یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صد و شش ✨برای آنکه زودتر به حمام برسم، راه میانبری را که از میان نخلست
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت صد و هفت
✨می توانستم معنی خوشمزگی و خنده مسرور را بفهمم. آنچه را نمی توانستم بفهمم این بود که برای چه خواسته بود به خانه ابوراجح برود.
🍁هر چیزی احتمال داشت، جز اینکه بخواهد ابوراجح را جای امنی مخفی کند. چاره ای نداشتم غیر از اینکه به خانه ابوراجح بروم و از ماجرا سر دربیاورم. آیا کسانی زودتر از من، ابوراجح را خبر کرده بودند؟ بعید بود.
سر راه به مغازه پدربزرگم رفتم. او را به انباری عقب مغازه بردم و آنچه را اتفاق افتاده بود برایش تعریف کردم. چنان وحشت کرد که چشمانش گرد ماند.
هیچوقت او را آن طور ندیده بودم. دست و پایش را گم کرده بود.
گفت: فکر کنم آن دو نفری که با ابوراجح رفته اند، مامور بوده اند. وقتی از دارالحکومه برمی گشتی آنها را در راه ندیدی؟
_من از راه میانبُر آمدم. اگر او را به دارالحکومه برده اند، نتوانسته ام ببینمش.
به بازویم چسبید و گفت: گوش کن هاشم! تو در خطری. باید همین حالا حله را ترک کنی و بروی.
می دانستم چقدر برایش سخت است این حرف را بزند. دوریِ من برایش دشوار بود. با آنکه آرام صحبت می کردیم و بعید بود فروشنده ها و مشتری ها حرف هایمان را بشنوند، درِ انباری را بست.
در فاصله میان قفسه ها و بسته ها و صندوق ها قدم زد و نگاه خیره و مضطربش را به زمین دوخت. سخت به فکر فرو رفته بود.
_همه دارایی ام را به کار می گیرم که کوچک ترین صدمه ای به تو نرسد. بدون تو، این همه دارایی به چه دردم می خورد! هیچ کس نباید بفهمد به کجا خواهی رفت؛ هیچ کس. فهمیدی؟ باید به جایی بروی که کسی نتواند حدس بزند. فقط من باید بدانم و بس.
طبیعی بود در آن شرایط، تنها به فکر نجات من باشد. از شدت علاقه ای که به من داشت، دیگر نمی توانست به ابوراجح و خانواده اش فکر کند. شاید هم گمان می کرد در آن موقعیت، کاری از دست من و او ساخته نیست. درکش می کردم، ولی نمی توانستم با نظرش موافق باشم.
ادامه دارد...
↶【با ما همراه باشید】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
هدایت شده از 🇵🇸فرهنگسرای امام مهدی عج
▪️ #آینه_وفا
🌱 روایتی از بانوی مقاومت حضرت ام البنین ع همراه با تکریم خانواده شهدا
◾️ مراسم #عزاداری وفات حضرت ام البنین علیها سلام
👈 همراه با حضور خانواده های بزرگوار شهدا
🔸 اجرای گروه بوی پیراهن یوسف
🔸 مجری: جناب آقای فلاح
👈 زمان: #شنبه، ۲۴ آذر ماه، ساعت ۱۸:۳۰
👈 مکان: خیابان مطهری، انتهای کوچه شهید بکایی(پشت باغ)، حسینیه فاطمیه
🔸 همراه با قرعه کشی کمک هزینه سفر #کربلا از شرکت کنندگان در مراسم
👈جهت حضور به شماره 09963131554 پیام دهید.
☘https://eitaa.com/f_emammahdi
🌷 اگر یک نفر را به او وصل کردی، برای سپاهش تو سردار یاری...
enc_16476154466543036864306.mp3
3.28M
.
🔊 #صوت / دعــــــــا
آن سفر کرده که صد
قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا
بـــه ســـلامــــت دارش
❉ ══ •⊰❂ - ❂⊱• ══ ❉
حضرت آیتالله بهجت قدسسره:
یکی از آن کارهایی که خیلی مورد
توجه واقع می شـود،این است که
به محض این کـه صدای اذان بلند
شد، دعای «اللَّهُمَّ کُن لِـوَلِیَّـــكَ...»
را بخــوانـی!
🔲بشارت ازحضرت حجت عج،ص۳۲۷
🌱@yek_darsad_talaiii
🕊ߊܭَܝ ࡅ࡙ܭ ࡅ߭فܝ ܝߊ بܘ ߊو وࡎل ܭܝدے
بܝߊے ܢܚܝ݆ߺߊܣش ࡅ߳و ܢܚܝدߊܝ ࡅ࡙ߊܝے
هدایت شده از یک درصد طلایی
#شب_جمعه
🔺امام صادق علیه السلام:
📿 صدقه دادن و صلوات فرستادن در شب جمعه و روز آن ، برابر ܣزار حسنه است و ܣزار بدے به وسيله آن نابود مے شود و ܣزار درجه بر مقام آدمے افزوده مےشود.
📚وسائل الشيعه ، ج۷، ص۴۱۳
‼️✨ هشتم تا دوازدهم آذر، ایام قمر در عقرب است. در این روزها، طبق روایات اسلامی، صدقه دادن راهی برای رفع بلا، دفع نحوست و جلب خیرات توصیه شده است.
🌿🕊فرصتے براے ܣزار برابر کردن ثواب 😍و ܣم رفع بلا در ایام قمردر عقرب
5859837010479307موسسه سیمای خورشید یزد ❌لطفا در صورت تمایل عکس فیش واریزی خود را به آیدی زیر ارسال نمایید. 🪴@admin_yek_darsad_talaiii 🌱@yek_darsad_talaiii 🕊ߊܭَܝ ࡅ࡙ܭ ࡅ߭ܦܝ ܝߊ بܘ ߊو وࡎل ܭܝدے بܝߊے ܢܚܝ݆ߺߊܣش ࡅ߳و ܢܚܝدߊܝ ࡅ࡙ߊܝے
🌱
🕊در شب زیارتی اباعبدالله
دلهایمان را روانه حرم امام رضا(ع) میکنیم.....
برات کربلا رزق و نصیب همه #یک_درصد_طلایی های عزیز..... 🌿
🌱
🌱 #بهتوازدورسلام
3⃣1⃣#زیارت_نیابتی #حرم_امام_رضا به نیت اعضای محترم #یک_درصد_طلایـے
✨با تشکر ویژه از همسر شهید محمد حسین دانشمندی
#چهارشنبههایامامرضایی
🌱@yek_darsad_talaiii
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صد و هفت ✨می توانستم معنی خوشمزگی و خنده مسرور را بفهمم. آنچه را نمی ت
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت صدو هشت
✨باز هم قدم زد و به زمین نگاه کرد. انگار چشمان ناآرامش به دنبال موشی نامرئی بود که به سرعت تغییر جهت می داد.
🍁رفتارش نشان می داد که خطر، جدی تر از آن است که فکر می کردم. ناگهان مقابلم ایستاد و با چشمانی که در آن فضای نیمه تاریک، مثل دو نگین درشت و درخشان، برق می زد، خیره نگاهم کرد و گفت: فهمیدم!
بازوهایم را فشرد و مقابلم روی صندوقی نشست. برای اولین دفعه بود که می توانستم آن پیرمردِ خوش قیافه و مهربان را آن گونه که بود ببینم. در آن لحظه، انگار برای اولین بار، معنای پدربزرگ را می فهمیدم. بین ما پیوندی ناگسستنی بود و جز یکدیگر کسی را نداشتیم.
حاضر بود زندگی اش را بدهد تا گزندی به من نرسد. با نگاهش به من می گفت تنها به خاطر تو زنده ام و تو باید به خاطر من و به خاطر پدرت، زنده بمانی و زندگی کنی. با این احساس، حدس زدم چه می خواهد بگوید.
_مادر؟
لبخند زد و سر تکان داد.
_آفرین! درست فهمیدی. باید به کوفه بروی و مدتی نزد مادرت زندگی کنی تا آب ها از آسیاب بیفتد.
_چرا پیش او؟ چیزی از او یادم نیست.
_من هم علاقه ای ندارم به کوفه بروی و مدتی با او زندگی کنی، اما چاره دیگری نداریم.
_شوهرش چی؟ او از من خوشش نمی آید. فراموش کرده اید که اجازه نداد با مادرم زندگی کنم؟ این احتمال هم هست کنجکاوی کند و بخواهد بداند برای چه پس از سال ها نزد مادرم رفته ام. اگر از ماجرا بویی ببرد، به ماموران حکومت تحویلم می دهد. دست کم بر مادرم سخت می گیرد و اذیتش می کند و یا اینکه شما را مثل کَنه می دوشد.
امیدوار بودم قانع شده باشد، ولی او گفت: من خودم همه اینها را می دانم، اما تو از اتفاقی که افتاده خبر نداری!
با آنچه آن روز از رشید شنیده بودم، دیگر چیزی نمی توانست متعجبم کند. با این حال پرسیدم: برای مادرم اتفاقی افتاده؟
_برای او نه، برای شوهرش. نزدیک به یک ماه پیش، زنی خبر آورد که شوهرِ مادرت مُرده و خانواده اش را بی سرپرست گذاشته. گفت که آنها درآمد و پس اندازی ندارند و در وضع خوبی به سر نمی برند.
احتمال دادم آن زن را مادرت فرستاده باشد.
لابد انتظار داشت که او و بچه هایش را به حله بیاورم و ازشان نگهداری کنم. اگر پدرش هم زنده بود، این کار را نمی کرد. به وسیله همان زن، پولی برایش فرستادم و پیام دادم که چون هاشم او را فراموش کرده، بهتر است در همان کوفه بماند. می خواستم آرامشت به هم نخورد. برای همین چیزی در این باره به تو نگفتم.
ادامه دارد...
↶【با ما همراه باشید】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو هشت ✨باز هم قدم زد و به زمین نگاه کرد. انگار چشمان ناآرامش به دنبا
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت صدو نه
✨مادرم را هیچ وقت نبخشیده بودم. چطور حاضر شده بود در چهارسالگی رهایم کند و برود!
🍁همه امیدم به او بود و او ترکم کرد و رفت. نمی دانم اگر پدربزرگم نبود، چه بلایی به سرم می آمد. او آن موقع ثروتمند نبود.
با وجود این، سرپرستی ام را پذیرفت. یک سال بعد عموی پدربزرگم مرد و همه دارایی اش به او که داماد و پیش کارش بود رسید.
گفتم: او می داند حالا شما ثروتمند هستید. می خواسته به او کمک کنید. شما هم این کار را کردید. به هر حال، بچه های او وضعیت بهتری از من دارند. لااقل مادری بالای سرشان هست.
انگشتش را به شدت تکان داد.
_نه، نه، در هر صورت او مادر توست. شاید تقدیر این است که به کوفه بروی و مدتی نزد او بمانی. این، هم به سود اوست، هم به نفع تو. آنجا در امان خواهی بود. از طرفی، می توانی به زندگی مادرت و بچه هایش سر و سامان بدهی و مواظب شان باشی.
حق را به او دادم.
_ابوراجح گاهی حرف مادرم را پیش می کشید و می گفت در حقش جفا می کنی که به او سر نمی زنی. یک بار گفتم: او اگر به من علاقه ای داشت، برای یک دفعه هم که شده، طی این سال ها به دیدنم می آمد.
ابوراجح گفت: شوهرش مرد خشن و سنگ دلی است. اجازه نمی دهد مادرت برای دیدن تو از کوفه به حله بیاید.
فرض کنیم حق با ابوراجح باشد. چرا پس از مرگ شوهرش به سراغم نیامده؟
پدربزرگ ایستاد و با دست اشاره کرد ساکت شوم.
_حالا وقت این حرف ها نیست. هر لحظه ممکن است ماموران بریزند و دستگیرت کنند. احتمال می دهم مادرت فکر می کند اگر حالا برگردد، فکر خواهیم کرد که پس از سال ها، تنها به دلیل آنکه محتاج کمک بوده به سراغمان آمده.
برای ماندن و کمک به ابوراجح مصمم بودم.
_به هر حال، من هرگز حله را بدون ابوراجح و خانواده اش ترک نمی کنم.
آهسته غرّید: دیوانه شده ای؟ ابوراجح آدم بی دست و پایی نیست. بعید نیست تا حالا با خانواده اش از این شهر رفته باشد. تعطیلی حمام می تواند به این دلیل باشد.
_چه کسی با این سرعت به ابوراجح خبر داده که جانش در خطر است؟ مگر اینکه بگوییم مسرور این کار را کرده باشد.
_مسرور چشم به حمام دارد. با این توطئه به خواسته اش می رسد. برای او مهم این است که ابوراجح را از حمامش دور کند. اگر ابوراجح و خانواده اش از این شهر فراری شوند، مسرور به خواسته اش می رسد. شاید آنقدر که فکر می کنی، پست نباشد که راضی شود ابوراجح را دستگیر کنند و شکنجه دهند و بکشند و خانواده اش را به سیاه چال بیندازند.
به طرف درِ انباری رفتم و آن را باز کردم.
_تنها در صورتی این شهر را ترک می کنم که جان ابوراجح و خانواده اش در امان باشد. اگر ابوراجح کشته شود و ریحانه و مادرش به سیاه چال بیفتند، چطور می توانم خودم را ببخشم که در این شرایط، تنها به فکر نجات جانم بوده ام! نه، اگر این اتفاق بیفتد، دیگر زندگی ام معنایی نخواهد داشت.
با التماس دست هایش را به طرفم دراز کرد و گفت: کجا می خواهی بروی؟ از دست تو که کاری ساخته نیست.
کنار در ایستادم و گفتم: به خانه ابوراجح می روم. اگر قرار است به کوفه یا شهری دیگر بروم، با آنها می روم.
پدربزرگ فهمید که نمی تواند جلویم را بگیرد. خودش را روی صندوق انداخت و در آخرین لحظه به من خیره شد. هیچ کدام نمی دانستیم آیا باز یکدیگر را می بینیم یا نه.
ادامه دارد...
↶【با ما همراه باشید】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _ _
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
11.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🪴
🌿جسمی در اینجا...
قلبی در آنجا...
🕊و خیالی بسیار دور...
#شب_جمعه
🌱@yek_darsad_talaiii
🕊ߊܭَܝ ࡅ࡙ܭ نفܝ ܝߊ بܘ ߊو وࡎل ܭܝدے
بܝߊے ܢܚܝ݆ߺߊܣش ࡅ߳و ܢܚܝدߊܝ ࡅ࡙ߊܝے