یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو پانزده ✨ریحانه و مادرش را به خانه صفوان رساندم. در راه با کمی فاصل
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت صدو شانزده
✨سر کوچه، لحظه ای به عقب نگاه کردم. ریحانه هنوز در آستانه در ایستاده بود.
🍁آهی کشیدم و وارد کوچه بعدی شدم. شاید به سوی مرگ می رفتم، اما شاد و سبک بال بودم.
دستاری را که همراه داشتم به سر انداختم. با یکی از دو گوشه اش، نیمی از صورتم را پوشاندم. در دل خدا را شکر کردم که توانسته بودم قبل از فرا رسیدن روز جمعه، ریحانه را ببینم و با او حرف بزنم.
آن موقعیت خطرناک، به من و او مجال داده بود یکدیگر را ببینیم و مانند دوران کودکی با هم حرف بزنیم. این دیدار و گفتگو، برای ریحانه عادی بود، ولی برای من معنای دیگری داشت.
جان خود را برای نجات ابوراجح به خطر انداخته بودم. طبیعی بود ریحانه به من لبخند بزند و سپاسگزار باشد.
به سرعت از کوچه ها می گذشتم. کسی باور نمی کرد آنچنان سبک بال و بی پروا به استقبال خطر می روم. به جایی می رفتم که هر کس از آنجا می گریخت. اگر ماموران دستگیرم می کردند، امکان نداشت بتوانند مرا زودتر از آنچه خود می خواستم به دارالحکومه برسانند.
به حمام رسیدم. با عجله در را باز کردم و وارد شدم. حمام در آن سکوت غیر معمولش، وهم انگیز بود. قوها روی دیواره حوض ایستاده بودند.
جای ابوراجح و مشتری ها و زمزمه هایی که همیشه از صحن حمام به گوش می رسید، خالی بود. قوها انگار منتظرم بودند. کنارشان که نشستم، حرکتی نکردند.
آهسته بغلشان کردم و ایستادم.
به زحمت درِ حمام را قفل کردم و کلیدش را به پیرمرد زغال فروش دادم.
به او گفتم: کلید حمام را تنها به ابوراجح خواهی داد یا به خانواده اش.
پرسید: پس مسرور چی؟
گفتم: هرگز! او به ابوراجح خیانت کرد و باعث شد دستگیرش کنند.
_برای چه؟
_برای رسیدن به این حمام.
پیرمرد کلید را روی رف، زیر بسته ای گذاشت و گفت: مطمئن باشد رنگش را هم نخواهد دید!
به راه افتادم. با هر دست، یکی از قوها را زیر بغل گرفته بودم. سرهای زیبا و نوک قرمزشان کنار صورتم بود. آنها با کنجکاوی به مغازه ها و رهگذران نگاه می کردند. مدتی بود که از خانه شان بیرون نیامده بودند.
خوشحال بودم که از ریحانه نپرسیده بودم چه کسی را در خواب دیده. اگر می گفت حماد، دیگر نمی توانستم آن طور با اطمینان به طرف دارالحکومه بروم. از عشق ریحانه، سرمست و بی تاب بودم. دوست داشتم می توانست از فراز بام ها و نخل ها ببیندم که چطور قوها را زیر بغل زده بودم و به استقبال خطر و شاید به پیشواز مرگ می رفتم.
ادامه دارد...
↶【با ما همراه باشید】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو شانزده ✨سر کوچه، لحظه ای به عقب نگاه کردم. ریحانه هنوز در آستانه د
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت صدو هفده
✨وقتی با آن تکه چوب به مسرور حمله برد، مسرور حق داشت به سرداب پناه ببرد. من هم از آن چشم های خشمگین جا خوردم!
🍁هیچ وقت ریحانه را در کودکی در آن حالت ندیده بودم. گرچه زیبایی او با هاله ای از ایمان و نجابت در هم آمیخته بود، اما در عین لطافت و مودب بودن، می توانست مثل سوهان، سخت و خشن باشد.
باز خدا را شکر کردم که در بهترین حالت با او روبه رو شدم و پس از فاش کردن خیانت مسرور، به شکلی دلخواه و با بدرقه ای گرم، از او خداحافظی کردم.
در راه دارالحکومه، چند نفر از من پرسیدند: نام این پرنده های عجیب چیست؟ آنها را می فروشی؟ از کجا گیرشان آورده ای؟
تازه دارالحکومه از میان چند نخل، در تیررس نگاهم قرار گرفته بود که با صحنه ای تکان دهنده روبه رو شدم. چند مامور اسب سوار، محکومی را با طناب به دنبال خود می کشیدند.
چند مامور دیگر، از عقب، پیاده حرکت می کردند و با تازیانه و چماق، محکوم را می زدند. تعداد زیادی از مردم کوچه و بازار، دور محکوم را گرفته بودند.
صد قدمی با آنها فاصله داشتم. برای آن محکوم بیچاره افسوس خوردم. از یک نفر که از همان طرف پیش می آمد، پرسیدم: چه خبر است؟
سری به تاسف تکان داد و گفت: ابوراجح حمامی است. این بار کلاغ مرگ، بر سر او نشسته.
انگار درختی بودم که صاعقه ای بر او فرود آمده باشد. هاج و واج ماندم. برای چند لحظه نتوانستم حرکت کنم. به هر زحمتی که بود زبان را در دهانِ خشکیده ام حرکت دادم و پرسیدم: ابوراجح؟ می خواهند با او چه کنند؟
_او را می برند در شهر بچرخانند و در میدان، سر از تنش جدا کنند.
باورکردنی نبود! چه زود محاکمه اش کرده و دستور داده بودند که حکم اجرا شود! مشخص بود که قبل از محاکمه، محکومش کرده بودند.
تازیانه ها و چماق ها بالا می رفت و پایین می آمد. پرسیدم: گناهش چیست؟
گفت: می گویند صحابهٔ پیامبر را دشنام داده و لعنت کرده. چیزهای دیگری هم مثل جاسوسی و توطئه برای کشتن حاکم به او نسبت داده اند.
با پاهای لرزان و چشم های خیره، به طرف آن جمعیت پیش رفتم. یکی از سواران که دهان گشادی داشت، پیشاپیش همه، شمشیرش را در هوا تاب می داد و فریاد می زد: این است سرنوشت کافران و منافقانی که گرگ هایی هستند در لباس میش. عاقبت دشمنان دین و حکومت و صحابه پیامبر همین است که می بینید. رافضی های متعصب و کوردل ببینند و عبرت بگیرند.
به دایره جمعیت که رسیدم، ایستادم. اسب سوارها از کنارم گذشتند. یکی از آنها طنابی به برآمدگی زین اسبش بسته بود و به کمک دست، آن را می کشید. دنباله طناب به دورِ دست های لاغر ابوراجح بسته شده بود. اگر آن مرد نگفته بود که او ابوراجح است، نمی توانستم بشناسمش.
چند جای سرش شکسته بود. لخته های خون، سر و صورتش را پوشانده بود. ریسمانی از دماغش گذرانده بودند. این ریسمان به طناب وصل بود. از دندان های بلند ابوراجح خبری نبود. همه را با ضربات چماق شکسته بودند.
از دهانش زنجیری بلند آویزان بود. زبانش را سوراخ کرده و جوال دوزی از آن گذرانده بودند. معلوم بود که اولین حلقه زنجیر را از همان جوال دوز گذرانده اند.
خون از زبان و دهان و لب های ورم کرده اش جاری بود و از پایین زنجیر، قطره قطره می چکید.
زنجیری هم به دست ها و پاها و گردنش چفت شده بود. مردم از آن همه خشونت و بی رحمی، مات و مبهوت مانده بودند. دستار را در مقابل ابوراجح از صورتم کنار زدم.
ادامه دارد...
↶【با ما همراه باشید】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _ _
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
🌱
#چالش 2️⃣1️⃣
✍🏻«سلاح دانشمند» نام یکی ازسورههای
قرآن است،آن سوره کدام است ؟
🪴شما میتوانید تا ساعت ۱۷، ۲۸آذر ماه
😊جوابتون را به آیدی زیر ارسال کنید؛ 👇🏻
@admin_yek_darsad_talaiii
منتظرتون هستیم ....
🌱@yek_darsad_talaiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱
بسمربالمهدی..
❏اَلسَـلامُعَلیڪَ یـٰابقیه الله•••|♥️
❍#یاایهاالعزیز🌱
.🌱yek_darsad_talaiii
🌱
#گزارش_تصویری
📸بخش دوم تصاویر
🌿ویژه برنامه #آینه_وفا
🕊روایتی از بانوی مقاومت حضرت ام البنین ع همراه با تکریم خانواده شهدا
🌱@yek_darsad_talaiii
13.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱
🕊تنها اميدم بعد خدا گنبد شماست
🌿اصلا دليل زندگيم مشهد الرضاست
#السلامعلیڪیاعلیبنموسیالرضاع
#چهارشنبههایامامرضایی
#استوری
@yek_darsad_talaiii