطئه ای وحشت انگیز و جنایت کارانه، من، ابوراجح، ریحانه و مادرش در آستانه نابودی قرار گرفته بودیم. 🍁می دانستم که با مرگ من، پدربزرگم و امّ حباب هم دق مرگ خواهند شد. همه این جنایت ها باید انجام می شد تا مسرور و پدربزرگش به حمام مورد علاقه شان برسند و وزیر بتواند به هدف های اهریمنی اش نزدیک تر شود. قنواء کنارم نشست و گفت: می خواهم چیزی را به تو بگویم. به او نگاه کردم. رنگش پریده بود. گفت: از اینکه توانستی مرا به سیاه چال بکشانی ناراحت نیستم. خوشحالم که باعث شدی حماد و صفوان را از آنجا نجات دهم. _چه فایده؟ وزیر دوباره به سیاه چال می اندازدشان و بیشتر از قبل بر آنها سخت می گیرد. ایستادم و گفتم: بهتر است بروم و ابوراجح را از خطری که تهدیدش می کند، باخبر کنم. اگر فرصت پیدا کنیم، باید همگی پنهان شویم. _من هنوز از خبرهایی که از رشید شنیدم، گیج هستم. هنوز باورم نمی شود در چنبره چنین توطئه ای گرفتار شده ایم. کاش هرگز باعث نمی شدم به دارالحکومه بیایی، ولی بدان هر چه پیش آید، من از تو حمایت می کنم. _ممنونم، گرچه با این اوضاع، خودت هم به یک حامی بزرگ احتیاج داری. چشمان امینه پر از اشک بود. نمی شد فهمید از چه ناراحت است. از اینکه احتمال داشت قنواء مجبور به ازدواج با رشید شود یا از دامی که من و قنواء در آن افتاده بودیم. موقع بیرون رفتن از دارالحکومه، کسی جلویم را نگرفت. هنوز برای دستگیری ام دستور صادر نشده بود. با آنکه خودم در خطر بودم، می خواستم جان ابوراجح را نجات دهم. ادامه دارد... ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ 👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید..... https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📝 آمین‌گوے دعاܣایمان، مستجاب شو...! 🌱وعده ما هر روز صبح دعای عهد 🌾 همراه با شما اعضای کانال 🍀@yek_darsad_talaiii