🌱
' كَیْفَ أَنْسَاكَ وَ لَمْ تَزَلْ ذَاكِرِی '
چگونه فراموشت كنم؟!
در حالیكه تو هميشه به يادم بوده اى ..
#امام_زمان
#تݪنگࢪ
#جمعه_انتظار
🌱@yek_darsad_talaiii
🍉
🕊آن سفرکرده که صد قافله دل ܣمره اوست
🌿ܣرکجا هست خدایا به سلامت دارش
#یلدای_مهدوی
📿طرح سراسری خواندن دعاےفرج
🍉در شب یلدا
وعده ما امشب ساعت ۲۱ ⏰
#اَللَّھُمَّعَجِّݪلِوَلِیِّڪَاݪـفَࢪَج
❣ان شاءالله دعاے حضرتمادرخانمحضرت زهرا(س) و آقا صاحبالزمان(عج) رزق و روزی سفره یلداتون باشه.
🕊اشتراکگذاشتن اینپیام#صدقهی_جاریه است🌿
#امام_زمان
🌱@yek_darsad_talaiii
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو بیست و یک ✨قنواء نفس زنان از راه رسید. کفش های پارچه ای به پا داشت
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت صدو بیست و دو
✨خلوت سرای حاکم، زیباترین جای دارالحکومه بود. حاکم روی تختی بزرگ به بالش های ابریشمی تکیه داده بود.
🍁از اینکه مجبور شده بود ما را به حضور بپذیرد، ناخشنود بود. کنار تخت، پرده ای آویزان بود و شبحی از همسر حاکم در پشت آن دیده می شد.
نزدیک حوض زیبایی که از سنگ یشم ساخته شده بود، ایستادیم.
زیر پایمان بزرگ ترین فرش ابریشمی بود که تا آن موقع دیده بودم. رنگ روشنی داشت و نخ های طلا و نقره در میان گل های ارغوانی اش می درخشید.
قنواء قویی را که در دست داشت، آرام در حوض رها کرد. قوی دیگر را از من گرفت و به طرف حاکم رفت.
گوشه تخت نشست و گفت: نگاهش کنید پدر! هیچ پرنده ای این قدر ملوس و زیبا نیست.
چشم های حاکم از خوشحالی درخشید، اما بدون آنکه خوشحالی اش را نشان دهد، گفت: این یکی را هم در حوض رها کن. بعدا به اندازه کافی فرصت خواهم داشت تماشایشان کنم.
قنواء لبخند نمکینی زد و به من اشاره کرد که قو را بگیرم و در حوض رها کنم. پیش رفتم.
حاکم لب ورچید و با چشمانی هراس انگیز به من خیره شد. قو را گرفتم و در حوض رها کردم. حاکم اشاره کرد که از جلوی حوض کنار برویم. همه کنار رفتیم. قوها که از رسیدن دوباره به آب، خوشحال شده بودند، به آرامی در حوض چرخ زدند.
حاکم لبخندی زد و همسرش از کنار پرده نگاه کرد.
دیوارها و ستون ها با پرده ها و قالیچه ها و تصاویر و سلاح های گران بها پوشیده شده بود.
کاشی ها، آینه ها و گچ بری های زیبا و رنگارنگی روی سقف بود، اما قوهای سفید به آنجا جلوه ای دیگر داده بودند.
حدسم درست بود. حاکم با دیدن قوها، کمی نرم شده بود. حاکم پاهایش را از تخت آویزان کرد و ایستاد.
_حیف که این دو پرنده زیبا مال ابوراجح اند! او دشمن من و حکومت بود. ساعت تلخی را گذراندم. چقدر گستاخ و بی پروا بود! مرگ را به بازی گرفته بود! کاش در شهری بودم که در آن، شیعه ای یافت نمی شد و ای کاش آدم های فهیم و با جربزه ای چون ابوراجح، شیعه نبودند!
وزیر چاپلوسانه گفت: قصد مزاحمت نداشتم. دخترتان اصرار داشت که به همراه این جوان گمراه و خائن به حضور شما برسد. گفتم صلاح نمی دانم چنین موجود خطرناکی را با خود نزد پدرتان ببرید. مرا به داد و قال و آبروریزی تهدید کردند. می ترسم این جاسوس خائن، به بهانه تسلیم شدن و آوردن این دو پرنده، قصد شومی داشته باشد. کسی که از جانش ناامید است، دست به هر کاری می زند. جرم او و دست یارانش روشن و آشکار است. اجازه دهید او را به نگهبان ها بسپارم.
ادامه دارد...
↶【با ما همراه باشید】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _ _
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو بیست و دو ✨خلوت سرای حاکم، زیباترین جای دارالحکومه بود. حاکم روی ت
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت صد و بیست و سه
✨حاکم گفت: چنین خواهد شد. خودتان هم بروید. قنواء! تو هم از جلوی چشم هایم دور شو. چقدر مایه تاسف است که دخترم آلت دست دشمنان شده و هنوز هم در خواب است! تنبیهی برایت در نظر گرفته ام. یک هفته در اتاقکی نیمه تاریک و خالی از هر گونه وسایل، زندانی می شوی. پس از آن با رشید ازدواج می کنی و به مدت دو سال، تنها هفته ای یک بار مرا می بینی.
🍁حاکم دو بار دست ها را به هم کوبید. دو نگهبان قوی هیکل وارد شدند و تعظیم کردند. قنواء جلوی پدرش زانو زد و گفت: پدر! هیچ غریبه ای نمی تواند ادعا کند که بیش از من به شما وفادار است. من بدون شما، هیچ پشت و پناهی ندارم، اما هستند کسانی که با نبودن شما به آرزوهایشان می رسند. اگر موجب شرمساری شما شده ام، خودم را مسموم می کنم. می دانید که هیچ کس نمی تواند مرا از این کار باز دارد. حالا که احساس می کنم قدمی تا مرگ فاصله ندارم، دلم می خواهد برای آخرین بار به حرف هایم گوش کنید.
_نمایش را بگذار برای وقتی که تماشاگران زیادی داشته باشی.
قنواء ایستاد و گفت: افسوس نمی خورم که به زودی می فهمید این بار، نمایشی در کار نبوده. افسوس می خورم که به زودی آرزو می کنید کاش به حرف هایم گوش کرده بودید تا بتوانید توطئه ای را که در پسِ توطئه ساختگی پنهان شده، ببینید.
_از پیش چشمانم دور شو.
وزیر گفت: اگر اجازه بدهید بروم و به کارهایم برسم.
حاکم گفت: وقتم را تلف کردید. همگی مرخصید.
مادر قنواء از پشت پرده بیرون آمد و به حاکم گفت: هر وقت دیدی غریبه ای خود را دل سوزتر از خویشانت نشان می دهد، جا دارد تردید کنی. شنیدن حرف های دخترت چه ضرری دارد که بی توجهی می کنی؟
حاکم گوشه تخت نشست و به قنواء گفت: کار زنان این است که رای مردان را بزنند. مختصر بگو! حوصله داستان سرایی ندارم.
قنواء رو به وزیر گفت: ابوراجح شاگردی دارد به نام مسرور. ما امروز او را دیدیم که به دارالحکومه آمده بود. پرس و جو کردیم و فهمیدیم جناب وزیر او را پذیرفته اند.
رنگ از روی وزیر پرید، ولی هر طور بود، لبخند زد و گفت: کاملا درست است. مسرور از توطئه ابوراجح پرده برداشت و من به پاس این خدمت، حمام آن خائن را به او بخشیدم.
حاکم به قنواء گفت: مقدمه چینی نکن! چه می خواهی بگویی؟
_نزد رشید رفتیم و از او خواستیم به ما بگوید که آدم بی سر و پایی چون مسرور با جناب وزیر چه کار داشته. رشید، جوان صادقی است؛ هنوز مثل پدرش آلوده دسیسه گری و توطئه چینی نشده. او، آنچه را بین مسرور و پدرش گذشته بود، برایمان تعریف کرد. من و هاشم و امینه شاهدیم. خلاصه ماجرا این است که وزیر با آلت دست قرار دادن مسرور، توطئه ای چیده که با قربانی کردن چند انسان بی گناه، چند قدم به آرزوهایی که در سر دارد، نزدیک تر خواهد شد. خوب است به رشید دستور دهید تا ماجرا را شرح دهد.
ادامه دارد...
↶【با ما همراه باشید】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
.
🌱سَلامٌ عليٰ آلِ يٰس ...
🌤 آفتاب اوّل دے گواهے مےدهد که
شب رفتنے است...
حتّے اگر به بلنداے یلدا باشد!
صبور باش و امیدوار
خورشید در راه است...
#امام_زمان
🌱@yek_darsad_talaiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱
💐"بهشت زیر پای مادران است"
یعنی چی؟
🎊🎉 فرا رسیدن خجسته میلاد بانوی دو عالم حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها و روز زن را تبریک می گوییم.
#روز_مادر
#میلاد_حضرت_زهرا
#استوری
🌱@yek_darsad_talaiii