#عهدی_با_مولا
✨«وَيَوْمَئِذٍ يَفْرَحُ الْمُؤْمِنُونَ»
🌿🕊تاریخ انقضاے تمام غمܣاے
عالم لحظهے ظܣور توست!
#امام_زمان
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
🌱وعده ما هر روز صبح دعای عهد 🌾 همراه با شما اعضای کانال#یک_درصد_طلایی
🍀@yek_darsad_talaiii
#مقام_معظم_رهبری
فتنهܣا را باید با روشنگرے خاموش کرد.
ܣر جا روشنگرے باشد،
فتنهانگیز دستش کوتاه مےشود...
#نهم_دی #بصیرت
🌱@yek_darsad_talaiii
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱
#گزارش_تصویری
🕊روایتی از بانوی مقاومت حضرت ام البنین ع همراه با تکریم خانواده شهدا
ویژه برنامه #آینه_وفا
🌿باحضورمجریتوانمند:جنابآقایفلاح
🌿و تکریم خانواده های بزرگوار شهدا
🌿و اجرای گروه بوی پیراهن یوسف
لباس شهدای شاخص و پرچممتبرک
حرم امام حسین(ع) و حضرتعباس(ع)
و حرم امام رضا (ع)
✨وهمراه با بخش ویژه قرعهکشی
کمک هزینه سفر #کربلا برگزارگردید.
👈🏻این برنامه با همکاری سازمان فرهنگی شهرداری و سازمان تبلیغات استان یزد و همراهی شما عزیزان #یک_درصد_طلایی
برگزار گردید .
🌱@yek_darsad_talaiii
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو سی و نه ✨ابوراجح به خود تکانی داد. آهسته سر از سجده برداشت و به طر
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت صدو چهل
✨وقتی با شور و شعف از جا برخاستم، دیگر آن حضرت را ندیدم. همه در خواب بودید.
🍁چراغ را برداشتم و تا وسط حیاط رفتم تا شاید امامم را دوباره ببینم و در آغوشش بکشم، اما هر چه گشتم ایشان را ندیدم. در خانه بسته بود.
ناامید و گریان برگشتم. در بسترم دراز کشیدم. فکر کردم چطور شما را بیدار کنم که وحشت زده نشوید. گریه امانم را بریده بود. اول طبیب و بعد ابونعیم بیدار شدند. آنها بقیه را به آرامی بیدار کردند.
ریحانه گفت: من در سجده به خواب رفته بودم. قبل از آنکه خوابم ببرد، غمگین ترین دختر دنیا بودم و الان خودم را سعادتمندترین دختر روی زمین احساس می کنم. مادرم آرام تکانم داد و گفت: برخیز! حال پدرت بهتر شده و در بسترش نشسته. سراسیمه برخاستم و پرده را کنار زدم. پدرم با زیبایی و سلامت کامل، به من لبخند زد و گفت: بر خودت مسلط باش! چیز غریبی نیست که امام زمانمان(عجل الله تعالی فرجه) به یکی از شیعیان خود سر بزند و گرفتاری او را برطرف کند.
ریحانه رو کرد به من و ادامه داد: من هم مثل شما خیال می کردم این چیزها را در خواب می بینم.
همه خندیدیم. ام حباب گفت: من که هنوز خیال می کنم دارم خواب می بینم!
باز هم خندیدیم. به پدربزرگ گفتم: من از همه دیرتر بیدار شدم. کار خوبی نکردید.
صدای خنده شادمانه ما در اتاق می پیچید. اگر کسی ازبیرون، صدایمان را می شنید فکر می کرد بر جنازه ابوراجح ضجه می زنیم.
پدربزرگ گفت: می خواستم تو را نزدیک آفتاب بیدار کنم، ولی ابوراجح گفت تو را بیدار کنم تا همه با هم نماز شب بخوانیم.
ابوراجح لباس تمیزی به تن داشت. معلوم بود قبل از بیدار شدن من، حمام کرده بود. او را که در آغوش کشیدم، عطر صابون خانه مان به دماغم خورد. روحانی گفت: چه روز فرخنده ای در پیش داریم! با روشن شدن هوا، همه برای تشییع جنازه ابوراجح می آیند و بعد با دیدن او خشک شان می زند. شیعیان شادی می کنند و دشمنان ما رو سیاه می شوند. خدا را به خاطر نعمت هایش شکر!
گریست و گفت: چرا وقتی آن حضرت تشریف آوردند، من در خواب بودم و نتوانستم جمال بی مانندش را زیارت کنم؟!
طبیب به او گفت: باید خودمان را به این دلداری دهیم که نگاه مهربان امام، در وقت تشریف فرمایی، به ما هم افتاده.
روحانی گفت: ابونعیم! تو و خانه ات نزد ما بسیار گرامی هستید. چه افتخار و فضیلتی از این بالاتر که امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) به خانه ات آمده اند؟!
پدربزرگ گفت: من این سعادت را مدیون نوه ام هاشم هستم.
ابوراجح به من گفت: تو را با قوها در راه دارالحکومه دیدم. فهمیدم برای چه به آنجا می روی. خواستم بگویم برگردی و خودت را نجات دهی. نتوانستم. بقیه ماجراها را ریحانه برایم تعریف کرد. همان اندازه که از شفایافتن خودم شادم، از شیعه شدن تو و پدربزرگت هم خوشحالم. احساس سربلندی می کنم که می بینم آنچه درباره امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) برایت گفتم، با این کرامت آن حضرت، خودت به چشم می بینی.
از دیدن چهره زیبای ابوراجح، سیر نمی شدم.
او به نماز ایستاد. من به همراه پدربزرگ، کنار روحانی نشستیم تا پاره ای از احکام لازم را به ما یاد دهد. ریحانه به سراغ ام حباب رفت. من ترجیح می دادم آموزگارم ریحانه باشد. حالا که مطمئن شده بودم خوابی که دیده به حقیقت پیوسته، بسیار کنجکاو بودم بدانم آن جوان سعادتمندی که کنار پدرش ایستاده بوده، چه کسی است.
دقایقی بعد همه مشغول خواندن نماز شب بودیم. هیچ وقت چنان نماز پرشوری نخوانده بودم.
ادامه دارد...
【با ما همراه باشید】👇
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو چهل ✨وقتی با شور و شعف از جا برخاستم، دیگر آن حضرت را ندیدم. همه د
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت صدو چهل و یک
✨روز پر ماجرایی را گذراندیم. آفتاب تازه زده بود که صدها نفر برای تشییع جنازه ابوراجح، در حیاط و کوچه جمع شده بودند.
🍁پدربزرگ از کنار نرده ایوان طبقه بالا، برای جمعیت صحبت کرد و خبر شفایافتن ابوراجح را به آنها داد.
فریاد شادی مردم به هوا برخاست. ابوراجح روی ایوان آمد و آنچه را اتفاق افتاده بود، برای حاضران تعریف کرد. مردم اشک شوق ریختند و شادی کردند.
تا نزدیک ظهر، مردم دسته دسته می آمدند و ابوراجح را می دیدند و ماجرای تشرف و شفایافتن او را می شنیدند و می رفتند تا خبر این معجزه عجیب را به گوش کسانی که هنوز آن را نشنیده بودند، برسانند.
در میان یکی از این دسته ها، مسرور را دیدم. فراموشش کرده بودم. معلوم نبود چطور از آن سرداب، بیرون آمده بود. به ابوراجح خبر دادم. گفت: من او را بخشیدم. بگو به سر کارش برگردد و بیشتر از قبل به پدربزرگش احترام بگذارد.
از پشت سر به مسرور نزدیک شدم و دستش را گرفتم.
با دیدن من هراسان شد. پیام ابوراجح را که به او گفتم، چشم هایش گرد ماند. کنارش ایستاده بودم که ابوراجح روی ایوان آمد و چند جمله ای صحبت کرد تا حاضران به شفایافتنش اطمینان پیدا کنند.
مسرور وقتی ابوراجح را با شکل و شمایل تازه اش دید، به زانو درآمد، زار زار گریست و خود را به خاطر خیانتش سرزنش کرد. قبل از آنکه از او جدا شوم، گفت: به ابوراجح بگو به خاطر بزرگواری و جوان مردی اش، تا آخر عمر به او خدمت می کنم. بعد از این از من خطایی نمی بیند.
روز به نیمه نرسیده بود که جمعی از زنان دارالحکومه وارد حیاط شدند. قنواء و مادر و خواهرانش بین آنها بودند. پس از دیدن ابوراجح و شنیدن ماجرای تشرف و شفایافتنش، به طبقه بالا رفتند تا به ریحانه و مادرش تبریک و تهنیت بگویند.
اذان ظهر را که گفتند، دیگر در حله کسی نبود که از آن واقعه باخبر نشده باشد. خبر می رسید که صدها نفر شیعه شده اند.
ابوراجح به من گفت: از خدا می خواهم برکت های این کرامت را بیشتر کند!
گفتم: نمی دانم مرجان صغیر چطور می خواهد با این معجزه کنار بیاید. خیلی دلم می خواست قیافه اش را بعد از شنیدن این خبر می دیدم. لابد از زور ناراحتی، حال درستی ندارد.
_خدا کند از این به بعد، دست از سر شیعیان بردارد!
با نگاهم چهره درخشان و مهربان ابوراجح را کاویدم.
_خوش به سعادتت ابوراجح! مزد عشق و باوری را که به امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) داری، گرفتی. امروز در حله، همه از تو حرف می زنند. نامت مثل نام اسماعیل هرقلی، در تاریخ می ماند. هرکس ماجرای تو را بشنود یا بخواند، به تو غبطه می خورد و بر تو درود می فرستد.
_اگر مرجان صغیر، شیعیان در بند را آزاد کند، برایت ثابت می شود چگونه گاهی مولایمان با اشاره ای، بسیاری از مشکلات و گرفتاری های شیعیان را برطرف می کند. اگر زندانیان بی گناه، آزاد شوند، شادی شیعیان حله کامل می شود.
_یعنی امکان دارد؟
_شاید مقصود واقعی مولایمان از این کرامت، آزادی زندانی ها و شیعه شدن جمع زیادی از مردم باشد. من وسیله ای بیشتر نیستم. نباید به خودم مغرور شوم. امروز کسی که محبوب دل هاست و بیشتر از همیشه از او یاد می شود، مولایمان امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) است.
ادامه دارد...
【با ما همراه باشید】👇
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
#عهدی_با_مولا
🔆کاش بیایے تا
قهقههی مستانهی مظلومان
در عالم طنین انداز شود..🌿
#امام_زمان
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
🌱وعده ما هر روز صبح دعای عهد 🌾 همراه با شما اعضای کانال#یک_درصد_طلایی
🍀@yek_darsad_talaiii
6.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱
#بصیرت
‼️ برای ورود به ماه رجب مهم و حساس پیشرو آماده شویم!
#آخرالزمان #ماه_رجب
#فتنه_اکبر
🌱@yek_darsad_talaiii
📖 بسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
یا اَللَّهُ یا رَحْمانُ یا رَحیمُ، یا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ
ثَبِّتْ قَلْبی عَلی دینِکَ.(مهج الدعوات،۳۹۶)
☀️ امام صادق علیهالسلام فرمودند:
بهزودی شبههای شمارافرامیگیرد،
پس شما بدون راهنما و امامی
هدایتکننده باقی خواهید ماند و
نجات پیدانمیکند مگر کسیکهبه
وسیله «#دعای_غریق» خدا را بخواند.
#امام_زمان
#بصیرت
🌱@yek_darsad_talaiii
🕊ߊܭَܝ ࡅ࡙ܭ نفܝ ܝߊ بܘ ߊو وࡎل ܭܝدے
بܝߊے ܢܚܝ݆ߺߊܣش ࡅ߳و ܢܚܝدߊܝ ࡅ࡙ߊܝے